داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «سلیطه»

در همه سه‌سالی که از ازدواجمون گذشته، این اولین‌باریه که بیشتر از ده‌ دقیقه ساکته و من حرف میزنم. حالا منم ساکت شدم. تنها صدایی که بینمون هست، صدای افتادن دونه‌های قرمز گردنبند مرواریدشه که کارد، نخشو بریده. چین اخم بین ابروهاش محو شده و صورتش گرفتگی همیشه زیباست. اون شب تو مهمونی از اینکه چنین زنی کنارم بود، احساس فخر میکردم. نزدیک خونه رسیده بودیم که پرسید:
– «هیزبازی خوش گذشت؟»
گفتم: «چی؟»
– خر خودتی عوضی. خوب با دخترعموت لاس میزدی!
بهش نگاه کردم. هیچ نشونه‌ای از متانت چند دقیقۀ پیش، تو صورتش پیدا نکردم. انگار همه‌اش، جادویی بود که با گذشتن شب از نیمه، باطل شده.
– «ها؟ چیه؟ حرف حق جواب نداره. نه؟»
وارد آپارتمان شدیم. داد کشید:
– میخواستم ج… بدم. به اون چه که ما چرا تا حالا بچه‌دار نشدیم؟ تو هم که لال‌مونی میگیری اینجور وقتا!
– باز شروع کردی؟
– الان که به مامانت زنگ زدم میفهمی.
– تو غلط میکنی.
– چرا؟ میخوام بهش بگم خب میرفت همون دختره ج… رو واسه‌ت میگرفت. چرا اومد منو بدبخت کرد؟ها؟
گوشیشو از دستش قاپیدم.
– چه خبرته سلیطه؟ صداتو بیار پایین.
– نمیارم.
– ج… چیه؟ درست حرف بزن.
– جالبه. ازش دفاع هم میکنی.
– چرا نکنم؟ خواهرمه. بدتو که نمیخواد. مگه چی گفت بهت؟
– چی گفت؟ بگو چی نگفت؟
– برو بابا تو هم. تو دیوونه‌ای، دیوونه. خسته‌ام کردی دیگه.
– برگشته بهم میگه حالا که شکمت زده بالا، نیا بیرون. ظرفی که رو عسلی بود به دیوار کوبوند. ادامه داد:
– همین یعنی چی؟ ها؟ خودت بگو.
– بابا منظورش این بود که تو این ماهای آخر زیاد راه نرو. واسه‌ت خطرناکه. دکتر مگه بهت نگفته استراحت مطلق.
– نخیر. منظورش چیز دیگه‌ای بود.
– چی مثلا؟
– نفهمیدی؟
– نه والله.
– چرا نمیفهمی؟ قبلش چی داشت میگفت؟
– یادم نیس.
– خره منظورش این بود که وقتی یه زن با شکم قلمبه میاد تو خیابون، مردم میفهمن چی کار کرده!
خندیدم. مطمئنم تا آخر عمر، هر بار که این حرفشو یادم بیاد، خنده‌ام میگیره.
– واویلا! از دست تو.
روی همین مبل دراز کشیده و اون روز هم دقیقا روی همین مبل دراز کشیده بود و خونش هم دقیقا از همین گوشه مبل شرّه کرده بود. شبا که می‌اومدم خونه، روی همین مبل، روبه‌روی تلویزیون مینشست. پاهاشو رو هم مینداخت و گوشی به‌ دست، سی‌صد شبکه رو زیر و رو میکرد. رو عسلی رو هم پر میکرد از ظرفای چیپس و پفک و تخمه.
– کو چیزایی که گفته‌ بودم؟
از اینکه خودمو نمیدید، دلم گرفت. گفتم:
– شرمنده. بابام رستوران نداره، هر شب یه منو سفارش میدی.
– خودم بابای یه‌ لاقباتو رو میشناسم.
بعد از مدتها به چشماش نگاه کردم. لبای گوشتی‌شو به زحمت خندوند.
– پس شام چی بخوریم؟
به‌ طرف آشپزخونه رفتم.
– یخچال پره. پاشو یه چیزی درست کن.
– تو به اون میگی پر؟
لیوان آبی برداشتم.
– پر یا خالی، همینه که هست. منم بیشتر از این نمیتونم.
– من هوس غذای بیرون کردم. بعدشم الان حوصله آشپزی ندارم.
– تو کی حوصلە آشپزی داشتی تا حالا؟ بیست‌وپنج سالته، یه غذای درست نمیتونی بپزی.
– همینه که هست.
دستم مشت شده بود.
– خب پول بده خودم برم بگیرم.
– فعلا از پول خبری نیست. هرچی داشتم، رفت واسه کورتاژ و عملت. پروژه رو هم هنوز تحویل ندادم.
– پول نیست، پول ندارم، پروژه رو تحویل ندادم، بری سر چهارراه واستی، … بدی، درآمدت بیشتره تا این وضع.
دستم باز شد و بزرگترین کارد و از روی اپن برداشت.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx