آن روز بعدازظهر، خسته از تمام کلاسها و دوره های واقعی و مجازی و همه شغلهای پاره وقت و نیمه وقتی که طی کرده بودم و هیچ کدامشان هم به ثمر نرسیده بود، تو حیاط نشسته بودم و مشغول خواندن “زندگی من” آنتوان چخوف بودم که مادرم، سراسیمه وارد خانه شد و گفت: «دندونطلا، حالش خیلی بد بود، زود بلندشو برو فشارشو بگیر.»
هیچ چیز به اندازه اینکه کسی بهم بگوید “زود باش” اعصابم را خورد و بهم استرس وارد نمیکند. با اکراه کتاب را بستم و به اتاقم رفته و فشارسنج را برداشتم.
چادرم را سرم کردم و به طرف خانه دندونطلا به راه افتادم. دندون طلا همسایه سمت راستی ما بود و نجّاره همسایه دست چپیمان.
این اسم ها را پانزده سال پیش، وقتی که تازه به این خانه آمده بودیم، روی همسایه هامان گذاشته بودیم. خانه ما در محله نوغان مشهد بود، محله ای که بخاطر مجاورت با حرم، قشر مذهبی از همه شهرها و گاهی اوقات از دیگر کشورها، توش زندگی میکردند.
همان روز اول بود که همین دندونطلا و پسرش، با یک کتری آبجوش و یک قوری بزرگ چای، به خانه مان آمده و تعارف کرده بودند که “کمک میخواین؟”
ما هم، اگرچه گفتیم “نه، ممنون” اما، از همان روز بود که گمان کردیم دندونطلا و پسرش چه آدمهای خوبی هستند.
اسمش را گذاشته بودیم دندونطلا، چون هر دو دندان شماره یک فکّ بالایی اش، روکش طلا داشتند. نجّاره شغلش نجّاری بود. همسایه روبرویمان شمالی بود، پس میشدند شمالیها.
به همین ترتیب همسایه کنار شمالیها که تهرانی بودند و همسایهی تو کوچه تنگی کنار خانهمان، کابلی بودند، میشدند تهرانیها و کابلیها. بعدها فهمیدم همین کابلیها بودند که آن شب به عروس دندونطلا جا دادند. چند خانه آنطرفتر هم، دیوانه َگکها بودند، اسمی که رویآنها گذاشته بودیم، از همه عجیبتر، اما برازندهشان بود. همان روز اوّل با خواهر کوچکترم به بقّالیشان رفته بودیم تا یک پودر لباسشویی و مایع ظرفشویی بخریم و آن احمق دستش را دور گردنم انداخته بود.
آن موقع ده سال داشتم و چیز زیادی نمیفهمیدم. فقط بدم آمد ولی بعدها فهمیدم که مشکل دارند، او و یکی دیگر از برادرهاش؛ علاوه بر این دست رفتارهای عجیبشان، بیشتر اوقات از گوشه دهانشان، آب می آمد، آنقدر که پیراهنشان را خیس میکرد و بعد از مرگ مادرشان، اگر خواهرشان نبود و نمیشست، چند روز، با همان پیراهن پر لکّه تو کوچه و خیابان راه میرفتند.
همسایهها میگفتند که عروس دندونطلا با همان احمق خوابیده.آنها علیالرقم مشکلی که داشتند، واقعا چهرههای زیبایی داشتند. اما عروس دندونطلا کجا و او کجا؟ آن زن زیبا و گرم زابلی با آن چشمهای درشت و ابروهای مشکی و پرپشت و لبهایی که در حالت عادی به شکلی بودند که انگار میخواستند بوسه و آتش بزنند به لبهات، با آن پستانهای لرزان و باسن برجسته و کمر باریکش، کجا و آن دیوانه تفآلود کجا؟
زنگ شان را زدم. زن پسرش، حمیده، در را زد.
دندونطلا روی یک روفرشی نازک تو حیاط، کنار در زیرزمین، نشسته و با یک روسری، سرش را محکم بسته بود. سلام که کردم، خودش را انداخت تو بغلم و شانههایش تکان خوردند و من فکر کردم لابد، دارد گریه میکند، اما وقتی خودش را ازم جدا کرد، دیدم فقط یک قطره کوچک اشک آبی از چشمهایش در حال سرازیر شدن هست. بیتوجه به اینکه اصلا به صورت چروک و تیره ی زابلیاش نمیآمد، همیشه چشمهایش را مداد آبی میکشید.
«چی شده حاج خانوم؟» اوّلش کمی ناز کرد و چیزی نگفت.
دستش را که گرفتم، گفت:«سرم ننه، سرم خیلی درد میکنه.» «باشه، بیاین فشارتونو بگیرم.»
چهاردهونیم بود. بالا بود، اما نه آنقدر که آدم را به این حال بیندازد. فهمیدم این حالتها و اداها عصبی هستند.
«چنده؟»«سیزده و نیم»
«بالایه؟»«نه، خوبه.» اولین کار، در مواجهه با بیمار، به ما یاد داده بودند که این هست که خونسرد باشیم و او را نیز آرام کنیم.
نمیدانم چقدر درست هست اما مربی مان میگفت دانستن فشارخون، خود، روی فشار تاثیر میگذارد.
و من در اینجور موقعیتها بیشتر به خودم افتخار میکردم که توانستم جلو همه بایستم و دانشگاه نروم و به جاش بروم چیزهایی یاد بگیرم که کاربردی، به درد بخور و زودبازده هستند.
به سینی کوچکی، که روی بالش کنار دستش گذاشته بود، اشارهای کرد و گفت: «الان دوتا قرص فشار خوردم. شاید بخاطر اونا آمده پایین. ها؟ یه بار دیگهم بگیر.» «چشم حاج خانوم. بذارین چند دقیقه بگذره.» حمیده از طبقه بالا آمد. کنارش نشست: «چند بود؟» «سیزده و نیم.» «ها. پس خوبه.» دست دندونطلا تو دستم می لرزید. پرسیدم: «چی شده؟» «حالم. حالم خوب نیس ننه.» «وایستین بیام ماساژتون بدم.»
بلند شدم و شانههای استخوانی و جلو آمدهاش را ماساژ دادم. بعد هم کتف قوز کرده و بازوها و گردنش را. و او هم مدام زیر لب میگفت:«خدا خیرت بده ننه. ایشاالله زودتر عروس شی.»
حمیده چشمکی به من زد و آرام زیر لب گفت.«خوبه حالش. خودتونو اذیت نکنین.» ولی من، بی توجه، کارم را میکردم. هیچوقت، هیچ برخورد بدی با من نکرده بود، اما حس خوبی بهش نداشتم. از کسانی که زندگیشان را روی ویرانههای زندگی دیگری بنا میکنند بدم میآمد. اگرچه از لحاظ منطقی، حساب که میکردم، میدانستم هرکسی حقّ تشکیل زندگی مجدّد را دارد، ولی خوب، این حسم دست خودم نبود. انگار که تنفّرم را فهمیده باشد، از جایش بلند شد و به طرف طبقه بالا به راه افتاد:
«من برم یه چایی بذارم»«ممنون، اگه واسه منه، لازم نیس.»«چرا؟»«کلی کاردارم. زودی میرم.»ماساژم که تمام شد، نشستم روبروش.
«ننه، او روز خیلی ترسیدم.»«کدوم روز؟ چرا؟»«او روزی که همی زنیکه رو بردند. تا صدای لا اله الا الله شنیدم، تنم لرزید.»«ها، این حاج خانومه که فوت کرده بود؟»
«آره ننه. میشناختیش؟»«بله. قدیما که مسجد میاومد میدیدمش. سالم بود که!»«کجای کاری تو؟ او وقتا که خوب بود، حالا انقدر شده بود.»
و دست لرزانش را حدود یک متر از زمین بالا آورد و ادامه داد«حالا کوچیک شده بود. انقدر. هم همین قدر.»«جدی؟»«ها بابا.»«خب خدا بیامرزتش.»«خدا همه مؤمنین و مؤمنات رحمت کنه.»
چند دقیقه ساکت شد و من دست لاغر و چروکش را تو دستهام گرفته بودم و می مالیدم. خوشش می آمد، انگار به تماس فیزیکی نیاز داشت و تمام حال بدش هم، به همین خاطر بود.«چند وقت پیشا دخترشه فرستاده بود که منه گفته بود برم پیشش، دلش تنگ شده بود برام.»
«اِ؟»«ها. رفتم. تو جا افتاده بود. گفت حوصلهم سر رفته. نیمساعت نشستیم اختلاط کردیم و آمدم و دیگهم نرفتم»
«چه خوب!» حرف دیگری برای گفتن نداشتم. انگار لازم بود حتما چیزی بگویم.«او روز که بردنش، ما دم حیاط واستادم نگا میکردم.»«خب شما نباید می دیدین اصلا. شما به خاطر قلبتون اصلا نباید خودتونو ناراحت کنین.»
«نمیشه ننه. نمیشه. زشته. همسایه ایم ناسلامتی»چند ثانیه ساکت شد.«من از مردن خیلی میترسم دخترم، خیلی. تا حالا کار بدی هم نکردم ولی نمیدونم چرا انقدر میترسم.» «بله.»ولی دلم میخواست بگویم که دقیقا به خاطر کارهایی که کرده، اینقدر از مردن میترسد. به خاطر انداختن نوههاش زیر دست نامادری.
حالا هر دوشان ازدواج کرده بودند و دو سه ماهی بود که تنها شده و لابد تو همین تنهاییهاش فکر کرده بود به کارهایی که کرده؛ به آن روزی که پشت سر عروس اوّلش که دختر خواهر کوچکترش هم بود، صفحه گذاشت و پسرش را وادار به طلاق کرد و به آن روزها که پسرش، زنش را کتک میزد و صدای گریه بچههاش تو کوچه میپیچید. و به همان شبی که از خانه بیرون انداخته بودنش و حوالی دو صبح بود که با صدای زاری و التماسش، پشت درشان، بیدار شدیم و آن پیرزن و پسرش در را براش باز نکردند. میگفتند سابقا، مشهد و حرم، بخاطر شلوغیش، جای خوب و امنی برای دختران و زنان بیجا و فراری بود، اما بعد از مدتی، خادمان را طوری تربیت میکردند که میتوانستند بو بکشند و فراریها را تشخیص بدهند و بعدش هم آگاهی حرم و مابقی ماجرا.
مدام سرم را تکان میدادم، مثلا که دارم به حرفهاش گوش میدهم و او سینی را جلوش گذاشته بود و داشت داروهاش را به من معرفی میکرد.
«امروز پونزده شونزده تا قرص خوردم ننه»«جدی؟ سرخود نخورین»وقتی آسپرین را دستش گرفت و گفت«از ای قرص فشار، دو تا، الان خوردم» مطمئن شدم چیزی نمیفهمد و لابد شمردنش هم همینطوری هست. فشارش را دوباره گرفتم. سیزدهونیم شده بود. گفتم«خوبه.دوازدهونیمه.»حمیده از طبقه بالا آمد.
«خدا روشکر، بهتر شدین، رنگ و روتون وا شده».بعد از اینکه مطمئن شدم حالش بهتر شده، باهاشان خداحافظی کرده و به خانه برگشتم. یک هفته بعد، حوالی دهونیم صبح بود که صدای گریه و زاری پسر دندونطلا از خانهشان به گوش میرسید. لابد مثل هر روز، قبل از رفتن به مغازهاش، به طبقه پایین رفته بوده تا با مادرش خداحافظی کند.