داستان کوتاه «سنگ سپید»

اتل لب جوی نشسته و لب های تشنه اش را به سطح آب سرد، دلچسپ و گریزنده گذاشته است. سبزه های کنار جوی که با جریان آب به داخل جوی کشانیده شده و چون گیسوان سبز در مسیر نسیم، میان آب جاری اند، چه خیال انگیز می نمایند. بازی نور و سایهء برگ های درخت بید کنار جوی بر امواج آب چه دلربا است. اتل بی آنکه آب را بالا بکشد با عطش منتظر است که آب او را سیراب کند. ولی آب لب، دندان و زبان او را سرد و گوارا می سازد و بی آنکه به گلوی تشنه اش سرازیر گردد، چرخ می خورد و می گذرد. اتل نفسی عمیق کشید، چند جرعه پی در پی نوشید، سرش را داخل جوی فرو کرد و جریان آب از بالای گردن گرمش گذشت. لرزه یی بر ستون فقراتش دوید. سر بلند کرد. قطرات آب از لای یخهء بازش به سینه و پشتش جاری گشت و سراسر بدنش را شادی بخشید.

اتل برخاست و متوجه شد که دوستانش به سرکار برگشته اند. صرف بابه سنگین همچنان زیرسایهء درخت بید پا دراز کرده است. برگشتن به کار بعد از صرف نان چاشت برای او مشکل بود و دلش دنبال پینکی ضعف می رفت. ولی برای اتل که جوان است و سرشار از نیرو، پرداختن به کار شادی بخش و سرگرم کننده است.

تیک تیک تیک…

دستگاه فلزیاب هشدار دهنده صدا کرد و گوش های اتل تیز شد. با چشمان گشاد شده دستگاه فلزیاب را بار دیگر بالای زمین خشک که جا به جا ترکیده و سبزه از آن سر کشیده بود، چرخاند. تیک تیک تیک… دستگاه بار دیگر صدا کرد. اتل با چشمانش محل را دقیق کرد. با مشکل بر زمین نشست. چوب های زیر بغل خود را به کناری نهاد و با بیلک تیز خود خاک سبزه دار را پخسه پخسه برداشت. دلش به سبزه ها می سوخت. نمی خواست بهار را ندیده خشک گردند. کارد مخصوص خود را کشید و با احتیاط شروع به تراشیدن خاک کرد. خش خش خش… دل اتل به هم فشرده شد. آهسته آهسته سر زشت و آشنای مین زمینی آشکار گشت. اتل نفسی عمیق کشید و با دقت به تراشیدن خاک خشک دورادور مین ادامه داد. انگشتان دستش رعشه نداشت ولی قلبش به شدت می تپید و عرق از شقیقه هایش جاری شده بود. هر چند دیگر از مین نمی ترسید، چه مدت ها می شد که صد بار بیشتر انواع مین های ضد نفر و ضد تانک را سالم و بی خطر از خاک بیرون کشیده بود، اما هر بار که چشمش به مین زمینی می افتاد بی اختیار صدای انفجار گوش هایش را پر می ساخت، خون چشمانش را می گرفت. ناله در گلویش نفس گیر می شد و درد ستون فقراتش را منجمد می ساخت. خش خش خش خشک خاک با جرق جرق جرق استخوان های شکسته اش می آمیخت و گوشت های پارهء تنش را می دید که با جریان خون چون سبزه های میان آب کشال است.

سه سال از آن روز می گذرد. اتل شانزده سال داشت و از مکتب بر می گشت. هوای بهار از خنکای باران دلپذیر شده بود و سبزه ها تازه دمیده زمین را ترکانده بود. دست هایش را به دو سو گشود و خواست چون پرنده به پرواز آید. دوید دوید، چون آهو دوید و چون خرگوش به جست و خیز درآمد. اما هنوز شگوفه های شادمانی در دلش نشگفته بود که با صدای انفجار پرپر گشت و بر خاک افتاد. اتل از همان روز با از دست دادن پایش دانست که آرزوی پرواز و دویدن و جست و خیز برای همیشه در دلش غوره خواهد ماند. اتل از همان روز با مین زمینی کینه گرفت. با این اسلحهء زشت که نگذاشت او پرنده شود، نخواست او آهو گردد، دیده نداشت که او خرگوش بماند و بهار را با گوشت و پوست خود احساس کند، دشمن گشت. اتل تسلیم ناامیدی نشد. نخواست پیروزی مین به آنجا برسد که او کرم خاکی گردد. مدتی وقت گرفت تا راه را از چاه یافت و به کورس های مبارزه با مین ضد پرسونل نام نویسی کرد. اینک یکسال بیشتر می شود که در یکی از موسسه های مین روبی کار می کند. با هر بلستی از زمین که پاک می گردد، با هر سنگ سرخ که دور می شود، با هر سنگ سفید که برزمین می گذارد، کینه و اندوه ذره ذره از دلش ناپدید می گردد. اتل از سنگ های سرخ نفرت دارد. گمان می کند که این سنگ ها با خون غلیظ و داغ پوشانیده شده اند. هنگامی که آنها را به دست می گیرد، گمان می کند که چون کوه سنگین اند و هر آن ممکن است خود چون بمب منفجر گردند. اتل سنگ های سفید را دوست دارد. سنگ های سفید سبک و لشم و سرد اند و هنگامی که آنها را به دست می گیری، چون تخم کبوتر از احساس آرامش و شفقت لبریز می گردی.

اینک مین درست و سلامت از خاک بیرون آمده است. اتل قیچی را گرفت. سیم را قطع کرد و مین خنثی شد. صدای کف زدنی کوتاه در هوا پیچید. اتل چشم بالا کرد. دنیا بود. او چهار متر دورتر از او ایستاده بود. با کف دست راستش با تحسین بر رانش می کوبید. دنیا یگانه دختری است که در گروه مین روبی آنها کار می کند. اگر چادر سه گوشهء گلابی خالدارش نباشد، فرقی از پسرها ندارد. دنیا بالاتنه های کلان چهارخانه و پطلون می پوشد. موزه به پا می کند و گاه که کاکه تر می شود، کلاه پیک دار بالای چادرکش می گذارد تا آفتاب بر صورتش نتابد. آستین دست راستش را تا آرنج و آستین چپش را که دست ندارد تا شانه بر می زند. هر که او را ببیند گمان می کند که دختر تحصیل کرده و از خانوادهء شهری است. اما دنیا بی سواد و دختر دهاتی است. چهار سال قبل مین های زمینی با سه انفجار پی در پی دست چپ، برادر شش ساله و بزشیری اش را از او گرفت. تا اکنون می شود جای بریده گی عمیق را بالای چشم چپ او دید. چشم چپ دنیا به خوبی چشم راستش نمی بیند و گاه که آفتاب تیز می تابد، دنیا سر درد می شود و بر چشم چپش تکه می بندد. هر چند دنیا یک دست ندارد ولی با تمرین و ممارست توانسته است که به خوبی از عهده کار برآید و سرکردهء گروپ گردد. او چون اتل با مین زمینی کینه دارد و بی توجه به تبصرهء مردم و مزاحمت های گاه به گاه به کار دشوار مین روبی ادامه می دهد. برای اتل و دنیا مهم نیست که دست، پا یا حتی جان خود را به سر این کار بگذارند. مرگ آنگاه چون زنده گی با ارزش می گردد که برای هدفی نیک باشد. آنها آرزو دارند که سنگ های سرخ که زنگ خطر و هشدار را دارد هر روز برداشته شود و سنگ های سفید که نوید امنیت و سلامت را می دهد، جاگزین آنها گردد. آن دو می خواهند که خواهران و برادران خورد شان چون پرنده ها، آهوها و خرگوش ها با آرامش خاطر بر خاک بدوند، خیز بزنند، ملاق بخورند و صدای خنده های معصومانهء شان چون آب که در جوی، در فضا جاری گردد و شادمانی بخشد.

اتل دنیا را با مهر برادرانه دوست دارد و خموشانه تحسین می کند. دنیا با سختکوشی و سختگیری خود حتی دو سه آدم هرزه گروپ را هم مجبور کرده است که به او احترام بگذارند. بابه سنگین تنها کسی است که از موجودیت او راضی نیست. عقیده دارد که موجودیت دختر در گروپ آنها از موجودیت مین های زمینی در خاک خطرناکتر است و امروز فردا است که از سبب این بدعت از سوی گروه های دهشت افگن کشته شوند. همیشه به مناسبت های مختلف بخصوص بعد از نماز چاشت به صدای بلند اوف می کشد و می گوید: توبه دختر ندیدم و کلاه، دختر ندیدم و پطلون، دختر ندیدم و مین پاکی!

هر چند روزهای که آفتاب شدید می تابد، او دلش می سوزد و کلاه آهنی خود را با ماسک شیشه ای آن به دنیا قرض می دهد تا بپوشد، مگر از سردردش کاسته شود. با اینهمه بعد از ظهر بالای سجاده می نالد و می گوید: توبه دختر ندیدم و عینک!

ساحه یی را که آنها از مین پاک می کنند، منطقهء خطرناک است. هر روز مخالفین دولت نفری را اختطاف می کنند یا مکتبی را آتش می زنند. چند قریه آن طرفتر جنگ جریان دارد. در طول روز و بخصوص شب صدای انفجارهای پی درپی را می شود شنید. هنگام نان چاشت زیر سایهء درخت بید سخنان آنها گل می کند و اتل همانگونه که بر پشت دراز کشیده است، با خشم به سوی طیاره های جنگی دست تکان می دهد و می گوید: ما از دشت خالی مین جمع می کنیم و آنها بر قریه های پر از مردم بمب می اندازند!

بابه سنگین می گوید: امریکایی ها ظالمترین مردم روی زمین هستند.

دنیا با کنایه می پرسد: روس ها هم همین کار را می کردند، نمی کردند؟

بابه سنگین جواب می دهد: آنها حاصل تخمی را که کشته بودند، درو کردند. حالا این امریکایی های پدرلعنت چرا عبرت نمی گیرند؟ خدا می داند!

دنیا می خندد و می گوید: کاش دنیا آنقدر انصاف می داشت که هر کس آنچه می کاشت، حاصل بر می داشت. طور مثال ببینید، این مین های زمینی را حکومت کمونیستی و مجاهدین کاشتند، ولی حاصلش را من و اتل برداشتیم!

دنیا بر آستین خالی اش دست می کشید و در حالیکه به چوب های زیر بغل اتل که به درخت تکیه داده شده بود می دید، طبق معمول یکی از ایده های بکرش گل می کرد: همین حالا به فکرم گذشت که کاش کرزی و دولتش همت و قدرت آن را می داشتند که جنگ سالاران را به محکمه بکشند. آن وقت عوض زندان و اعدام و تیرباران آنها را به جنگل های قطع شده، باغ های ویران و دشت ها رها کنند تا مین های زمینی را بیابند. آنها از ترس جان خود هم که شده باشد، چون سگ بو خواهند کشید و مین ها را خواهند یافت. به یقین نقشه های مین کاری هم که گویا گم اند، پیدا خواهند شد! اگر بالای این کار کشته شدند که چه بهتر، اگر جان سالم بدر بردند، حداقل از گناهان خود کم کرده اند.

همه کف می زدند. جوانترها اشپلاق می نواختند. بابه سنگین در حالیکه خنده و رضاییت خود را پنهان نمی توانست، سری تکان می داد و می گفت: توبه خدایا! این دختر چه فکر ها که نمی کند! آخر ما را به کشتن خواهد داد!

اتل مین خنثی شده را برداشت، برد در قوطی آهنی مخصوص گذاشت و بر سر کار برگشت. چقری را با خاک پر کرد و خاک سبزه دار را بالایش گذاشت. کافیست باران ببارد تا سبزه ها جان بگیرند. سنگ سفید را برداشت و خواست در جای مین خنثی شده بماند که صدای بابه سنگین را شنید: جوان کجا بخیر؟

اتل به عقب نگریست. مردی با پیراهن و تنبان سیاه و کرتی فولادی کلان به سرعت به سوی آنها می آمد. باد میان پاچه های تنبان و دامن پیراهن او می پیچید. گویی صدای بابه سنگین را نشنیده باشد، بی اعتنا از کنار درخت بید گذشت. دو چشم سردش به دنیا دوخته شده بود. احساس ناخوشایند خطر دل حساس اتل را لبریز کرد. با دیده گان مشکوک به کرتی کلان مرد دید و از خود پرسید: در این هوای گرم چرا کرتی پوشیده است؟ صدای انفجاری از دور هوا را لرزاند. به ناگاه حقیقت در برابر چشمان اتل برهنه شد. پنجه های انگشتش به دور سنگ سخت گشت. نفسی هوا را بلعید و صدا زد: احتیاط!

توام با این فریاد سنگ سفید به شدت در هوا رها شد و بر شقیقهء مرد بیگانه فرود آمد. مرد نقش بر زمین گشت. دنیا چیغی از حیرت کشید. بابه سنگین و همکارانش دویده دویده گرد مرد جمع آمدند. دنیا دستش را بر شاهرگ گلوی مرد ماند و با حیرت خطاب به اتل گفت: مرد بیچاره را کشتی! آخر چرا؟

اتل به خونی که از شقیقهءمرد راه کشیده بود، خیره ماند. سنگ سفید خون آلود گشته بود. تاقت نیاورد. بی توجه به گفتگوی همکارانش سنگ را برداشت، سوی جوی رفت و سنگ را میان آب انداخت. آب گل آلود شد. اتل کنار جوی بر زمین نشست. چشمانش را بست. تمام تنش می لرزید. او که دلش به سبزه ها، اطفال و خرگوش ها می سوخت، اینک گرگ گشته بود. آدم کشته بود. خدایا چه می شود اگر اشتباه کرده باشد؟

دستی نازک شانهء راستش را فشرد. دنیا بالای او خم شد و گفت: برادرکم اتل… تو جان مرا نجات دادی. آن مرد زیر کرتی اش بمب بسته بود. می خواست خود را و من را بکشد! آخر چرا؟

زمین لرزه آرام گرفت. اتل نفسی عمیق کشید و چشمانش را گشود. آب گل آلود صاف شده بود. آب خون را شسته بود و سنگ سفید می درخشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پروین پژواک