پاهایم!! انگار داشتند خفه می شدند و له له می زدند برای نفسی تازه کردن. پله ها را بالا رفته بودم. وقتی در را باز کردم هیکل گنده ی سیاهی جلویم سبز شد. هیچ نگفتم و نگاه کردم به لب پایینی اش که آویزان شده بود، تلفن ها پشت سر هم زنگ می خورد و این لب پایینی هیکل گنده ی سیاه بود که انگار قیچی اش کرده باشند و با ضرب بخیه کوکش زده باشند یا بقول مادر کلان پینه اش کرده باشند.
زیر چشمی نگاهی انداختم به اطراف، دو خانم که یکی روبروی در بود و با غروری چند صد کیلویی پشت میز بزرگش نشسته بود و با موس ور می رفت و دیگری کنار آن مردی که موهایش یکدست سفید شده بود. و چند میز که کسی پشت آن ننشسته بود… هیچکدام انگار متوجه حضور من نشده بودند. و باز این نگاه من بود که سر خورده بود روی آن هیکل گنده ی سیاه که یک طرف شقیقه اش هم تو رفته بود انگار که چیزی رفته باشد توی ملاجش ولی آن را نکشیده باشند بیرون. هرچه که بود تمام تپش قلبم را جمع کردم توی صدایم و گفتم:سلام… و باز این صدای تلفن ها بود که پشت سر هم زنگ میخورد…
هیچ جواب سلامی نشنیدم و آن هیکل گنده ی سیاه بود که فقط نگاه میکرد با آن چشمهای گرد و پر نفوذش، گردنش را کج کرد و با نگاهی سرتاپایم را برانداز. چشمهای سیاهش رفت سمت سرخی شبیه اشک.
سری تکان داد و با دست راستش خانم طلایی را نشانم داد. نگاهم را از صورتش کندم و رفتم به همان سمتی که نشانم داده بود. و اما این تمام فکر من بود که توی صورت او جا مانده بود. باز سلام کردم، خانم طلایی صورتش را از توی صفحهی مانیتور جدا کرد و سرد و آرام گفت سلام، بفرمایید بنشینید، صندلی چرخدار را کمی عقب دادم و نشستم. پاهایم بی تاب بودند، باید مواظب تمام حرکاتم می بودم شاید برای آنها مهم نباشد ولی این برای من بود که مهم بود و این من بودم که باید تمام احتیاطم را به خرج می دادم. باید می توانستم. و این تمام کاری بود که باید انجامش میدادم.
خانم طلایی سه صفحه منگنه شده را با یک خودکار گذاشت جلویم که هر صفحه لیستی از سوال ها را شامل می شد. پشت میز نشین ها تک تک زیر چشمی نگاهم می کردند گویی تازه متوجه حضورم شده بودند. نگاهم را از آنها ربودم، تمام فکرم را که توی صورت او جا مانده بود جمع کردم و روی کاغذ پیاده. نام و نام خانوادگی، نام پدر، سال تولد، ایمیل و شماره تماس تمام چیزی بود که راحت روی کاغذ بدون فکر کردن، دستانم می نوشتشان. به شین شین و شین میم که میرسیدم دستانم می ماند چه بنویسد!! و باز مثل همیشه از روی آن گذر کردم و رفتم سراغ دیگر سوالات، به تحصیلات که رسیده بودم آن هیکل گنده ی سیاه روبروی در آسانسور بود و نگاهش انگار روی من میخ کوب شده بود و با انگشتش مدام دکمه ی سبز آسانسور را فشار می داد؛ صدای تک و تک دکمه ی آسانسور مدام تکرار میشد و تکرار.
این خانم طلایی بود که با اشاره ی آن مرد مو سفید عینکی بلند شده بود و رفته بود سمتش و دست تکان می داد و لبهایش تکان میخورد، انگار داشت با زبان بی زبانی می گفت آسانسور خراب است و او انگار نه انگار که لب های قرمز پر از رژ طلایی تکان می خورد و دستهایش اشاراتی برای او می کنند.
انگار نگاهش قفل شده بود روی من. طلایی سری تکان داده بود و پشت میزش قلم و کاغذی برداشت و با ناخن های لاک زده ی ظریفش چیزی نوشته بود و برده بود برای آن هیکل گنده ی سیاه. وقتی کاغذ برگشت روی میز طلایی، آن هیکل گنده ی سیاه نشسته بود لب پله ها که گویی ختم می شد به طبقه ی بالایی، سرش را چرخانده بود و به بالا نگاه میکرد انگار منتظر آمدن کسی باشد. نشسته بود و سینه اش را داده بود جلو، یقه اش باز بود و موهای فری روی سینه اش را پوشانده بود.
نگاهم را سریع چرخاندم و جمع کردم توی تحصیلاتم و انگار نه انگار که پاهایم دارند خفه می شوند… تمام سه صفحه را آنی پر کرده بودم با تجربیاتم. همان ها که پدر کلان می گفت می خواهی اش چه کار وقتی حبیب کارگر است و نماز خوان!!
وقتی تمام شد پاهایم کمی امیدوار شدند، برگشتم تا فرم را به طلایی تحویل بدهم که نگاهم بی اختیار باز رفت سمت آن هیکل گنده ی سیاه، کاتری از جیبش در آورده بود و داشت زیر ناخن های سیاهش را تمیز می کرد…
که طلایی شروع کرد، فرم را پر کردید خانم؟ سری تکان دادم و گفتم :بله و فرم را گذاشتم روی میزش و تشکر کرد و گفت :اممم خانم رضایی نگاه میکرد به فرم اما زبانش از آن هیکل گنده ی سیاه می گفت. میدونید خانم رضایی، کر و لاله، حرف زدن باهاش کلی دردسر داره، مرد خوبی هست ولی از وقتی دختر جوونش که از روی اتفاق همسن شما بوده رو از دست داده، حرف زدن باهاش سخت تر شده.
میدونید زنش هم کرو لاله، برای مراسم عزاداری بهشون نگاه که میکردی و عزاداریشون که حتی نمیتونستن بلند گریه کنند گریه ت میگرفت.
خودش از اون تصادف جون سالم به در برد ولی این زخمی که تصادف روی خودش و دلش گذاشته فراموش نشدنیه میفهمی چی میگم که؟!! واقعا فراموش نشدنیه حین حرف زدن برگه ها را ورق میزد و به صفحه ی آخر که رسید گفت باهاتون تماس خواهیم گرفت درصورت موافقت مدیریت.
سری تکان دادم و از طلایی و بقیه پشت میز نشین ها خدا حافظی کردم و این پاهایم بود که سریع مرا برده بودند بیرون بدون اینکه جواب خداحافظی طلایی و بقیه را گوش هایم بشنود. بیرون که آمدم تابلوی بزرگ بیمارستان مثل پتک سنگینی کوبیده شد توی سرم و دختر تایلندی و آن پرستار و بوی خون و سقط جنین و بازم خون و بازم خون آمده بود توی خاطرم.
اصلا انگار همین دیروز بود که عاطفه را آورده بودیمش همینجا درد داشت، ولی نباید درد می داشت و زود بود این درد، وقتی من رسیده بودم عاطفه روی تخت بود با لباس گشاد صورتی و رنگ به چهره نداشت، از نوید که پرسیده بودم گفته بود بچه را گذاشتن توی شیشه.
همه جا بوی خون میداد، نشستم روی صندلی که کنار تخت عاطفه بود و رفت آمد پرستارها را چک میکردم، یکیشان وقتی آمد رفت کنار تخت کناری عاطفه و به زن که فارسی به سختی صحبت میکرد فهماند که پاهایش را باز کند و دستش را مشت کرد و برد بین پاهای زن تایلندی، اینکه تایلندی بود را از قیافه اش حدس زدم و بعد از اینکه پرسیدم مطمئن شده بودم، فارسی به سختی حرف میزد و چشمانش مدام منتظر که شاید کسی بیاید سراغش.
وقتی از او سوال کرده بودم نه شماره تلفنی حفظ بود و نه آدرسی داشت از همسرش و خانواده ی همسرش. روز بعد هم پرستار آمد و یکبار دیگر دستش را مشت کرد و فرو برد بین پاهای زن و باز بوی خون شدیدتر می شد و شدیدتر…. از حرفهای شکسته اش فهمیده بودم که وقتی همسرش از ایران رفته بوده تایلند همدیگر را ملاقات کرده اند و و دستی روی شکمش میکشید و میگفت حاصل عشقش شده این… . میگفت شوهرم از اینجاست. مسلمان است. او من هم مسلمان کرد. فهمیده بودم بچه ای که بدنیا خواهد آمد دارای شین شین و شین میم میباشد، چیزی که دستانم همیشه برای نوشتنش چیزی در چنته نداشت.
همینطور دستان دختر عاطفه که توی شیشه خوابیده بود. و من فکر میکردم به سرنوشت دو تخت در یک اتاق و در یک زمان.
همین که از اتاق میرفتم بیرون برای اینکه حالی عوض کنم زنانی را میدیدم که دامن هاشان از رنگ خون سرخ شده و به سمتی در حرکت بودند و نرفته باز میگشتم به همان اتاق که بوی خون کمتری بود و حداقل میشد نفس کشید.
توی آن مدتی کوتاهی که آنجا بودم به همه چیز فکر کردم زن، و جایگاهش در این دنیا و آن دنیا راستش را بخواهید حتی به کشتارگاه هم فکر کرده بودم و شباهت عجیبش به این مکان!!! وقتی از بیمارستان مرخص شد عاطفه گریه میکرد
موقع جمع کردن وسایلش نگاه میکرد به زن تایلندی و بچه ی در آغوشش، که داشت از سینه های او شیر میخورد، عاطفه دستی گذاشته بود روی سینه اش و شروع کرده بود به گریه کردن و اینکه چرا سهم فرزندش از شروع زندگی مرگ بوده…
نوید گفته بود دخترش را همراه با دیگر نوزادانی که مرده اند در یک گور دسته جمعی دفن می کنند، و من یاد خاطراتی که مادر کلان تعریف میکرد افتاده بودم وقتی فرار کرده بودند و او دختری خورد بیش نبوده، مادر کلان میگفت همه ی قرآن ها را به آتش می کشیدند خیر نادیده ها، و ضبط میکرد تمام ثروت و دارایی کسانی را که داشتند و مردهاشان را سر پل چرخی توی چاه هشتاد متری دسته جمعی دفن میکردند و این چاه پر شده بود از خون های نریخته ای که مرگ آن را بلعیده بود و من فکر میکردم به اینکه چقدر سخت است که آدم از این دنیا حتی یک قبر اختصاصی هم سهمش نباشد…
انگار پاهایم هم از اینهمه بوی خون حالش بهم خورده بود و مرا از اینکه سر آن زن تایلندی و حاصل عشقش چه آمده بیرون کشاندم و هدایتم کرده بودند سمت درختان و کف ترک خورده ی زاینده رودی که او هم بوی خون می داد. پاهایم داشتند انگار خفه می شدند و توی این خفگی شان انگار سرابی دیده بودند توی ترک های زاینده رودی که مرگ از سر و صورتش می بارید. سرابی که خودش مبتلا شده بود به همان که دیگران را مبتلا ساخته بود و من می دانستم باید کسی به داد پاهایم برسد.