تیک تاک تیک تاک، خانه که آرام باشد پتک ثانیه ها میکوبد توی سرت. باطری ساعت را برمیدارم زمان روی ساعت دو ثابت میماند. پتویم را بالا میکشم نفسم میگیرد از بچگی پتو پناهگاه من بود. هیولاهای تاریکی میامدند ببر سبز پتو با آنها میجنگید سرم را از زیر پتو بیرون نمی آوردم اما صدای جنگیدنشان را میشنیدم. مادرم میگفت: فقط صدای تیک تاک ساعت است گاهی هم میگفت: صدای باد یا ماشینی که در خیابانهای خلوت گازش را میگیرد و میرود. نمی دانستم آن وقت شب چه کسی به کجا میرود. نمیدانم چقدر از لنگ شدن پای عقربه ها گذشته است. انگار الهه خواب یک مشت از گرد جادویی اش را ریخته روی مژه های بلندم به قول برادر کوچکم چون مژه های تو بلند است همیشه خوابالویی هرچقدر هم صورتت را بشوری آن گردها پاک نمیشود.
چشم هایم را می بندم. دستم را میبرم زیر بالشت. دندانم را لمس میکنم. مادرم وقتی میخواست اولین دندان شیریم را بکشد گفت: باید دندانت را بکشی. یک دندان دیگر زیر آن قایم شده و منتظر است که بیاید جای این دندان لق بشیند. نباید زیاد منتظرش بگذاری وگرنه از یک گوشه می آید بیرون آن هم کج. دندانی که قرار است برای همیشه توی دهانت بماند. تو می توانی دندان شیری ات را که کندی زیر سرت بگذاری پری دندان شب می آید و زیر بالشت برایت یک سکه میگذارد.
من هنوز هم میترسیدم. با چشمهای خیس نشستم روبه روی مادرم. دهانم را چندبار باز کردم اما ناخوداگاه ترس آن را قفل میکرد. و کلیدش را می گذاشت توی جیبش که ته نداشت.
مادرم صورتم را بوسه باران کرد. دستش را برد لابه لای موهای سیاهم.
_شاید برای اولین دندان پری یک آرزوی تو را هم براورده کنه؟
با این حرف مادر دهانم به لبخند باز شد. مادر دندانم را بین انگشتان ظریفش گرفت. دندان چند روزی میشد که روی لثه ام تاب بازی میکرد مادرم هلش داد. حتی درد هم نداشت. توی دهانم یکم طعم خون حس کردم و تمام. مادرم یک دندان سفید کوچولو که بالایش سه تا دندانه اره ای داشت کف دستم گذاشت. احساس میکردم یک تکه استخوان کوچولو را در دست دارم.
عقربه ها هنوز روی ساعت دو خواب هستند. مسکنی که بعد شام خوردم تاثیرش را کم کم از دست میدهد. امروز عصر اولین دندان بزرگسالی ام را کشیدم. در ظاهر سالم بود اما مدتها درد داشت. دندان پزشک به عکس دندانم نگاه کرد و گفت از داخل خراب شده است. چون عصب کشی نصف درآمد یک ماه ما میشد، گفتم بکشد.
نصف بیشتر صورتم را بی حس کرده بود انگار اصلا صورتی ندارم. یک خلا. دکتر که دندانم را میکشید، انگار میخواست روحم را از کالبدم بیرون بکشد. بدنم مثل یک تکه سنگ سفت شده بود و در مقابل این جدا شدن مقاومت میکرد. میان دهانه انبر یک دندان چاق که داخلش کمی خالی و حسابی سیاه شده بود را روبروی صورتم گرفت. دهانم پر خون میشد. با بازدمی که بیشتر شبیه به یک آه کشیدن بود بدنم را رها کردم روی صندلی. وقتی دندانم را خواستم دکتر تعجب کرد. بین مسیر دندانپزشکی تا خانه سوار اتوبوس تندرو یک دختر کوچولو نشسته بود. عروسکش شبیه عروسک پلاستیکی بود که آرزو کرده بودم. همان که دستهایش به بالا و پایین حرکت میکرد و لباس چهارخانه سفید و قرمز داشت. سرش را روی بالشتم گذاشته و به خواب رفته بود وقتی بلند می کردمش چشمهایش بازمی شد. و زیر بالشت هم یک بیست و پنج تومنی سفید و زرد. عقربه ها هنوز روی ساعت دو خشک شان زده. دندانم را لمس میکنم دلم میخواهد آرزو کنم زودتر بیاید ساعت الان چند است؟ پلک هایم خیلی سنگین شدند. پتو از رویم کنار میرود. یک زن پیر و چاق کنارم نشسته و گوشه پتو را در دست گرفته است. میخواهم جیغ بکشم نمیتوانم. ردیف مروارید دندانهایش برق میزند دندانهایش واقعا شبیه مروارید گردند. گونه های صورتی رنگ گوشتالویش شبیه دو تا تپه کوچک دو طرف صورتش میزنند بیرون.
_من پری دندانم آرزو کن.
دستم را میگذارم روی سر ببری که روی صخره ایستاده است انگار آماده پریدن است سرش کرکی نرم و قرمز است.
دست زن که چانه ام را بالا میاورد نگاهم را از چشم زرد ببر میکند. مرواریدهایی که به انتهای ریشه روسری گلدار زن وصل هستند با حرکت سر زن به دو طرف تق تق به هم برمیخورند.
_آرزو کن. دختر آرزو
_آرزو؟
_بله آرزو
آرزو میکنم ماهی کوچولو قرمز بشم او عاشق ماهی قرمزه!
_مطمئنی؟
_نه صبر کن باز هم یادش میره آبم رو عوض کنه و بهم غذا بده یا منو با آب کثیف تنگ اشتباهی خالی میکنه تو سینک. من رو تبدیل به یک ماهی آزاد کن.
حاشیه اقیانوس پر ماهی آزاد شده. هر ماهی به دنبال ورودی رودخانه ای که در آن به دنیا آمده میگردد. رودخانه من از یک جنگل صنوبر میگذشت. کجا آب بوی صنوبر می دهد. بعدجنگل، بوی پونه که اطراف رودخانه سبز شده بود را به یاد می آورم. همین رودخانه درست همینجا بوی بچگی ام را می دهد. آب سرد رودخانه همیشه من را سرحال نگه میدارد. آبی که من بر خلاف جریانش شنا میکنم با خشونت میخواهد مرا به دریا برگرداند. رودخانه دایم روی زمین بالا و پایین میرود. برای رسیدن به آن قسمت بالا مجبورم از آب به بیرون بپرم. تماس هوا با پولک هایم را دوست دارم هرچند برای یک لحظه احساس خفگی به من دست میدهد، اما باز برمیگردم به رودخانه. این یکی ارتفاعش خیلی زیاد است میپرم حواسم به مرد ماهی گیر نبود با اون تور سیاه پاهای برهنه ایستاده وسط رود. آب تشت گرم شده تشت قرمز را هی دور میزنم هی دور میزنم انگار دارم دنبال خودم میدوم.
یک مرد من را با انگشت نشان میدهد. حتما از همین مسافرها است که یک روز تابستان از خانه و گرما و دود فراری شدند. وقتی در دریا بودم هم آنها را میدیدم. با محلی ها فرق داشتند. یک روز یکی شان آمد پرید توی دریا. یک بارانی بزرگ تنش بود. یک طناب را چندین بار دور کمرش پیچیده بود. دو سر طناب به چندین گره کور ختم میشد. بارانی مرد جیب های بلندی داشت. انقدر بلند که تا پایین بارانی میرسید. با نخ قرمز چندین بار سه طرف جیب دوخت رفته بود. رنگ پارچه جیب ها مثل خود بارانی زرد نه، بلکه به سیاهی میزد. مرد که در آب شروع کرد به تقلا کردن دستانش را در جیب های بارانی فرو می برد چند سنگ اندازه صدف از جیب هایش بیرون آورد اما ظاهرا جیب هایش پر از سنگ بود. نمیتوانست از پس همه سنگها بر بیاید. حباب های بزرگ از دهانش خارج میشد. من تعقیبش کردم. دستانش را به هر طرف تکان میداد. هرچه بیشتر خودش را تکان میداد چشم هایش بزرگتر میشد. من دور سرش شنا میکردم. موهایش شبیه گیاهان دریایی اطراف سرش تاب میخورد. سعی کرد بارانی را از تنش در بیاورد اما گره ها سفت تر از آن بود که انگشتان مرتعش مرد آنها را بتواند باز کند. در نهایت بدنش ثابت ماند. چشم هایش نیمه باز به ماهی ها خیره شده بود. تا لحظه ای که یک گروه ماهی آمدند. تا او را به عنوان شامشان بخورند تماشایش می کردم. تا لحظه آخر به او میگفتم نفس بکش نفس بکش مرا ببین مثل من نفس بکش.
همینطور که حالا به خودم میگویم دم بازدم دم بازدم بدنم از شدت برخورد با سنگهای ریز کنار تشت درد گرفته است. زن همینطور مرا از تشت بیرون اورد من تقلا کردم و افتادم روی سنگها. مرد مشتری و زن ماهی فروش همینطور خیره به من نگاه میکنند. آیا آن مرد بارانی پوش موقع تقلا بین آبهای لطیف درد را احساس میکرد؟ حالا یادم آمد چشم هایش خیلی آشنا بود! دم و باز دم و باز دم چقدر بیهوده است. احساس میکنم آبشش هایم مچاله میشوند.
زن ماهیگیر تند تند پولکهایم را با چاقو پاک میکند. پولکها میچسبند به چاقو و دستهای کوچکش. شکمم را پاره میکند دل و روده ام را میریزد توی پلاستیک کنار تخته ماهی پاک کنی اش. تمام تن زن بوی مرا میدهد بوی دریا بوی ماهی. حتما شوهرش هم همین بو را دارد، مرد ماهیگیر. آیا آنها از بوی دریا لذت میبرند؟ دلم برای بوی دریا تنگ شده.
حالا توی یک ماهی تابه بوی لیمو و پیاز میدهم. حسابی فلفل پاشیده روی من. جلز و ولز. ماهی را از ارتفاع می اندازد توی ماهی تابه. دستش را که از پرتاب قطره های روغن سوخته، به دهان میبرد. میگذاردم توی یک بشقاب چینی سفید با گلهای نقره ای. بین گوجه های ریز شده و کاهو غذای مورد علاقه اش. سیگارش را روی یکی از گلبرگ های نقره ای فشار میدهد میگذارد گوشه بشقاب. اولین لقمه را برمیدارد. رنگش سیاه میشود. بامشت میکوبد روی سینه اش. سرفه های سختش هم کاری از پیش نمیبرد. با صورت می افتد روی من. هردو عقربه ساعت روی دو ایستاده اند. عقربه کوچکتر زیر عقربه بزرگ گم شده. زبری ریش تازه تراشیده اش را حس میکنم. چشمهایم را باز میکنم. توی صورتش نفس میکشم. صورتش را میکشد کنار. اتاق تاریک است. پشتش را سمتم میکند و میرود سمت آشپزخانه. دستم روی سر ببر خشک شده است. صدای تیک تاک ساعت را میشنوم باز هم یک جفت باطری نو خریده است. غذایش را گرم میکند. قیمه نیست! بوی ماهی کنسروی خانه را پر میکند.