به پسر چشم سبزی که یک شب اردیبهشتی از خواب بیدارم کرد. وقتی روی پل آهنچی خوابم برده بود.
مهندس یزدان نیامده است، بچه کاکایش محسن هم نیامده. خواب آلود از اتاقک زیر شیروانی به حیاط کارخانه نگاه میکند و به گُرگُر نرم تنها اکسیدور روشن کارخانه گوش میکند. به ساعت چهار عصر کنار جالباسی و روی دیوار چرکِ اتاق. تمام شب گذشته را شبکاری کرده، ولی امروز هر چه کرده خوابش نبرده. مطمئن است که ساعت روی دیوار درست است ولی طاقتش نمیآید و به ساعت مچیاش هم نگاه میکند. سالهای پیش ساعت را در جاده نادر پشتون به نام ساعت جاپانی خریده بود و همان شب ساعت شناسها گفته بودند: «بدل است.» جمع چهل پنجاه نفرهشان در یک هوتل کثیف و کوچک سه چهار روزی مانده بودند تا همراه قاچاقبرشان حرکت کنند سمت ایران. چند نفری که این راه قچاق را بار چندمشان بود و بیشتر از همه حرف میزدند، ساعت را دست به دست کردند و مطمئن گفتند که بدل است. گفتند: در راه قاچاق همین ساعت بدل خوب است که اگر قاچاقبرها و یا دزدها گرفتند دلت نسوزد. گفتند: اگر آدم عقل داشته باشد در راه قچاق نه ساعت با خودش میبرد نه پول زیاد نه گوشی موبایل، راه پر از دزد است. برخلاف پیش بینی بقیه ساعتش را نگرفته بودند. از همه هم زودتر رسید. سر یک هفته به تهران و بعد قم. جایی که پدر زنِ بچه کاکایش محسن، پول قاچاقبری جفتشان را داده بود و بی معطلی در کارخانه مواد کهنه پلاستیکی، بی غم، سر کار شده بودند.
برای بار سوم شمارهاش را میگیرد. مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد. تماس شما با پیامک به اطلاع ایشان رسانده میشود. شماره مهندس یزدان را میگیرد. آفتاب رفته است ولی اتاقک زیر شیروانی هنوز گرما و تفت دارد. صدای مهندس خسته است و مثل دو بار قبل همهمه و شادی بچههایش را هم میشود شنید. مهندس فقط همین امروز را خواسته است کارخانه نیاید و سیزده بدر مخش هوایی بخورد. اسد میگوید: «خو بخشش باشد مهندس! بی وجدان زود مرا خبر نکرده. میگوید همین امشب بخیز بیا»
صدای قطع و وصل شده مهندس میگوید: «آخر از خر شیطان پایین نیامدی آ! دارم میآیم. تو وسایلت را جمع و جور کن، دارم میآیم»
تا مهندس یزدان برسد یک بار دیگر وسایل ساکش را بالا و پایین میکند. یک جوره کالای گرم، کفش سبک، کتابچه حساب و کار و بارش، بیشتر از اینها صلاح نیست. راه قاچاق اروپا فرق میکند. افغانستان به ایران نیست که یک هفته ده روز برسد. شش ماه در راه باشد، یک سال باشد، خدا میداند. همین بار سبک بس است. فقط مانده حساب و کتابش با مهندس یزدان تا پول بگیرد و خرجی راه کند. اگر محسن میآمد و میتوانست با او پناه به خدایی کند هم بد نبود. میخواهد دوباره شماره مهندس را بگیرد میترسد ناراحت شود. دو بار بالا و پایین اتاقک راه میرود و از پلههای فلزی خودش را به پایین، به حیاط کارخانه میرساند. فقط یک دستگاه و یک کارگر مانده است و باقی رفتهاند. پا میگذارد کف چرب و سیاه سالن. از میان تلهای ضایعات پلاستیک میگذرد. با خودش فکر میکند اروپا یک سر ناخن آشغال و کثافت نمیبینی در کف خیابان، فکر مردمش کار میکند. سختیاش همین دو سه سال بود. بعد پناه بر خدا قبولیاش را میگیرد و لوکس اروپایی میآید چند روزی ایران و افغانستان را هم آسوده و دل جمع میگردد. از پلیس ترس نمیخورَد. دو سه سال سخت کار میکند. هر کار باشد. سگ شویی یا کارخانه شراب، به خانه و پدر و مادرش زنگ نزده، زنگ زدنش چه فایده؟ فقط تشویش میکنند و کاری از دستشان برنمیآید. میگویند: محسن که زنش ایران بود و از مجبوری رفت، تو ایران چیز میکنی خودت را پیر کردی. بخیز بیا. بَخیر اروپا که برسد، کارش که معلوم شود زنگ میزند و میگوید اروپا فقط سگشویی و کارخانه شراب نیست. هزار رقم کار و بار است. کنار دستگاه اکسیدور میرسد و به کارگری که سر رویش را پوشانده، دست تکان میدهد.
– چشمهایت مثل گرگ سرخ شده از بی خوابی، یزدان هنوز نیامده؟
سر تکان میدهد و به ساعت مچیاش نگاه میکند. کارگر پشت دستگاه اکسیدور میگوید: «تا تو نرفتی قاچاقبر هیچ گوری هم نمیرود. قاچاقبر را پول کار است. این قاچاقبر نشد یک قاچاقبر دیگر.»
اسد میگوید: «نه، با قاچاقبر دیگر دل نمیتوانم. همین خوب است که بچههای عمهام را هم سالم سلامت رسانده، خیلی مشتری دارد. اگر رفتنم خطا بخورد تا یک برج دیگر رفته نمیشود.»
هر چقدر بیشتر حرف میزند اضطرابش بیشتر میشود. نکند قاچاقبر برود و او باز معطل شود. به ساعتش نگاه میکند. تازه چهار شده. هنوز کمی فرصت دارد تا محسن را هم ببیند و پناه به خدایی کند. دستگاه اکسیدور صدایش نرمتر شده. انگار تازه گریس کاری کرده باشند. دستگاه را دور میزند و با نوک پنجه، قدمهای بلند بلند برمیدارد و از میان خردههای پلاستیک ضایعات رد میشود. فکرش است پاچه شلوارش گرد نگیرد. ولی میداند خیلی فایده ندارد. گرد و غبار در ستونهای باریک نور به سمت بالا میروند. میروند به سمت سقف شیروانی و محو و گم میشوند. احساس میکند روز آخر و ساعتهای آخر کارخانه خسته کننده و کسل نیست. حتی میشود گفت: صدای هورهور اکسیدور و هواکشهای روی دیوار خوابآور است. اتاق آسیاب با دیواره باریک و سیمانی جدا شده است و روی دیوار کیسههای پودر سنگ و پودر رنگ گذاشتهاند. تکراریترین قسمت کارش وزن کردن چند گرم از پودر رنگ و باز کردن دوخت سر کیسههای پودر سنگ است. به نظرش میرسد چندان کار خسته کنندهای هم نبوده. میایستد در میانه اتاق آسیاب با دستگاهی آرام و خاموش. از لبههای تیز تشتک گالوانیزه و گود مقابل دستگاه آسیاب میگیرد. خسته کنندهتر از ترازو کردن پودرهای رنگ، جارو کشیدن تشتک است. مهندس یزدان میگوید: «یک سر سوزن آشغال قاطی مواد شود کل بار به فنا میرود.» باید پایش را لخت کند و برود داخل تشتک و سر حوصله جارو بزند. سرتاسر خیابانهای آلمان را بگردی یک سر سوزن آشغال پیدا نمیکنی. پاچههای شلوارش را بالا میزند و وارد تشتک میشود. صاف و سُتره است. سرمای فلزی کف تشتک از جورابهایش رد میشود و کف پاهایش را خنک میکند. این خنکی را دوست دارد. همیشه مواد آسیاب شده را که داخل گونی میریزد، آخرین ذرههایش را هم که از کف تشتک جمع میکند روی همین خنکی دراز میکشد و به سقف شیروانی بالای سرش نگاه میکند. انگار که داخل چاهی عمیق دراز کشیده و آسمان سفالی و پیچ و مهره شده خیلی دور باشد. دورتر از وقتی که ایستاده است و دارد جارو میزند. هوس میکند برای آخرین بار این حس را دوباره تجربه کند. بی آن که تشویش لباسهایش را بکند کف تشتک دراز میکشد و اجازه میدهد خنکای گالوانیزه این بار از پیراهن و شلوارش بگذرد و تمام پوست بدنش را یخ کند. آسمان سفالی و پیچ و مهره شده به همان اندازه دور است و تشتک گود و عمیق. سرش را آرام به چپ و راست میچرخاند و لبه گوشهایش هم به نوبت لحظهای کف تشتک را لمس میکند و جدا میشود. چشمهایش را میبندد و سعی میکند به گُرگُر اکسیدور، مثل یک صدای دور گوش کند.
مهندس یزدان میگوید: «سیزده بدرم را نصفه نیمه ول کردم که تو اینجا لنگ روی لنگ بیندازی؟ پاشو اوسّا! پاشو!»
چشمهایش را باز میکند و از جا میجهد. هیچ وقت مهندس را به این لباس ندیده است. یک شلوار جین و پیراهن آستین کوتاه که جوانتر نشانش میدهد. ولی دکمههای پیراهنش به زور بسته شدهاند و شکمش بزرگتر از وقتهایی که کت پوشیده دیده میشود. مهندس با بغل پایش دستهای از خردههای پلاستیک را کناری میزند و لامپ صد وات اتاق آسیاب را روشن میکند. نور زردرنگ میافتد روی دیوارهای کهنه. اسد از تشتک بیرون میآید و راه میافتد دنبال مهندس. بیرون هوا تاریک و روشن است هر دو پسر مهندس هم آمدهاند. شلوارک به پا و کلاههای لبهدار یک شکل. در دست هر دویشان هم راکتهای دسته بلند بدمینتون و ایستادهاند کنار ماشین شاسی بلند مهندس. مهندس میگوید: «حالا نمیشد فردا بروی؟ عدل همین سیزده بدر؟»
میایستد کناری تا مهندس دفتر حساب و کتابهایش را از داشبورد ماشینش بردارد. میگوید: «قاچاقبر بی پدر را گفتم زودتر خبر کن، نکرد بی پدر»
میخواهد بیشتر داو و دشنام کند، زن مهندس را میبیند نشسته در صندلی اول و انگشت در صفحه موبایلش میلغزاند، حرفش را میخورد. یک قدم برمیدارد به عقب. نیمتنه مهندس میرود داخل ماشین و صدایش از داخل آن میگوید: «حالا ساعت چند باید بروی؟»
«ساعت هفت»
میگوید و به ساعتش نگاه میکند. هنوز چهار است و عقربههای ساعت بی حرکت روی چهار و دوازده مانده بود. با صدای بلند میپرسد: «ساعت چند است؟» و لرزش صدایش را خودش هم میفهمد. بچههای مهندس دورتر رفتهاند و تا زور دارند میکوبند زیر توپ بدمینتون.
مهندس یزدان میگوید: «شش و نیم»
اسد موبایلش را از جیب بیرون میکشد. دو قدم سمت پلکان اتاق شیروانی میدود و برمیگردد. میگوید: «مهندس قاچاقبرم رفت.»
و آخرین تماسها را بالا و پایین میکند و شماره قاچاقبر را میگیرد.
مهندس یزدان میگوید: «چقدر پول بهش دادی؟»
«تا به مقصد نرسانده که پول نمیدهم.»
در ماشین باز میشود و زن مهندس پایین میآید. اسد سلام میکند ولی نمیشنود. میرود سمت بچههایش.
مهندس میگوید: «خانومی، سلام میکنند!»
زن مهندس یزدان خودش را دستپاچه نشان میدهد. مثل بچههایش کلاه لبهدار روی روسریاش گذاشته است. سرش را به سمت پایین تکان میدهد و علیک میگوید. زن مهندس که میرود سمت بچههایش یزدان میگوید: «سادگی شما دنیا را پر کرده! قاچاقبر باید دنبال تو بدود نه تو دنبال اون!»
گوشی قاچاقبر در دسترس نیست. دوباره شماره میگیرد. در دسترس نیست. بوق کوتاهی میزند و قطع میشود. از پلههای سمت اتاقک بالا میدود. فرصت نمیکند لامپ اتاق را روشن کند و در اتاق نیمه تاریک چنگ میاندازد. اتاق بوی ته مانده هوای دم کرده بعداز ظهر را میدهد. بار اول هوای خالی را چنگ میزند ولی بار دوم دسته برزنتی ساک را میگیرد و از جا کنده میشود سمت پایین. نارسیده به مهندس یزدان میگوید: «در دسترس نیست. نکند رفته باشد؟»
مهندس یزدان چیزی نمیگوید و همان طور که سیگاری آتش میزند نگاهش به لیست حساب و کتابهاست. دود را از سوراخ بینیاش بیرون میکند و میگوید: «ده روز هم اضافه کاری حساب کردم راضی باشی از ما. یک شماره حساب بده فردا کارت به کارت میکنم.»
«حلالیت باشه، یک وقتهایی بیکاری کردیم خواه مخواه.» و مضطرب باز شماره قاچاقبر را میگیرد.
«بده به محسن، بده که رسیدم حواله کند برایم»
مهندس آخرین خط را زیر برگه حساب و کتابهای اسد میکشد. میگوید: «حیف که پای آینده و اروپا وسط است. عمرا اگر میگذاشتم قدم از قدم برداری»
و یک بسته اسکناس میشمارد.
«فعلا این را بگیر کرایه ماشین این چند روزت»
اسد ناشمرده در جیب تنگ شلوار جینش فرو میکند. میایستد دم دروازه آهنی و نیمه باز کارخانه. به عقربههای ساعت چهار نگاه میکند و یادش میآید خراب است. به ساعت موبایلش نگاه میکند و دستش میرود که شماره قاچاقبر را بگیرد. منصرف میشود و به مهندس میگوید: «شما کی میروید؟»
و به خیابان فرعی و خلوت مقابل کارخانه نگاه میکند. تاریکی پررنگتر شده. مهندس دفتر حسابش را میگذارد داخل داشبورد و در ماشینش را میبندد. مهندس میگوید: «من از کمربندی برمیگردم. میخواهی بروی داخل شهر؟»
«ها، داخل شهر، وعدهمان داخل شهر است. میدان سعیدی.»
صدای خنده زن مهندس میآید. نگاه هر دویشان میرود به انتهای حیاط کارخانه. سه نفر در تاریکی و نزدیک اوکالیپتوسها بازی میکنند. مهندس با صدای بلند میگوید: «بیایید بریم!»
چند ثانیهای ساکت به انتهای حیاط نگاه میکنند. کسی جواب نمیدهد. مهندس بلندتر داد میزند: «مراقب حوضچه باشید! نیفتید توی آن!»
اسد دستش را تکیه میدهد به لنگه نیمه باز و این پا و آن پا میکند. مهندس میگوید: «تازه گرم بازی شدهاند. خیلی عجله داری؟»
اسد خنده میکند.
«کارشان نگیر مهندس! سیزده بدرتان را هم زهرِ جانتان کردم»
و آخرین تعارفهای مهندس را از پشت در نیمه باز میشنود. کوچه کارخانه مثل عصرهای جمعه خالی و ساکت است. صدایی نمیآید به جز هور هور هواکشهایی که در پیشانی ساختمانهای بلند شهرک صنعتی و زیر شیروانیها یکی در میان روشن است.
باید خودش را برساند به جاده اصلی. خدا میکرد ماشین زودتر گیرش بیاید. اگر ترس باجه پلیس نزدیک میدان اصلی را نداشت، همان طرف میرفت. یک بار گیرشان افتاده بود و حقوق یک برجش را داده بود تا خلاص شود. آن هم فقط به خاطر مهندس یزدان. وگرنه اگر کسی گیرشان میافتاد مگر خدا خلاصش میکرد. سر یک هفته زنگش از هرات و کابل میآمد.
راهش را سمت میدان کج نمیکند ولی قدمهایش را تندتر میکند. تندتر میدود. ساک را روی شانهاش میاندازد و صدای نفس نفس زدنهایش با خش خش پارچه برزنتی ساک و پیراهنش درهم میآمیزد. خدا میکرد قاچاقبر یک ساعتی را به خاطر او معطل میشد.
چراغ روشن ماشینهای در حال گذر از دور پیدا میشود. آن سوی جاده، خیلی دورتر نقطههای ریز مثل ستارههای ریخته از آسمان پیداست. چراغهای شهر است زیر آسمانی که دیگر کاملا تاریک شده. سمت ایران هم که قاچاقی میآمد بعضی مسیرها را دویده بود. ولی تنهایی نه. با محسن و چهل پنجاه نفر دیگر. از ترس بلوچ و گشتیهای پلیس. محسن که امید داشت زنش را دوباره ببیند. او چه امیدی میدوید؟ دو بار دختر طلب رفته بود جاهای مختلف ولی ناکام پس آمده بود. نه پول، نه مدرک، به چه امیدی رفته بود؟ خر هم خندهاش میگیرد از کارهایش. محسن فایده کرد. شانس کرد. یک پدر زن شیخ پیدا کرده، امسال برایش مدرک نگیرد سال دیگر زده کنده سوراخش را پیدا میکند و برایش مدرک میگیرد. ولی او چه؟
میایستد کنار جاده و به چراغهای دوری که سمتش میآید نگاه میکند. دستش را بالا و پایین میبرد. چراغ نزدیکتر میشود و نور چشمهایش را میزند. بوقی میزند و ویژ از کنارش رد میشود. بی تاب در حاشیه جاده سمت شهر راه میافتد. هر چند قدم برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند تا ببیند ماشینی از جاده میآید یا نه. چراغهای شهرک صنعتی هم خیلی دور شده. انگار نه انگار که چند لحظه پیش آنجا بوده.
احساس بیگانگی میکند و مستاصل سر جایش میایستد. دیگر از همان دانه دانه ماشینهایی که از جاده رد میشدند هم خبری نیست. فکر میکند اگر هیچ ماشینی گیرش نیاید ناچار میشود راه آمده را برگردد. به جای اینکه خودش را به شهر برساند عاقلانهتر این است که برگردد. برگردد به کارخانه. امشب نشد یک ماه دیگر. اگر مرز یونان بسته نشود تا آن وقت از سرمای بین راه هم کمتر میشود. یک ماه دیگر روزی دوازده ساعت کار میکند. یک هفته روز کار، یک هفته شب کار. پاکتهای پودر رنگ را در ترازوی کفهای میگذارد. نخ گونیهای پودر سنگ را باز میکند. تختههای مواد که از اکسیدور گذشته را داخل آسیاب میاندازد. به صورتش آب میزند سنگینی شب که از دوازده شروع میشود تا چهار خوابش نبرد. چند باری یزدان نیمههای شب آمده تا مچ کارگرهایی را که خوابشان برده بگیرد. تشتک را خوب جارو میکند یک سر سوزن هم ناخالصی قاطی مواد آسیاب شده نرود. حوضچه حیاط پشتی کارخانه را تمیز و پر آب میکند که مهندس یزدان آخرهای هفته تنی به آب بزند. روزهای تعطیل سری به خانه بچه کاکایش محسن هم میزد و دستپخت زن محسن را میخورد. صبر میکرد بعد از ساعت ده شب میرفت به حرم حضرت معصومه هم زیارتی بکند هم دیگر آن وقت گشتهای افغانی بگیر نیست که بترسد.
شروع میکند به دویدن. میخواهد از کارخانه دور شود. اضطرابی که به تمام جانش دویده بدنش را داغ میکند. سریعتر میدود. شاشش گرفته. هیچ ماشینی از این جاده فرعی عبور نمیکند و غَوغَو زبر و خشن چند سگ از جایی نه چندان دور میآید. از حاشیه جاده میلغزد به میان آن. انگار که در میانه میدان باشد فکر شاشیدن از سرش میرود. خطهای سفید جاده زیر نور کمرنگ ماه پیداست. چند دقیقهای که میدود عرق از سر و جانش شُرشُر میریزد و شکمش درد میگیرد. نوری زرد و منحنی روی جاده میلغزد. سرعتش را کم میکند و به عقب برمیگردد. بوق ماشین جیغی در گوشهایش میکشد و از کنارش رد میشود. فرصتی برای دست تکان دادن پیدا نمیکند. موهای بدنش سیخ میشود و حس میکند قطرهای میریزد. سیخ در جاده میایستد. اگر دو سه ساعت دیگر هم میدوید این جاده را به انتها نمیرساند. راهش را کج میکند و پا میگذارد به دشت کنار. میخواهد چند متری فاصله بگیرد تا کارش را در بیابان انجام دهد. پستی و بلندیهای زمین در تاریکی خوب پیدا نیست. به دور و اطرافش که میچرخد حس میکند دشت بی انتهاست. از هر طرف. هر کسی از هر نقطه زمین که نگاه کند او را میبیند و دنبههای استخوانی و سفیدش را به یکدیگر نشان میدهند. در عمق تاریکی و دشت بیشتر حرکت میکند. شاید اگر میانبُر از وسط دشت برود زودتر به شهر برسد. قاچاقبر را گیر میکرد و همین امشب حرکت میکردند سمت مرز ترکیه. آن سوتر چراغهای کمسوی ساختمانی پیداست. ناهمواری زمین کمتر میشود و هر چه پیشتر میرود مطمئنتر میشود ناخواسته در جادهای خاکی پا گذاشته که انتهایش شهر نیست. کارخانهای است در حاشیه شهر شاید.
میخواهد برگردد به همان جاده اصلی که صدای زخمی سگی میغرد. تاریکی بیشتر از چیزی است که بفهمد دقیق به کدام سمت برود. میدود و گرد و خاک از زیر پایش به چهار طرف پراکنده میشود. صدای چند سگ دیگر در هم میآمیزد. شبح غولپیکر و تنومند سگها را در همان تاریکی هم میشود دید. پاهایش در هم میپیچد و با دست و صورت میافتد روی خاک و سنگریزهها. خاک سرد میچسبد به صورت عرق کردهاش. چشمهایش را میبندد و منتظر حادثه میماند. احساس میکند بین روح و بدنش جدایی میافتد. احساس بی وزنی میکند و بین پاهایش گرم گرم میشود. هیچ تلاشی برای بند آمدنش نمیکند. نفسهایش آرام و بلندتر میشود. چند لحظهای میگذرد و آرام چشمهایش را باز میکند. چهار سگ غول پیکر اطرافش ایستادهاند و دندان نشان میدهند. آن بالا آسمان پیداست. آسمان به رنگ سفال دود زده و او انگار در ته چاهی عمیق افتاده باشد. سر و صدای چند نفر نزدیک و نزدیک میشود. به سگها نهیب میزنند و سگها مطیعانه چند قدم دورتر جست میزنند. به قدری سبک که انگار گربهای باشند.
– کی هستی تو؟
– من کارگر مهندس یزدانم. کارگر مهندس یزدانم.
– مهندس یزدان کیه؟
از او نمیپرسد. جهت صورت و صدایش سمت دیگری است. بقیهشان هم نمیشناسند.
– اینجا چه میکنی؟
– شهر میروم. ماشین گیر نیامد.
– شهر که از این طرف نیست عمو. اگر سگها تکه پارهات میکردند کی به دادت میرسید؟
– مهندس یزدان گفت صبر کن با هم برویم. دیر میشد.
– سگ که مهندس و کارگر نمیشناسد. غریبه ببیند پاره میکند.
و نزدیکتر میآید و دست دراز میکند اسد را از جایش بلند کند. بلند میشود ولی نه کامل. پاهایش هنوز سست است. چهره مرد نجات دهندهاش را بهتر میبیند. او هم.
– تعطیلات عید دزد آمده بود و تمام کابلهای برق این چند کارخانه و انبار اطراف را برده. این سگها را برای همین آوردهاند. افغانی هستی؟
به همراهشان راه میافتد سمت دیوارهای کارخانه. انبار کاغذ روزنامه است. تا برسند به انبار همه زندگیاش را نقل میکند. میگوید: هوس اروپا و جرمنی کرده. میگوید: دو سال مثل سگ کار میکند. هر کاری که باشد. سگ شویی یا کارخانه شراب. مگر او کار نکند کارخانههای شراب اروپا تعطیل میشود؟ ولی خودش لب به شراب نمیزند. یک مسجد در هامبورگ است که ماه محرم هزار نفر افغانی در آن سینه میزنند. نظیرش را مگر در هیئتهای شهر قائم یا در خود کابل ببینی. آنجا که فقط شراب سازی نیست. هزار رقم کار و بار است. بعد لوکس اروپایی میآید. دختر اروپایی؟ نه، برمیگردد از همین جاها یک زن پیدا میکند که اهل زندگی باشد. دختر اروپایی زن نمیشود. ایرانیها خنده میکنند.
یکیشان میگوید: بابا این افغانیها خیلی خرشانسند. نمیدانم چرا.
به دیوارهای انبار که نزدیکتر میشوند روشنایی هم بیشتر میشود. شلوارِ تر قدمهایش را کوتاه و سست میکند.
– بیا برویم یک چایی بخور، خدا رحم کرد سکته نکردی تو.
جا به جا میایستد. پشیمان از آمدن است. میگوید: نه! دیر میشود. باید بروم.
– میخواهی دوباره گیر سگها بیفتی؟ لااقل زنگ بزن همان مهندس یزدان بیاید تو را ببرد.
یاد گوشی موبایلش میافتد. دست روی جیبهایش میکشد و جایش را پیدا میکند. هفت تماس بی پاسخ. محسن است.
محسن میگوید: کجایی تو؟ تمام بعدازظهر دسترس نبودی. گفتم حتما گیر گشت افتادی.
– تو چرا نیامدی؟ مگر نگفتی میآیی کارخانه؟
– قاچاقبرت زنگ زد، گفت تو را خبر بدهم که حرکت فرداست. امشب نمیشود. هر کاری کرده شمارهات دسترس نبوده.
به اصرار محسن نه میگوید و خداحافظی میکند. وعده میدهد فردا قبل از رفتن حتما سری به خانه محسن بزند و چاشت مهمانشان باشد. مینشیند روی جعبهای چوبی که به بغل افتاده. آن سوتر سگها دستهایشان را به جلو دراز کرده و خسبیدهاند. به ساعت موبایلش نگاه میکند. لبش را تر میکند که از آنها هم ساعت بپرسد ولی چیزی نمیگوید. جوانها جلوی نوری که از دروازه انباری به بیرون میریزد ایستادهاند و دو تایشان سیگار میکشند. به تعارف چند بارهشان نه میگوید و پاهایش را جمعتر میگیرد.
– میترسی ترتیبت را بدهیم؟
و صدای خندهشان پیچ میخورد. لبخند میزند و به لیوان چایی که برایش آوردهاند لب میزند. داغ نیست ولی لبهای ترک خوردهاش اذیت میشود. با خودش فکر میکند مهندس تا حالا رفته یا نه؟ زنگ بزند و یا خودش راه آمده را پیاده برگردد؟ به جاده نگاه میکند. رفت و آمد ماشینها بیشتر شده و تشخیص جاده اصلی از آن فاصله کار سختی نیست.