داستان کوتاه «سیب‌های درون قاب»

دخترک تازه خوابیده بود که زنگ دروازه به صدا درآمده بود. مادرش کنار تخت خوابش نشسته و قصه بزک چینی را برایش تعریف کرده بود. دخترک هنوز به خواب نرفته بود که مادرش رفته و با زنگ دوم دروازه را باز کرده بود. مردی داخل آمده بود. او همه چیز را در زیر لحاف ـ‌ به خیال آنها که خواب است ـ‌ شنیده بود.
مرد داخل اتاق شد، یک درجن کیله، مقداری سیب، مقداری سبزی، بادنجان رومی، مرج دلمه و تخم مرغ که به دست داشت را تحویل زن داد و خودش به طرف تخت خواب زن رفت و قبل از اینکه باسنش را روی تخت بگذارد، کتش را درآورد و انداخته بود روی بالشت.
ـ آخ!
ـ خسته‌ای؟
ـ دختر خواب است؟
ـ همین یک لحظه پیش خواب رفت.
زن رفت به طرف آشپزخانه و اجاق را روشن کرد. ماهی‌تابه را گذاشت روی اجاق. فوری‌فوری و از روی عجله سه تا بادنجان رومی شست و نازک‌نازک برید. ناخنش را برد به دهنش و چشید آن را. آخ! مرد که داخل اتاق روی تخت خواب زن دراز کشیده بود، گفت:
ـ چه شد؟
ـ هیچ چه. بلند گپ نزن بیدار می‌شود.
روغن کاملاً سرخ شده بود. وقتی بادنجان‌ها را انداخت رویش، حباب‌های روغن پاشید روی دست‌های زن. سوزشش کم از بریدگی چاقو نبود. تاب آورد و سوزشش را به رویش نیاورد و هیچ آخ و اوخی نکشید. مرد همان‌طور دراز کشیده به چه فکر می‌کرد؟ پشت دست چپش را بر پیشانی‌اش گذاشته و به سقف خانه چشم دوخته بود. اخمی در ابروها داشت که انگار فکری اذیتش می‌کرد. زن که تخم مرغ را آماده کرده بود، داخل اتاق شد و گذاشت روی میز کوچک نزدیک پنجره میان دو تخت خواب.
مرد که بارها و بارها دست‌پخت زن را خورده بود، از روی تخت بلند شد. نگاهی به زن انداخت و لبخند زد. زن روبه‌روی مرد روی تخت دخترش نشست. بدون اینکه چیزی بگوید، شروع به خوردن کرد. مثل اینکه چند روزی روی غذا را ندیده بود، لقمه‌های کوچک‌تر از سرش برمی‌داشت و هیچ حرفی نمی‌زد. وقتی غذایش تمام شد، آروغ زد؛ کاری که زن خیلی بدش می‌آمد و از روی ناچاری حرفی نمی‌زد.
دخترک هفتة قبل دیده بود که همین مرد آمده بود و برایش میوه و چیزهای دیگر آورده بود. مادرش پخته بود. همه خورده بودند. خندیده بودند. بعداً خوابش برده بود. فردایش هر‌چه از مادرش پرسیده بود، برایش توضیح نداده بود؛ فقط گفته بود که دوست پدرت است.
یک سال قبل هم همین آدم آمده بود. مادر دروازه را به رویش باز کرده بود. دخترک خاطره سال قبلش را به یاد آورد. داخل که آمد، من گوشه حویلی با عروسکم بازی می‌کردم. آمد کنارم نشست. سلام کرد. ماچ کرد صورتم را. خوشم نیامد. چیزی هم نگفتم. فقط با کف دست، جایش را پاک کردم. آنگاه رفت به طرف مادرم. مادرم کنار آن درخت بزرگ که روبه‌روی اتاق خواب من و مادرم هست، ایستاده بود. به من و مرد نگاه می‌کرد. مرد به دور و اطرافش نگاه کرد. مادرم تعارف چای کرد. گفت: داخل برویم. دیگر نمی‌دانم چه شد. وقتی مرد رفت، مادرم مثل همیشه نبود. به چیزی فکر می‌کرد. دختر همان‌طوری که به یک سال قبل فکر می‌کرد، احساس کرد که مادرش از روی تختش بلند شد. دخترک گوشه‌ای از لحافش را بلند کرد، طوری که می‌شد تخت مادرش را دید زد. دید که مرد، لخت مادر‌زاد روی تخت مادرش، بدون اینکه بداند کسی وقت آمدن وی را پاییده، دراز کشیده است و از ناف به بالا دیده می‌شود. مادر کنار تخت ایستاد، چرخی زد و به دخترش نگاه کرد. از چه هراس داشت؟ دخترک که خوابیده بود. می‌شد خواب نرفته باشد. همة حرکات مادرش را پاییده باشد. همه‌چیز را دیده باشد. شنیده باشد.
آری، دخترک همه‌چیز را متوجه شده بود. از همان دیدار دوم. همان روزی که وسایل پدرش را آورده بود. داخل خانه آمد. با موترش آمده بود. وقتی همه‌چیز را از موتر پایین کرد، زیر عرق شده بود. همان شد که از مادر گیلاس آب خواست. مادرم گفت: چای حاضر است. نشست. مادر چای آورد. هر‌دو چای نوشیدند. مادرم کمی حالش خوب شده بود. مرا هر‌صبح به مکتب می‌برد و چاشت برمی‌گرداند. روزی باهم رفتیم قبرستان. لحظه‌ای گریه کرد. بعد گفت تا کی… بمانم.
زن که لخت شده بود، با دل وسواس کنار تخت ایستاد شده بود. به کرده‌اش فکر می‌کرد. به دخترش، به شوهرش که شهید شده بود. به مردی که روی تخت شوهرش خوابیده بود. به مردم، به بیوه‌شدنش، به بدبختی و بد‌اقبالی‌اش. دلش، درونش، مذابه‌ای بود که هرآن ممکن گداخته شود و همه را به آتش کشد، خاکسترش کند. تقاص خون شوهرش را بگیرد. ممکن نبود. حالا کنار مردی می‌خوابید، ولی سال‌ها قبل کنار مردی دیگر می‌خوابید. مرد نگاهش کرد.
ـ چرا وسواسی؟ بیا بخواب.
ـ می‌ترسم.
ـ از چه می‌ترسی؟
ـ از همه.
ـ نباید بترسی.
همان‌طور که خودش را به آغوش مرد جا می‌داد، گفت:
ـ چرا نترسم؟
ـ دخترت خوابیده، همسایه‌ها هم که خبر ندارند. از طرفی هم تو زن قانونی من هستی.
ـ آری، من و تو علنی ازدواج نکردیم، فقط…
ـ می‌دانم که فقط عقد کردیم، آن هم در حضور دو نفر.
ـ می‌دانم که…
ـ ولی باید صبر می‌کردیم. من که رضایت داده بودم.
ـ از دستم می‌رفتی.
ـ هرشب بغلت را گرم می‌کنم.
ـ من هم طبعت را خوش می‌کنم. دیگر چه غصه داری؟
ـ یک بیوه‌زن…
ـ غصه نخور، با پدر و مادرت گپ می‌زنم.
ـ کاش از اول خودم گپ می‌زدم.
ـ فکرش را نکن، راضی می‌شوند.
ـ اگر نشدند چه؟
ـ چه کاری از دست‌شان ساخته است؟
زن می‌خواست خود را پهلو دهد که ناگهان دروازه حویلی به صدا در‌آمد و چون فنری بهت‌زده کنار مرد نشست. دخترک ترسید و جیغ کشید و از جایش بلند شد. زن هم از کنار مرد بلند شد و پاک فراموش کرد که لباس به تن کند. جوانی از روی دیوار حویلی پرید داخل. زن روبه‌روی پنجره مات و مبهوت ایستاده بود و پستان‌های برآمده و سفیدش در قاب پنجره از بیرون دیده می‌شد، انگار نقاشی چیره‌دست یک عمر وقت صرف کرده و چنین تابلوی هنرمندانه‌ای را خلق کرده بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

حکیم سروش