وقتی که رفتی تنها چهل روز در شهر دوام آوردم. آن خانه قدیمی اگر تا به حال خراب نشده خیلی تحمل داشته. امشب ماه کامل است. حتمی به خوابم می آیی.
زیر درخت انجیر می نشینم و خاک را می کنم. بعد از میان خاک چمدان تو را بیرون می کشم و تو را از داخل آن بیرون می آورم. چند بار دورت می چرخم و آخرش مقابلت زانو می زنم و تو را سجده می کنم. تو همیشه می گویی: «می بینی؟ گشنه ام و از گشنگی می میرم.» همه اش را می دانم. از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان. اعصابم خراب شده بود. ناراحت بودم.
چهل روز بود که همین خواب را می دیدم. خودم را میزدم. گریه می کردم. زار می زدم. فایده نداشت. سیل هم از چشم هایم می آمد خواب دیدنم از بین نمی رفت. رفتم پیش مامایت. از خواب های هرشبم گفتم. کلافه بودم. مامایت اول چشم هایش را بست. بعد به چشمهایم خیره شد و گفت: «هر شام جمعه خیرات دادم. سفره صلوات گرفتم. فایده نداشت».
همانجای همیشگی داخل زیر زمین نشسته بودی. تکان نمی خوردی. نه غمناک بودی نه خوشحال. هردفعه که از زینه های پرچین پایین می آمدم و داخل مطبخ می رفتم نگاهم می کردی. نه، دیگر طاقتی برای ماندن نبود. باید می رفتم. به تو فکر می کردم و عذاب می کشیدم. نمی توانستم از کارهایت سر در بیاورم. چطور می توانستم تحمل کنم و خم به ابرو نیاورم؟ چطور می توانستم از خواب هایم بیرونت کنم؟ تو که هیچ وقت خواب نمی دیدی می دیدی؟ حتمی می دیدی. همه آدم ها خواب می بینند.
جلوی من به روی خودت نمی آوردی. برای همین نگاه می کردی به انجیرهایی که روی زمین افتاده بودند و باهاشان حرف میزدی. حتمی خواب هایت را برایشان تعریف می کردی. مسخره ات هم که می کردم عصبانی نمی شدی. نه از رفتار من، نه از رفتار هیچ کس دیگر. اگر هم می شدی صدایت در نمی آمد. شکایت نمی کردی. شکایت می کردی هم من نمی شنیدم. صدایت را فقط خودت می شنیدی. حرف هایت را فقط خودت می فهمیدی. من که نمی فهمیدم جان مادر.
با آن لب شکافته که سی سال پیش اولین چیزی بود که قابله وقتی سرت پیدا شد بر صورت خونی ات دیده بود. حق هم داشتم. خاطرم هست وقتی قابله دعای بر پوست نوشته زود زایی را از بازویم باز می کرد هیچ نگفت. اما پچ پچ زن ها و لب به دندان گزیدن ها در نور پیه سوز همه چیز را برایم روشن کرده بود.
صدای پدرت را از تاریکی پرچین می شنیدم به زنی که پشت در نشسته بود امر می کرد داخل بیاید و ببیند پسر است. بعد قدم های سنگینش را دیدم که از در داخل می آمد و وقتی تشت ها و کهنه های خونی را بیرون می بردند لحظه ای سایه اش با شانه های فروافتاده روی من افتاد. دیدم که تسبیح میان انگشتانش مچاله شد. من دامن قابله را چنگ زدم؛ قابله چاقویی را که برای در اماندن الخاتو با آن دور بسترم خط می کشید، کنار انداخت و تو را در آغوشم گذاشت. درست در سمت راست خط میانی لب هات شکافی به بزرگی انگشت اشاره ام بود که وقتی نگاه می کردم ته حلقت دیده می شد و گوشه آن باریکه لبی معلق آویزان. بگذار بگویم تو که هیچ وقت خودت را توی آینه ندیدی. همیشه ی خدا توی زیر زمین بودی. نمی فهمیدم چه کار می کردی. دوست نداشتی موهای لخت آشفته ات را شانه کنی یا حتی نگاهی به آینه بیاندازی و خودت را توش ببینی. اصلا با آینه قهر بودی. گریه هات انگار اول از انتهای لب شکافته ات دیده می شد و بعد به گوشم می رسید. همین جیغ ها و گریه های همیشگی ات بود که از خاطرم برد شش سال تمام رو به قبله یا علی گفته بودم و به شکم کوبیده بودم تا پدرت بتواند نام پدرش سید مصطفی را نگه دارد.
همان شبی که به دنیا آمدی، بارانی شروع شد که روزها و شب ها ادامه داشت. مردم بی توجه به دانه های درشت تگرگی که سرهاشان را سوراخ می کرد دسته دسته برای دیدنت می آمدند. دهان به دهان نقل گشته بود به خاطر مرگ سید مصطفی زیر شلاق طالبان است که تو با این سق شکافته به دنیا آمده ای تا همیشه از گهواره چوبی ات صدای جیغ و گریه بلند باشد. اما نه، تو گرسنه بودی سیر نمی شدی. من که می دانستم نمی دانستم؟ وقتی قطرات شیری که از نوک پستان هایم می بارید به دهانت نریخت، فهمیدم. آنها که شیر خوردن تو را ندیده بودند. حتمی بی خبر بودند از لب ندوخته ات که هیچ وقت خدا نمی گذاشت تا آنجا که شکمت میخواست سیر شوی. شب هفتم بود که بی هیچ ضیافت و پای کوبی پدرت با شکافی ابدی میان ابروها گوسفندی عقیقه ات کرد و نامت را بی بی گل گذاشت. بعد سوار بر اسبش به مردها پیوست و به کوه ها پناه برد.
تا چند سال بعد که با قدی خمیده و شانه هایی فرو افتاده و زخمی مهلک در سینه سوار بر اسبش به خانه بازگشت؛ تو تنها کلماتی بی معنا به زبان می آوردی و به سختی از من جدا می شدی. دایم پستان راست من توی دستت بود یا به پیراهن چین دار من می آویختی که از زینه های مطبخ بالا می رفتم. یا زیر درخت انار گلیم می بافتم. حتمی پدرت یادت هست نه؟ عکسش از دیوار مهمان خانه آویزان بود ولی… زیر درخت انجیر ایستاده بود.کوله بر دوش و تفنگ در دست. قبل از رسیدن مرگ به انگشتاش همانجا زیر درخت انجیر نشست. تمام خون بدنش داخل گودال زیر تنه درخت جمع شد. حتم دارم صورت بهت زده ی تو را که از دامنم آویزان بودی واژگونه دید که گوش هایش به روی فریادهای ما بسته شد.
نه ماه بعد از مرگ پدرت بود که ریختند توی خانه و تمام خانه را گشتند. منتظر آمدن شان بودم. می دانستم یک روز سروکله شان پیدا می شود. پستوها را جست و جو کردند. قفل بکس ها را شکستند. رویه ی تشک ها و بالشت ها را دریدند و با قنداق تفنگ به صورت من کوبیدند. آری خون می آمد.
اما لحظه ای گمان نبردند رد میل سلاحی را در چاهی بگیرند که تو روی گلیمی بر سر پوش چوبی آن چمبر زده بودی و موهایت را می خوردی. راستی همان شب بود که خدیجه به دنیا آمد. گفته بودم؟ روز به روز بزرگتر و کج و کوله تر می شدی. اوایل همه اش توی خانه بودی. بعدها سر از کوچه در آوردی. با صدای کف زدن بچه ها می رقصیدی و دست های استخوانی ات را در هوا تکان می دادی. گل به کومه هات می مالیدی و مردها که از کنارت می گذشتند پیراهنت را بالا می دادی و سینه های کوچکت را نشانشان می دادی. مردها می خندیدند اما زنها ورد می خواندند و رو به تو فوت می کردند. من به رویت سیلی می کشیدم و تو را با لت به خانه می بردم. خدیجه با نیشگون کبودت می کرد و مامایت سر من داد می کشید که “مار زاییده ای …مار” در جوابش هیچ نمیگفتم.
چه داشتم که بگویم؟ به تو یاد می دادم سرتشت چندک بزنی و چرک از رخت هات در بیاوری آب زرد را بیرون بریزی و دوباره به رخت هات چنگ بزنی یا دستمال را جلوی آب هایی بگیری که مثل آبشار از دهانت سر ریز می کردند. از دستت حرص می خوردم. از دست حرکات عروسکی کوکی ات از آن همه بی توجهی و سرخوشی ات. به حرف هایم گوش نمی کردی. دنبال بوی زمین های شورابی که آب از شان طغیان کرده بود به جنگل می رفتی. می لنگیدم و زیر لب پدرت را نفرین می کردم. زانویم را می مالیدم و به گردپایت هم نمی رسیدم. خانه نشین شده بودم. به جای من خدیجه غذایت را می داد و موهای لخت سیاهت را می بافت. دیگر اصلا داخل خانه بند نمی شدی. آینه هم که برایت خریدم خوشحال نشدی. همان جا جلوی چشمم پرتش کردی و هزار تکه اش کردی. آن روزها هرچه دم دستت بود می زدی می شکستی. زود بلند می شدم و لت می کردمت. در زیر زمین را به رویت قفل می کردم و بعد تا صبح حرص می خوردم.
تا یکی دو روز اصلا بالا نمی آمدی لب و لوچه ات آویزان بود و دهانت کج. صدایت که میزدم نگاه ام می کردی اما جواب نمی دادی. نه با من حرف می زدی نه با خدیجه. می شنیدم که با یک نفرحرف می زدی. مرا که می دیدی ساکت می شدی و وقتی می گفتم لال شدی؟ هیچ نمی گفتی. راستی با که حرف میزدی؟ وقتی اولین رگه های خون را بین پاهای استخوانی ات دیدم باز هم گمان نبردم زیر فشار بدبختی های زنانه خفه می شوی و جیغ می کشی. چه خبر داشتم من؟ حتی فکرش را هم نمی کردم. تازه می فهمیدم چرا ساعت های طولانی در تشناب می مانی و می خندی یا درخت انجیر بی زبان را بغل می گیری و پایت را دورش حلقه می کنی و خودت را به او می مالی. نفهمیدم چون سینه هایت به کوچکی سینه مردان بود و دنده هایت از لاغری بیرون زده بود. نفهمیدم چون سرم گرم خواستگارهای خدیجه بود که اندوه مرگ پدرت را از خاطرم برده بود.
خدیجه رفته رفته یاد گرفته بود جلوی آینه تارهای اضافی ابروش را بردارد. خالی با مداد کنج لب بنشاند. جوراب شیشه ای سفید و پیراهن های تنگ بپوشد. عاشق شده بود. تو مدام از خانه بیرون می رفتی. سرت گرم بازی و خوش گذرانی خودت بود. خوب و بد خودت را نمی فهمیدی. آقایت مرده بود. مامایت درگیر زندگی خودش بود. کسی نبود این ها را جمع کند. بدم می آمد از این زندگی از این قریه. از تو که هیچ چیز نمی فهمیدی. یادت هست خدیجه گاهی برای آوردن ترشی و پهن کردن رخت هایش از پله های زیر زمین پایین می آمد. دیده بودم که جلوش می ایستادی و به سینه های برجسته گودی کمر قد بلند و صورت استخوانی اش خیره می شدی. با انگشت اشاره به یک چیز اشاره می کردی و چیزهای گنگی می گفتی. خدیجه دست به کمر می ایستاد و لب کج می کرد. حق هم داشت. من هم نمی فهمیدم چی می گویی و به چی اشاره میکنی. من آن روزها اصلا نفهمیده بودم چه کار می کرده. بعدها فهمیدم وقتی پیش چشم خودم دیدم. زبان نداشتی و گرنه حتمی خودت برایم می گفتی. توهم که کم نمی آوردی. چنگ به صورتش می کشیدی و لباس به تنش پاره می کردی. دنبالش می دویدی خانه یک دفعه از صدای جیغ پر می شد. همیشه بعد از شنیدن صدای جیغ خدیجه و افتادن و شکستن کوزه ها بود که موهایت را می کشیدم و با مشت به سرت می کوبیدم. یکبار با دو مشت محکم کوبیدم توی سرت. از جایت تکان نخوردی. دستت را توی موهایت بردی و یک چیز بیرون کشیدی. بعد آرام از جایت بلند شدی. به خدیجه هم نگاه نکردی به من هم همین طور. فکر کردم با تحقیری که شده ای الان هلم می دهی و مرا می زنی. زورش را هم داشتی اما لنگ لنگان به زیر زمین رفتی و در زیر زمین را بستی. همیشه نگران شکمت بودم.
می دانستم هیج وقت سیر نمی شوی. قابیلی پختم و سفره انداختم. با همین پای درد دنبالت آمدم. نشسته بودی رو به روی چمدانت. زانوهات را بغل گرفته بودی و سرت را گذاشته بودی روی کاسه زانوهات. با یک نفر حرف می زدی. وقتی صدای پای مرا شنیدی ساکت شدی. صدات که زدم نگاه نکردی. مثل اینکه آدم غریبه ای باشم اصلا نگاهم نکردی. چشم و ابروی پر و مشکی ات به خودم رفته بود. وقتی نگاهم نکردی اشک از چشمهام ریخت. همان شب خواب پدرت را دیدم. زیر همین درخت انجیر ایستاده بود. نور افتاده بود توی صورتش. دستش را تکیه داد به درخت. نالید و گریه کرد. تا زنده بود گریه اش را ندیده بودم.
صدای بغض آلودش در آمد: “چه کارش داری زبان بسته را؟” باهاش گریه کردم. چنگ زدم به سینه ام. کاش من هم مرده بودم. چند ماه طول کشید تا خواب آن شب را فراموش کنم. در آن چند ماه موهام سفید شد. چشم نداشتم که ببینم نه سفید شدن موهای خودم را می دیدم نه جوان شدن تو و خدیجه را. به خانه که نگاه می کردم عزا می گرفتم. دیوارها نیمه ریخته و پخش شده بود. شیرها چکه می کرد. گلیم مطبخ از چند جا سوخته بود. تو هم که همیشه خدا گم بودی. خدیجه هم از من کورتر شده بود. کور که نه راحت شده بود. کسی نبود از شلختگی و بی خیالی ش که ذره ذره به همه جا سرایت کرده بود ایراد بگیرد. من که می آمدم غیبش می زد. مثل سایه می رفت و ناپدید می شد. صدایش می زدم جوابم را می داد اما رویش را بر می گرداند. یک بار نزدیک ظهر به مسجد رفتم. صدای قار قار کلاغ ها می آمد اما ملا اذان نگفته بود. با عجله کفش هایم را پوشیدم و برگشتم. پشت در که رسیدم ایستادم و گوش تیز کردم. فهمیدم کسی در حولی نیست. یک راست رفتم به اتاقی که خدیجه توش بود. پرده ها را کشیده بود. تاریک خانه غم انگیزی درست شده بود. از پشت در صدای خش خش و خزیدن به گوشم رسید. ترس برم داشت.
خیال کردم دزد وارد خانه شده. با ترس و لرز در اتاق را باز کردم. لباس های خدیجه را کف اتاق دیدم. نگاهم روی خدیجه خشک شد. با چشم های گشاد شده زل زده بود به من. انگار از چیزی ترسیده بود و سیاهی چشم هاش در جا مات مانده بود. این ها را بهت گفته بودم یا نه؟ خواستگاریش هم که آمدند هیچ چیز نگفتم. چیزی برای گفتن نداشتم. اصلا نمی دانستم چه بگویم و از کجا شروع کنم. نمی خواستم دیگر اسم خدیجه را بشنوم. فامیل و آشنا دور اتاق نشسته بودند. مامایت هم آمده بود. سینی پر از چای را که گرفت جلوم، شکم بزرگ شده اش را دیدم. کم مانده بود از هوای مانده ی اتاق که بوی عرق و پهن اسب قاطی شده بود عق بزند. بعضی ها سر طلا و لباسش چانه میزند. به مامایت اشاره کردم حرف نزند و کار را همانجا خلاص کند. بی جنجال و دعوا بی برو برگرد. می دانم جان مادر. تو از همه چیز خبر داشتی.
حواسم پیش تو هم بود که همیشه وقت رفتن خواستگارها آبرو برایم نمی ماندی و هر چه می گشتم کفش های داماد را پیدا نمی کردم. در جواب تعارف ها و خیره خیره گفتن ها دنبال تو می گشتم. تو را پیدا نمی کردم. نمی دانستم کجا قایم می شدی. همان شب هم هرچه گشتم تو را پیدا نکردم. روبه کوره راهی در جنگل دویدم. از جایی صدای ریختن آب و صدای حرف زدن می آمد. پیراهن گلدار جلیقه و تنبانت را که از شاخه های درختان آویزان بود دیدم. خودت هم لخت و عور شده بودی و تا شکم در آب رفته بودی استغفرالله. ماهی ها زیر نور قرص کامل ماه دور و برت می چرخیدند و به نظرم می رسید با دهان هایشان تو را می بوسند. توی آب سرد نشسته بودی که هیچ تازه آب هم به سر و رویت می پاشیدی و از لب شکافته ات صدایی به گوش می رسید. پشت سرت کفش های داماد روی آب شناور بود و از آب پر شده بود.
نترسیدی زکام شوی؟ راستی همیشه همان جا می رفتی؟ شبی که خدیجه برای همیشه رفت نا خودآگاه در میانه ی های و هوی رقص زن ها و آواز داریه ها تو را از یاد بردم. به پنجره باز خیره شده بودم. بهار بود و بوی باران توی هوا پیچیده بود. باد از جایی با خودش چند قاصدک آورده بود. قاصدک ها می چرخیدند و نرم می نشستند روی قالی. قیافه ی خدیجه جوری بود انگار از زیبایی و طراوت بهار بهره برده باشد. چشم های خدیجه هم سبز است درست مثل آقایت. از اتاق زدم بیرون. نمی شد در آن هوا توی اتاق بنشینم و رقص زن ها را تماشا کنم. خیال کردم توی تاریکی زیرزمین نشسته بودی. عادت کرده بودی. کورمال کورمال از زینه های زیرزمین پایین رفتم و با چشم دنبالت گشتم. تازه به فکرم رسیده بودی که دروازه را زدند. یک تازه وارد تو را آورده بود. من که نمی شناختمش. تو را در جاده خاکی منتهی به شهر دیده بود. خودش گفت. چمدان به دست با همین موهای آشفته و در حال خواندن آواز از جاده سر بالایی بالا می رفتی. مامایت می گفت:”پسان تر که شکمش را از خدا بی خبرها بالا آوردند چی؟ چه کارمی کنی؟ من اما گوش هایم را به روی حرف هاش بسته بودم و هیچ نمی گفتم. کجا می رفتی؟ کجا را داشتی که بروی؟ دیروز صبح از زینه های زیرزمین پایین رفتم. تا همین چندوقت پیش جرات قدم گذاشتن به آنجا را نداشتم. قفل چمدان کهنه ی پدرت را که بعد از مرگش برای خودت برداشته بودی شکستم و در آن تمام چیزهایی را پیدا کردم که سالها پیش فراموششان کرده بودم. یک آینه چهل تکه؛ خودم آن آینه را برایت خریده بودم یادم هست که جلو چشمم پرتش کردی و چهل تکه شد. یک لنگه کفش سفید حتمی برای خدیجه آورده بودند اما حالا پاپیون سفید رویش کنده شده بود و پاشنه اش لق می زد. گوشواره های طلایم یعنی تمام مدت آنجا پیش تو بوده؟ هی خدا یادم هست که دنبالشان گشتم اما هیچ به فکرم نرسید تو برشان داشته باشی.
بعد از میان تکه پاره های پارچه، انجیرهای خشک شده، دانه های گردنبند و تسبیح پاره شده، سکه های شاه های سرنگون شده، تیله ها و خرده شیشه های شکسته عکس مردی را پیدا کردم که سال ها پیش از دیوار مهمان خانه آویزان بود و وقتی یک صبح چشم باز کردم فقط میخ یی را دیدم که بی هیچ عکسی فقط بخش سفید مانده دیوار را نگه داشته بود.
مردی که سبیلی کلفت داشت و پشت گردنش کلفت بود. بازوان سنگین داشت و شکمش جلو آمده بود. شانه هایش پهن و سینه اش پر بود. مردی که همان شب که برای اولین بار تو را دید قیدت را برای همیشه زد. یعنی تمام مدت با همین مرد قصه می کردی؟ باورم نمی شود. همان روز بود که چمدان کهنه و بستره رخت خواب هایت را بیرون کشیدم و زیر درخت انجیر آتش زدم. اما فایده نداشت. موهایت مثل یک کپه کرک و پشم افتاده بود توی صورتت. گرد و غبار نشسته بود روی صورتت. حتی دست بلند نمی کردی موهایت را از صورتت کنار بزنی. همان جای همیشگی نشسته بودی و نگاهم می کردی. با این کارهایت اعصابم را به هم می ریختی. دلم می خواست به رویت سیلی بزنم و بپرسم چه مرگت شده؟ چرا از خواب هایم بیرون نمی روی؟ چرا یک بارهم که شده یک حرف جدید نمی زنی؟ چهل روز می شد که مرده بودی. مامایت می گفت:”گوشم سنگین شده” دروغ می گفت. تمام چیز را می شنید و در دود و بوی موشک ها و نفیر انفجارهای هواپیماهای آمریکایی توی کفنی اش می خوابید. انعکاس صداها خسته و زنگ دار توی گوشم طنین می انداخت. مثل چیزی که واقعیت نداشت. جنگا و زمین های شورابی هم نبودند.
رود عقب نشسته بود و دیگر بالا نمی آمد. صدای جیرجیرک ها جایش را به عف عف سگ های سیر داده بود و حاصل خیزی خاک به پوکی و بی ثمری مرمی ها می مانست که خودت زیر درخت انجیر چال کرده بودی. به اتاق های خالی خانه نگاه می کردم که از سکوت خفه شده بود. همیشه چیزی عجیب در این خانه بود که آن را زنده نگه داشته بود. در آینه چهل تکه، لنگه کفش خدیجه، گوشواره های طلا که گذشت زمان هم نمی توانست برای کسی بازگوشان کند. حتمی باید مثل یک راز همیشه پنهان می ماند. در چمدانی کهنه و رنگ و رو رفته، در زیرزمینی در بسته، در درخت انجیری خشک شده. نه دیگر نمی شد در این خانه ماند حتی برای یک لحظه. برای همین رفتم.