داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «زیبای خفته در زیر خاک»

باستان‌شناس روزهای درازی را روی تپه، در میان خاک ها، سپری کرده بود. با تلاش خسته‌گی ناپذیر کاوش می‌کرد. می‌خواست گذشته‌ای را که در زیر خاک مدفون شده بود، زنده سازد. می‌خواست از زیر خروارهای خاک، شهری کهن را پیدا کند – شهری که وصف آن در کتاب‌های کهن آمده بود.

روزها می‌گذشت و باستان‌شناس همراه با زیردستانش توده های خاک را زیر و رو می‌کرد. هر روز که می‌گذشت، سینه تپه بیشتر از پیش شگافته می‌شد، ولی چیزی به دست نمی آمد. تپه به آدمی می‌مانست که به دست رهزنان افتاده باشد که پس از جستجوی او چیزی در جیب‌هایش نیافته باشند. آن گاه این آدم لبخندی بزند و به رهزنان بگوید: بیچاره‌ها!

امّا باستان‌شناس دست بردار نبود. سحرگاهان که خورشید تازه سرمی زد، رو سوی تپه می‌نهاد. تپه مثل دیوی بود که شهری را بلعیده باشد و باستان‌شناس می‌خواست این شهر را از شکم او بیرون آرد. ساعت‌های درازی کار می‌کرد. توده های بزرگ خاک از جا بیجا می‌شدند، ولی چیزی به دست نمی‌آمد. از شهری که ذکرش در کتاب‌های کهن آمده بود، اثری به نظر نمی‌رسید.

اضطراب دردناکی باستان‌شناس را در خواب و بیداری رنج می‌داد. شب‌ها که به کلبۀ چوبی‌اش می‌رفت، به تنهایی فکر می‌کرد و از خود می‌پرسید: پس این شهر کجاست؟

جوابی نداشت. تپۀ گنگ و خاموش ذهنش را پر می‌کرد. به نظرش می‌آمد تپه دیوی است که شهر کهن را بلعیده است. باستان‌شناس به موهایش که دیگر خاکستری شده بودند، چنگ می‌زد و می‌نالید: این شهر کجاست؟ این شهر… از کلبه چوبی می‌برآمد و کنار در می‌ایستاد. روبه رویش، از خیمه های همکارانش نورهای کمرنگی دیده می‌شدند. دورتر، در میان سیاهی شب و سرمای شبانه، تپه آرام خوابیده می‌بود. به نظرش می‌رسید که تپه آهسته نفس می‌کشد. به نظرش می‌آمد تپه دیوی است که شهری را بلعیده است.

دوباره به کلبه می‌درآمد، کتاب‌ها را ورق می‌زد. می‌خواست کتاب‌ها چیز بیشتری بگویند، اما کتاب‌ها همان چیزهایی را تکرار می‌کردند که بارها گفته بودند. باستان‌شناس زمزمه می‌کرد: مبادا در تشخیص جای اشتباه کرده باشم… ولی به غیر از همین تپه، شهر در کجا می‌تواند مدفون شده باشد؟

اندیشه یی در ذهنش می‌گشت، مگر بی درنگ آن را رد می‌کرد : نی، این سیاح چینی دروغ نگفته… هرچه نوشته راست بوده… گفته هایش همیشه درست برامده اند. این شهر همین جاها وجود داشته… امّا…

باز هم آن اضطراب آزارش می‌داد: مبادا در تشخیص جای اشتباه کرده باشم.

غالباً، سراسر شب را خواب‌های پریشان می‌دید. و بازهم سحرگاهان که از خواب برمی خاست، به سراغ تپه می‌رفت. با خشم و کینه به تپه می‌نگریست و باز هم خاک‌ها را زیر و رو می‌کرد. خورشید داغ بر پشتش می‌تابید و گاهی دست‌هایش از برخورد با سنگریزه ها خونین می‌شدند. ولی هیچ چیزی به دست نمی آمد – از شهر کهن نشانی نبود – همه جا خاک می‌بود و سنگریزه ها.

 

آن شب هم که از کلبه اش بیرون شد، همه جا تاریک بود. همکارانش خوابیده بودند. سرمای شبانه بر دشت و تپه گسترده شده بود. ستاره ها در آسمان صاف و سرمه‌یی رنگ بل بل می‌درخشیدند. بوی شب همه جا پیچیده بود – بوی یک شب آرام در میان یک دشت – به سوی تپه می‌نگریست که آرام خوابیده بود و به نظرش می‌آمد که تپه نفس می‌کشد.

شالش را بهتر به دورش پیچید. دو سه گام از کلبه دور شد و دوباره به آسمان پر ستاره خیره گشت. در این حال فکر کرد: یک هزار و پنجصد سال پیش، این جا شهر بزرگی وجود داشت. آن وقت هم این ستاره ها همین طور می‌درخشیدند. این جا و در این دور و پیش، آدم هایی زندگی می‌کردند. مثل من که این جا ایستاده‌ام.

به زیر پایش نگاه کرد. با نوک پایش زمین را خراشید. شعری که دوست داشت، به یادش آمد و یک مصراع آن را زمزمه کرد : «آخر به دل خاک فرو خواهی شد!»

اندوهی در رگ‌هایش دوید. به کلبه برگشت. کتابی را برداشت و به خواندن پرداخت. سیاح چینی نوشته بود: «وقتی به شهر آمدم، واقعۀ شگفتی انگیزی رخ داد. زنی شوهرش را با کارد کشت. بعد، برادر شوهر زن را زنده زنده در آتش سوختاند. این زن، زن زیبایی بود و پیکره های قشنگی می‌ساخت…» باستان‌شناس نتوانست دیگر چیزی بخواند. از خودش پرسید : پس این پیکره ها کجا هستند؟

دوسه بار نوشتۀ جهانگرد چینی را خواند و بعد، به خواب رفت. در خواب، خودش را در شهری که زیر خاک مدفون شده بود، دید – یک هزار و پنجصدسال پیش بود – شهر را نمی توانست درست تشخیص بدهد. همه چیز مبهم بود. چند ساختمان شهر به تصویرهایی می‌ماندند که در کتاب‌ها دیده بود. سپس خودش را در خانه‌ای یافت. خانه مانند معبدی بود که چند سال پیش در هندوستان دیده بود. بر دیوارهای خانه پیکره‌های گونه گون نصب شده بودند. بوی ناشناسی همه جا شنیده می‌شد. باستان‌شناس با علاقه پیکره ها را تماشا می‌کرد. همان طور که در هندوستان، در آن معبد، تماشا کرده بود. پیکره های زیبا و شگفتی بودند.

ناگهان آواز پاهای برهنه‌ای را روی سنگفرش معبد شنید و زنی را دید که نفس زنان می‌دود. زن اندام باریک و قد کشیده‌یی داشت. پیراهنی از کتان زرد رنگ با گل‌های سرخ به تنش بود. موهای سیاه تیره‌اش روی پستان‌هایش افتاده بودند و بر گردن سپیدش مرجان‌های سرخ رنگی دیده می‌شدند. به دنبال زن مردی پدیدار گشت. چهره و لباس مرد را تشخیص نمی توانست داد. مرد هم می‌دوید. بعد، زن ایستاد. دید که دیگر راه فرار ندارد. به بن‌بست رسیده بود.

مرد خندۀ بلندی سرداد که در معبد پیچید. آن وقت، به سوی زن زیبا رفت و با آواز ترس‌انگیزی گفت:‌ دیگر از دستم رهایی نداری!

زن پس پس رفت و به دیوار رسید. مرد خودش را به او رساند. می‌خواست زن را در آغوش بکشد. ناگهان، زن زیبا خنجری در قلب مرد فر برد. مرد فریاد هولناکی برآورد و بر زمین افتاد. زن با خنجر خون آلود بالای سر او ایستاده بود، وحشت‌زده خشک مانده بود. نمی‌دانست چه کار کند. انگار طلسم شده بود.

بعد، مرد دیگری از راه رسید. چهره و لباس این مرد هم قابل تشخیص نبود. مرد به سوی زن زیبا رفت و گفت: تو برادرم را کشتی… تو او را کشتی!

زن کنار دیوار ایستاده بود و خودش را به دیوار می‌فشرد. مرد تازیانه‌ای به دست داشت. تازیانه را در هوا تکان داد و فریاد زد: ترا زنده زنده می‌سوزانم!

زن خودش را به دیوار می‌فشرد، لبخند عجیبی بر لب‌هایش دویده بود – لبخند تلخ و شکوه آلودی بود – مثل این که زن از سرنوشت خودش شکوه می‌کرد. مرد که نزدیک زن زیبا رسید، تازیانه‌ی محکمی بر روی او زد. ضربۀ سنگینی بود. زن بیهوش شد. مرد پیکر او را گرفت و به سوی تودۀ هیزمی برد که در گوشه‌ای انباشته شده بود. پیکر زن را روی تودۀ هیزم گذاشت و هیزم را آتش زد. آتش بی‌درنگ زبانه کشید و زن که به هوش آمده بود، در میان شعله های آتش، فریادهای رقت‌بار و ترسناکی سر می‌داد.

در این حال مرد تازیانه اش را در هوا تکان داد و گفت: آتش … آتش… آتش!

قلب باستان‌شناس به شدت می‌تپید و می‌ترسید که از پناهگاهش بیرون آید. اما یکبار ناگهان و بی اختیار، بر سر مرد فریاد کشید: ای ستمگر… ای ستمگر! و از خواب بیدار شد. قلبش به شدت می‌زد. گردن و شانه هایش عرق کرده بودند. روی بسترش نشست و فانوس را روش کرد. چهرۀ بیضه یی شکل زن زیبا و لبخند عجیبش هنوز هم پیش چشمش مجسم بود و او می‌کوشید و بر حافظه اش فشار می‌آورد تا دریابد که این زن را کجا دیده است. چیزی به یادش نمی آمد، ولی فکر می‌کرد که این زن را قبلاً در جایی دیده است.

خواست فکر آن زن را از ذهنش بیرون کند. از خودش پرسید: پس این شهر کجاست؟

نوشتۀ جهانگرد چینی به یادش آمد: «وقتی به شهر آمدم، واقعۀ شگفتی انگیزی رخ داد…» دوباره به یاد زن زیبا با چهرۀ بیضه یی شکلش افتاد و باز هم در خیالش گشت: این زن را جایی دیده ام! مرجان‌های سرخ رنگی که به گردنش آویخته بود و موهای سیاه تیره اش که بر پستان‌هایش افتاده بودند، پیش دیده گان باستان‌شناس می‌رقصیدند. باز هم آهسته زمزمه کرد: این زن را کجا دیده ام؟

 

خورشید می‌خواست غروب کند. باستان‌شناس و همکارانش، خسته و درمانده، آخرین تلاش‌های روزانه‌اشان را به کار می‌بردند. باستان‌شناس دیگر نومید شده بود. بار غصه‌ی ناشناخته‌ای بر دلش سنگینی می‌کرد. زهر تلخ ناکامی قطره قطره در دلش می‌چکید و در رگ‌هایش می‌سرید. تصمیم گرفته بود که محل کاوش را تغییر بدهد. دیگر لازم نبود وقت را ضایع کند. آن شهر کهن را نمی شد این جا پیدا کرد. شهر باید در جای دیگری بوده باشد.در جای دیگری… اما، در کجا؟

در همین حال، در میان سکوت و خاموشی سنگین و ملال آور هنگام غروب، ناگهان، یکی از همکاران جوانش او را صدا زد. دل باستان‌شناس به شدت تپیدن گرفت و با آواز بلند پرسید: چیست؟ چه گپ است؟

همکار جوانش ذوق زده فریاد کشید:‌ یک مجسمه!

همه به سوی صاحب این آواز هجوم بردند. باستان‌شناس، باوجود خسته گی یک روز کار طولانی، با شتاب از شیب تپه بالا رفت، در حالی که پی‌ هم می‌گفت : یک مجسمه… خدایا، یک مجسمه! نفس زنان بر جای آن همکارش نشست و سرش را نزدیک برد و با دقت نگریست : قسمتی از بینی و رخسار مجسمه یی هویدا بود. سرش را بلند کرد، به سوی همکارانش که گردش حلقه زده و خودشان را خم کرده بودند تا مجسمه را ببینند، نگریست و ذوق زده گفت: یک مجسمه… می‌بینید، یک مجسمه!

شوق و سرور در سیماهای همکاران جوانش می‌درخشید. همه شادمانه لبخند می‌زدند. باستان‌شناس گفت: ما اشتباه نکرده ایم. شهر کهن در همین جاست!

و بعد، تقریباً، فریاد کشید: شهر کهن همین جاست!

سپس، با دقت و احتیاط، با کارد و برسش به زدودن خاک و سنگریزه ها پرداخت. هیجان زده بود. دانه های عرق از شقیقه هایش به پایین می‌لغزیدند و موهای خاکستری رنگش آهسته تکان می‌خوردند. قسمتی از سر و موهای مجسمه نمودار شد – مجسمۀ زنی بود – بعد، یک چشمش از زیر خاک برامد و سپس لب‌هایش پدیدار گشتند. ناگهان سراسر بدن باستان‌شناس را رخوت و سستی فراگرفت. دهنش خشک شد و دست‌هایش از کار بازماندند. او دید که لبخند عجیبی بر لب‌های مجسمه دویده بود. مثل همان لبخندی بود که باستان‌شناس در خواب دیشبش بر لب‌های آن زن زیبا دیده بود – لبخند تلخ و شکوه آلودی بود – انگار از سرنوشت خود شکوه می‌کرد.

باستان‌شناس به سوی مجسمه اشاره کرد. حیرت زده به همکارانش نگریست و گفت: می‌بینید… لبخندش را می‌بینید؟

بعد، با دقت بیشتری به مجسمه خیره شد و زمزمه کرد: چنین چیزی چطور ممکن است… چطور ممکن است؟

دیگر هوا تاریک شده بود. باستان‌شناس خاک‌های گردن مجسمه را هم پاک کرد، در حالی که آهسته آهسته می‌گفت: پس مرجان‌ها کجا هستند… مرجان ها؟

یکی از همکارانش شگفتی زده پرسید: کدام مرجان ها؟

باستان‌شناس، بی اختیار، جواب داد: مرجان‌های گردنش را می‌گویم… مرجان‌های گردنش را!

همکارانش با تعجب سوی همدیگر نگریستند و جرات نکردند چیز دیگری بپرسند. بعد، یکی شان گفت: دیگر تاریکی شده… ممکن است مجسمه خراب شود. بگذاریم برای فردا!

باستان‌شناس مطیعانه برخاست: ها، باشد برای فردا… برای فردا!

در افق ابر سیاهی نمودار شده بود. پیش بینی کردند که شب باران خواهد بارید. با دقت روی مجسمه را با خاک نرم پوشانیدند و بالای آن خیمه یی افراشتند. بعد، رفتند که شب پر از شوق و هیجانی را سپری کنند. شام را که خوردند، باستان‌شناس به کلبۀ چوبین‌اش رفت، در حالی که پرسشی در ذهنش می‌رقصید: چه رابطه یی بین این مجسمه و خواب دیشبم وجود دارد؟ هیچ پاسخی نداشت. بعد، به این فکر افتاد که خواب و رویا چیست و آیا خواب‌ها از آینده خبر می‌دهند. کتاب‌ها و نظریاتی را که در بارۀ خواب خوانده بود، به یاد آورد. هیچ یک از کتاب‌ها نمی پذیرفتند که خواب از آینده خبر می‌دهد. باز هم از خودش پرسید: پس چرا این لبخند را یک شب پیش در خواب دیدم؟

به یاد خواب‌های دورۀ کودکیش افتاد. آن وقت‌ها زیاد خواب می‌دید. بعد که بزرگتر شد، تعداد خواب‌هایش کمتر گشت. پسان‌ترها، خواب‌های عاشقانه می‌دید. دختران همسایه را، دخترانی را که در کوچۀ شان بودند، به خواب می‌دید. دخترانی را که در کوچه دوست داشت، به طور مبهمی به خاطر آورد. چهره های آنان در اول مبهم و کمرنگ بودند، ولی آرام آرام روشن‌تر شدند. همه را به یاد آورد. لبخند زد. و سپس، ناگهان، تکانی خورد و گفت: آه، خدای من… چطور ممکن است؟

از میان گذشته های مکدر و درهم برهم، دختری به یادش آمد که برای نخستین بار عاشق او شده بود. حیرت زده زمزمه کرد:‌ پس این او بود… این لبخند هم از او بود که در خواب دیدم؟

آن وقت ها، تازه جوان شده بود. چشم‌هایش به دنبال دختران می‌گشتند. در همسایگی‌شان دختری بود که روی بیضه‌ای شکل و اندام کشیده‌یی داشت. موهای سیاه و تیره و گردن سپید دختر، او را به سوی خودشان می‌کشیدند. عاشق آن دختر شده بود. شب‌ها او را به خواب می‌دید. مدتها همین طور گذشت. نمی‌شد او را تنها ببیند و با او سخن گوید. یک روز که از کوچۀ تنگ و خلوتی می‌گذشت، آن دختر را دید. دختر چادریش را بلند کرده بود. پیراهنی از کتان زردرنگ با گل‌های سرخ به تن داشت. مرجان‌های سرخ رنگی هم بر گردن سپیدش انداخته بود. وقتی دختر نزدیک او رسید، کنار دیوار ایستاد. به دیوار تکیه داد. موهای سیاه تیره اش بر پستان‌هایش افتاده بودند. آن روز نتوانست چیزی بگوید. تنها خیره خیره دختر را نگریست و می‌خواست به دختر بگوید: «دوستت دارم»، اما نگفت. دختر هم چیزی نگفت، ولی مثل این که همه چیز را فهمید. آن وقت، لبخند عجیبی زد – لبخند تلخ و شکوه آلودی بود – مثل این که دختر از سرنوشت خودش شکوه می‌کرد.

همین طور از همدیگر جدا شدند. چندی بعد، آن دختر را به شوهر دادند. یک روز همه جا آوازه افتاد که دختر شوهرش را با کارد کشته است. بعد تر، دختر را قصاص کردند. برادر شوهرش او را سر برید. باستان‌شناس گیج شده بود. احساس رخوت عجیبی می‌کرد. آهسته گفت: پس این او بود که در خواب دیدمش… این لبخند هم از او بود؟

تپش قلبش بیشتر شد و از خودش پرسید: اما… چرا این مجسمه نیز همان لبخند را دارد… عین همان لبخند را؟ حیرت زده بود. آرام آرام گفت: این لبخند، معنای واقعی این لبخند چیست؟ چه رابطه‌ای بین این مجسمه و دختری که من دوستش داشتم، وجود دارد؟ به یاد نبشتۀ جهانگرد چینی افتاد : «این زن، زنی زیبا بود و پیکره های قشنگی می‌ساخت.»

از خودش پرسید: آیا این مجسمه را همان زن ساخته؟ در دلش جواب داد: یقیناً… یقیناً همو ساخته! انگشتش را زیر دندان گرفت:‌ ولی چرا این لبخند همان لبخندی است که آن روز بر لب‌های آن دختری دیدم که دوستش داشتم؟ در آن کوچۀ خلوت…

سگرتی آتش زد. به دود آن خیره شد و فکر کرد:‌ شاید این شباهت معلول وحدت و یکرنگی احساسات این دو زن باشد. یک فاصلۀ زمانی یک و نیم هزار ساله دو انسان را از هم جدا ساخته است. اما، شاید درد و غصۀ یکسان و همانندی هر دو را واداشته که یکسان لبخند بزنند. شاید آن زن که پیکرساز هنرمندی بود، احساساتش را در لبخند این مجسمه بیان کرده است؟ همه هنرمندان همین کار را می‌کنند، ولی من نمی توانم ادعا کنم که این مجسمه به دست همان زنی ساخته شده که جهانگرد چینی داستان او را در کتابش آورده است؟ چه کسی باور خواهد کرد؟ همه مسخره ام می‌کنند…

با دست‌هایش رویش را پوشانید: اما، این لبخند واقعاً چه معنی دارد؟

ناگهان برخاست: باید یکبار دیگر ببینمش! فانوس را برداشت و از کلبۀ چوبی برامد. باران به شدت می‌بارید. همکارانش را صدا زد. همه سراسیمه و شگفتی زده آمدند. باستان‌شناس گفت: مجسمه را نم می‌زند. باید همین حالا بیرونش کنیم.

به سوی تپه رفتند. در مغز باستان‌شناس تنها یک اندیشه جولان می‌کرد: این لبخند چه معنی دارد؟ این لبخند چه معنی دارد؟ خودش زیر خیمه درآمد. خاک‌های نرم را پس زد و به کار شروع کرد. پس از هر چند دقیقه فانوس را به لب‌های مجسمه نزدیک می‌برد. مجسمه همان طور لبخندش را داشت. لبخند عجیبی بود. تلخ و شکوه آلود بود. انگار مجسمه از زنده گی خودش شکوه می‌کرد. و امّا، باستان‌شناس می‌خواست معنای واقعی این لبخند را دریابد.
در حالی که خاک‌های کنج و کنار مجسمه را می‌کاوید و سنگریزه ها را کنار می‌زد، آرام آرام و ناخودآگاه زمزمه می‌کرد : «آخر به دل خاک فرو خواهی شد… آخر به دل خاک…»

آواز شَرَس باران، در خاموشی شب سیاه، از فاصله های دور و نزدیک شنیده می‌شد. هر طرف باران بود. باران و سیاهی. باستان‌شناس با حرارت و علاقه کار می‌کرد و مجسمه همانطور لبخندش را بر لب داشت. لبخند تلخ و شکوه آلودش را.

سرانجام، مجسمه از گل جدا شد. تنها یک کله بود و بس. باستان‌شناس سر مجسمه را برداشت و با خودش به کلبۀ چوبی برد. روی میز گذاشتش و در نور فانوس به آن خیره گشت. پیکرۀ قشنگی بود. چهرۀ زن زیبایی را نشان می‌داد. رنگ نخودی کمرنگی داشت.

باستان‌شناس، مانند گذشته‌ها، بی درنگ در صدد مطالعه و بررسی خصوصیت‌های تاریخی و هنری مجسمه برنیامد. آنچه این بار سخت جلبش کرده بود، لبخندی بود که مجسمه بر لب داشت. باستان‌شناس می‌کوشید دریابد که این لبخند واقعاً چه معنایی دارد. می‌خواست احساس آفرینندۀ این پیکره را دریابد. به فکر دختری افتاد که دوستش داشت. بعد، برخوردشان در آن کوچۀ خلوت، بسیار واضح از برابر دیده گانش گذشت. آن وقتها هفده سال داشت. فکر کرد: زنده گی چه زود می‌گذرد!

به یاد خواب دیشبش افتاد. بعد، حکایت جهانگرد چینی به یادش آمد و زمزمه کرد: زن بیچاره! دوباره به یاد مجسمه افتاد. بر لب‌های مجسمه دست کشید و آرام آرام گفت: عایشه… عایشه! و نیز به یادش آمد که نام آن دختری که دوستش داشت، عایشه بود. باز هم گفت: عایشه… عایشه تو چه کردی! به لب‌های مجسمه خیره شد: این لبخند چه معنی دارد… عایشه، این لبخند تو چه معنی دارد؟

باز هم خواب دیشبش را به یاد آورد. فکر کرد که یکهزار و پنجصد سال پیش. اینجا شهر بزرگی وجود داشت. از آن زمان تا کنون، چقدر آدم‌ها زاده شده و مرده اند. سرش روی سینه اش خم شد و زمزمه کرد: یک روز من هم دیگر وجود نخواهم داشت! دیگر باران نمی بارید. همه جا سکوت محض بود و خاموشی. لحظات درازی همین طور ماند. شاید هم خوابش برد. یک بار که سرش را بلند کرد، دید که از شیشۀ دریچۀ کلبه، نخستین اشعۀ خورشید به درون تابیده است. باستان‌شناس فکر کرد: هزارها سال می‌شود که این خورشید همین طور تابیده است!

چشمش به آیینه یی افتاد که بر دیوار کلبه آویزان بود. چهرۀ خودش را در آیینه دید و از حیرت خشک ماند: در آیینه خودش را دید که لبخند عجیبی بر لب‌هایش نقش بسته است. این لبخند، مثل لبخند دختری بود که روزگاری دوستش داشت و مثل لبخند مجسمه یی بود که از زیر خاک بیرونش آورده بود. مثل لبخند زنی بود که در خواب دیده بودش – لبخند تلخ و شکوه آلودی – به نظر باستان‌شناس آمد که عکسش در آیینه، با لبخندی که داشت، از سرنوشت خودش شکوه می‌کرد.

سرش را روی میز گذاشت. احساس بی خوابی می‌کرد. چشم هایش را بست و آهسته آهسته زمزمه کرد: شاید همیشه همین طور بوده… همیشه…

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
محمداعظم رهنورد زریاب
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx