بود نبود زیر آسمان کبود، در زمان های دور که هنوز هیچ انسانی به روی زمین نبود، سلطان زمین پادشاهی فقیر بود که قلمرو او را کوه ها آتشین و صحراهای خشک و سوزان تشکیل می داد. اما سلطان زمین دختری داشت زیبا و با استعداد که او را شاهدخت خاک می نامید. شاهدخت خاک اندیشه های رنگین را در سر می پروراند که سلطان زمین تمام امید خود را به آن دوخته بود.
ملکه آسمان که قلمرو خود را به دورادور زمین گسترده بود، نیز پسری داشت سخاوتمند و دلیر که او را شاهزادهء ابر می نامید. روزی شاهزادهء ابر برای سیاحت نزدیک زمین آمد و ناگهان شاهدخت خاک را دید که با دیده گان آتشین خود به او خیره شده شود. دل شاهزاده با دیدن او چنان فرو ریخت که با تمامی وسعت خود سقوط کرد و همینکه به نزدیک شاهدخت رسید، دیده گان مواج خود را به او دوخت و پرسید: ای زیباتر از آنچه آرزو داشتم! تو کیستی؟
شاهدخت پاسخ داد: شاهدخت خاک دختر سلطان زمینم. ای رنگین تر از رویاهای من! تو کیستی؟
شاهزاده گفت: شاهزادهء ابر پسر ملکهء آسمانم.
آنگاه شاهزاده بر فراز بلندترین کوه حلقه زد و خطاب به زمین گفت: ای سلطان بزرگ، ای قلمرو تو گرد و آتشین! دختر خود را به من بسپار. بگذار از سرود عشق ما قلمرو تو از خزاین سبز لبریز گردد.
سلطان زمین پس از نگاهی عمیق به دخترش گفت: اگر خواستهء تو و دخترم خاک چنین است، آرزوی من نیز همین است.
آنگاه دستان داغ خاک را در دستان سرد ابر گذاشت.
ابر خاک را در آغوش گرفت و سوی آسمان رفت. پاسبانان تنومند رعد و برق دروازه های قصر آسمانی را به روی آنها گشودند و از نور الماسک ها تمام قصر روشن شد.
مدت زمانی با هم شادمان زیستند. شاهدخت چون دلتنگ می شد، از پنجره های قصر بلند آسمانی سوی پدر خود زمین با لبخند دست تکان می داد.
سحری هنوز ابر و خاک از خواب بیدار نشده بودند که ضربه های سخت بر دروازهء قصر باریدن گرفت. شاهزاده با پاسبانان سیاه و سفید خود رعد و برق بر بام قصر رفت و فریاد کشید: کیست؟
ملکهء آفتاب جواب داد: منهم آفتاب! ای ابر سال ها است که بر زمین سایه گستر شده ای. من به دیدار پسر خود سلطان زمین مشتاقم و خواهر کوچک او شاهدخت مهتاب نیز مدت هاست در آرزوی دیدار برادرش رنگ می بازد. پس قصر بزرگ خود را از فراز کوه ها بلند زمین بردار و در جایی دیگر از آسمان آبادش ساز.
شاهزادهء ابر جواب داد: آسمان مادر من است و هر جا روم توانم زیست. اما همسرم خاک نمی تواند از پدر خود زمین جدا گردد و دورتر از اینجا رود.
ملکه آفتاب گفت: پس او را به آنجایی که تعلق دارد، برگردان و خود به آنجا برو که متعلق به تو است.
شاهزاده ابر خشماگین گشت و خواست به ملکهء آفتاب اعلان جنگ بدهد، اما شاهدخت خاک گفت: نه از جنگ دوری کن. تیرهای داغ آفتاب عاقبت سپرهای حریری ترا خواهد درید و پیروزی با او خواهد بود. از آفتاب وقت بخواه تا فرزند من و تو تولد گردد، آنگاه جدا خواهیم شد.
شاهزاده به ناچار چنان کرد و آفتاب نیز مهلت داد. همان شب ثمرهء عشق ابر و خاک متولد شد. شفاف دخترکی بود و او را باران نامیدند.
تا ابر ناپدید گردید، شاهدخت مهتاب با تمام خواهرخوانده هایش سیاره ها و ستاره های بیشمار بر فراز زمین پدیدار شد و سلطان زمین از شوق دیدار بر دور خویش چرخید اما خاک بر جای بیمار خفته بود.
چون سحر شد، ملکهء آفتاب با جلال تمام در آسمان فروزان گشت و به فرزند خویش زمین هدایای طلایی فرستاد. اما برای خاک تشنه هدایای طلایی سوزنده بود.
ناگهان در آسمان روشن شاهزادهء ابر پدیدار گشت. به ملکهء آفتاب سلام داد، سپس صورت او را پوشاند. به خاک بوسه و سایه فرستاد و دخترش باران را جاری ساخت. خاک با آغوش باز باران را در خود پذیرفت. بر سر و رویش بوسه داد، نوازش های کودکانهء او را پذیرفت و احساس کرد که هزاران جوان رنگین تر از آنچه که سال ها در اندیشه اش پخته بود، در تنش ریشه می کند…
سال ها گذشته است و قهرمانان ما همچنان سرود عشق خود را زمزمه می کنند.
هر چند گاهی ابر باران را به آغوش خاک جاری می سازد. خاک باران را می بوسد و به میان گلبرگ های دلش جای می دهد، میان علفزارهای تنش می رقصاند و در دریای اشکش به موج ها می سپارد. آنگاه آفتاب دوباره باران را از دریا می گیرد، به شکل بخار از زمین بلندش می کند و به ابر می رساند.
بدینگونه همان سان که عاشقان خواسته و سلطان زمین آرزو کرده بود، از سرود عشق ابر و خاک قلمرو زمین آباد گشت و از خزاین سبز لبریز گردید.