داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «سفرِ ترانه»

ترانه، خیلی کم خوراک بود. مادر کلان دید که قدش بلند نه رفته و رخساره هایش مثل گل ها سرخ نیست و وقتی كه به روستا بر می گشت او را با خود برد و گفت تا كاملاً وضعش بهتر نه شود، نه خواهد گذاشت که باز گردد.

ترانه روستا را دوست داشت و روز اول تا چشمش به بادنجان‌های رسیده افتاد، با خوشحالی یكی جدا كرد. مادر كلان، پیش آمد و به او گفت: ترانه، اینها هم اول، كمرنگ و كوچك بوند؛ ولی، حالا ببین چطور می درخشند! مادر بزرگ افزود: به زودی سیب‌ها نیز بزرگ و سرخ می شوند و تا آن وقت گونه های تو هم باید مثل آنها شوند. ترانه را خنده گرفت و مادر كلان این بار، غوره ها را در لای برگ های تاك به او نشان داد و با رضایت گفت: اینها هم انتظار ترا می كشند؛ به زودی انگور ها خواهند رسید و آن وقت خواهیم دید آنها شفاف تر اند و یا چشم‌های تو.

مادر كلان به ترانه شیر و ماست هم می داد و می گفت دندان كودك باید مثل شیر سفید باشد. او می خواست كه نواسه اش زودتر قد بكشد. یك روز كه از پنجره به درخت‌ها نگاه می كرد، با خوشحالی ترانه را پیش خود خواند و گفت: می فهمی بزرگترین درخت کدام است؟ ترانه با كنجكاوی نگاه كرد و فوراً متوجه درخت چهار مغز شد كه از همه بزرگتر و پرشاخ و برگتر بود و تا با انگشت به آن اشاره كرد، مادر کلان با رضایت گفت: میوه اش هم خیلی نیرومند و مفید است. ترانه كه به هدف مادر كلانش پی برده بود با خوشحالی گفت: حالا فهمیدم چی بخورم تا خوب قد بكشم؟! …ت رانه شاداب تر شده بود، ولی باز هم آن گونه كه مادر كلان می خواست نه بود.

مادر كلان مجبور شده بود خیلی درباره ترانه فکر کند. او در آخر فهمیده بود که همه چیز هم بستگی به غذا ندارد و باید چاره دیگری بسنجد. یك روز كه مادر كلان و ترانه به سوی مزرعه می رفتند، متوجه شدند كه در یك قدمی آنها پرنده كوچك و رنگینی روی شاخه نشسته و می خواند. به آن نزدیك شدند؛ ولی پرنده گگ پرید؛ روی درخت دیگری نشست و باز شروع به خواندن كرد. كله پرنده، سرخ بود، بال‌هایش سبز و دمش خاكستری و سینه اش خال‌های زرد داشت. ترانه بسیار سرِ شوق آمده بود و می خواست از فاصله یک قدمی آن را تماشا کند؛ ولی ممکن نبود و هرچه به آن نزدیك می شدند، پرنده دور تر می پرید. مادر كلان هم پرنده را خیلی پسندید.

او دید که پرنده گک، فقط می خواند و مثل ماکیان نیست که تنها به فکر دانه باشد. مادر کلان، كمی درباره پرنده و ترانه فكر كرد و بعد با خود گفت: «ترانه هم وقتی چابك تر خواهد شد و وقتی رخساره هایش بیشتر رنگین خواهد گردید كه مثل این پرنده در حرکت باشد و غزل بخواند.» او سرودهای بسیاری یاد داشت و با ترانه شروع به آواز خواندن كرد. هنوز به مزرعه نرسیده بودند كه ترانه یكی از سرودها را حفظ كرد. مادر كلان، دانست كه راه درست را یافته است. ترانه در همان هفته اول، چندین آواز یاد گرفت. کم کم، موهای ترانه خوشرنگ تر شدند و رفتارش مثل كبك‌ها، سریع و زیبا شد.

وقتی که ترانه در شهر بود، در خانه می نشست؛ به كامپیوتر یا تلویزیون نگاه می كرد و یا با گودی هایش مشغول بازی می شد. در روستا، بیشتر روزها با پدر كلان و مادرکلانش به باغ و مزرعه می رفت و خوب به حركت آمده بود. پدر كلان، او را بیشتر نوازش می كرد و مادر كلان با خوشحالی در دلش می گفت: دیگر ترانه در هر جا زنده گی كند، مثل پرنده ها چست و چالاك و زیبا خواهد بود، زیرا می داند که باید در حرکت باشد و همیشه با خود بهترین سرودها را زمزمه کند.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx