داستان کوتاه «روی پوست عادت»

صبح یک روز شهریوری که هنوز آدم بین روشن کردن یا روشن نکردن کولر خانه‌اش مردد است، شکرنسا ـ چهل‌وپنج ساله ـ ایستاده پهلوی پیشخان پهن و مرمری آشپزخانه‌اش، بیست واحد از سرنگ نازکی را انسولین پر می‌کند و به شکم چاق و واریسی‌اش می‌زند. به رادیویی که شوهرش روشن گذاشته گوش می‌کند. در سر خط خبر‌ها گوینده‌ی رادیو بی‌بی‌سی که لحن شادی دارد ـ او این را برخلاف شوهرش همیشه معصومانه تلقی می‌کند ـ خبر انتحاری در کابل را می‌دهد با آمار کشته‌هایی که او هرگز در خاطرش نمی‌ماند تا بتواند برای کسی تعریفش کند؛ اما مثل هر وقت دیگری که مشابه این خبر را می‌شنود سعی می‌کند آشنا یا فامیلی را در کابل به یاد بیاورد. هنوز تصویری در ذهنش شفاف نشده است که رادیو آهنگی از ویگن را پخش می‌کند. از صدای رنگی مرد مرده و خنکی جای پنبه‌ی الکلی روی شکمش کیف می‌کند و کابل از یادش می‌رود.

آهنگ تمام می‌شود. رادیو را خاموش می‌کند و همان طور که از ترس نیفتادن قند خونش بیسکویتی را که بوی نارگیل می‌دهد، خرت خرت می‌جود، به ساعت گرد و حاشیه برنزی بالای رادیو زل می‌زند و زمان به وقت قم را به وقت ملبورن، تورنتو و لندن حساب می‌کند. سعی می‌کند هرکدام از پسرهایش را در این زمان‌ها در آن مکان‌ها تصور کند. همه ‌را به کمک اوصاف مبهمی که شنیده ‌است، یک شکل می‌بیند. خیس، خنک و خوشحال،‌ از تصور زنان بی ‎قید و راحت خجالت می‎کشد و از فکر اینکه تماس هریک از پسرهایش از یک هفته به یک ماه و بیشتر تبدیل می‌شود دلش می‌گیرد. نگاهش هنوز به ساعت است و این بار وقتِ مانده به پخش سریال را حساب می‌کند: ده دقیقه!

تلفن زنگ می‌زند. قبل از اینکه شکرنسا با صدای تیزش الو کند صدای مردی در خش خش ممتد اما ضعیفی گم می‌شود و او بنا به عادتی که انگار اگر او صدا بلند کند صدای پشت خط هم بلند و رسا می‌شود الوی تیزش که دیگر جیغ شده را هی تکرار می‌کند. حس می‌کند چقدر این لحظه برایش آشناست. خواب دیده‌ است شاید. آن وقت که پسرها پشت مرز بوده‌اند،‌ یا توی کمپ‌‎ها یا وقت‌هایی که مصاحبه داشته‌اند. اینکه صدایی از تلفن درنیاید اما کسی پشتش باشد، بو می‎دهد. شماره‌ای که روی تلفن افتاده به نظرش غریب می‌رسد و نگرانش می‌کند.

توی موبایلش دنبال بچه‌ها می‌گردد. هیچ‎وقت بی شوهرش نخواسته که به‌ آن‌ها زنگ بزند. زنگ می‌زند و چون همیشه خارج وقت کم است و همه شان دو شیفت کار می‌کنند و وقت‌ها ناوقت است با شنیدن صدای هرکدام می‌گوید داشته با آن یکی زنگ می‌زده و زود به خدا می‌سپاردشان.

مرد این ‎بار صدایش رساست، اما گریه می‌کند و‌ باز تلفن قطع می‌شود. مرد افغانی است، اینکه از لهجه‌اش فهمیده یا از نوع صدایش یادش نمی‌آید. به شوهرش زنگ می‌زند؛ اولین بار است که فقط خواسته صدایش را بشنود. می‌گوید اشتباه شده و دستش خورده. حس می‌کند شوهرش هر توضیح دیگری را بی اهمیت‌تر می‌داند.

تنها مدادی که پیدا کرده مداد قهوه‌ای ابرویش است؛ با همان، روی شیشه‌ی میز تلفن شماره را می‌نویسد. مرد باز زنگ می‌زند و می‌گوید دخترت مرده است. گل‌نسا – بیست و یک ساله – با ماه گرفتگی خفیفی شبیه اشک گوشه‌ی راست چشم چپش، آمده است برود لیسه‌ی ابن سینا کیمیا درس بدهد. کاری که هر روز می‌کرده، ولی آن روز نتوانسته چون مُرده و هر تکه‌اش جایی افتاده است. عرق سرد از پشت گوش‌های شکرنسا می‌پیچد دور گردنش و می‌لغزد روی سینه‌اش. اگر دستش هم بلرزد حتماً از افت قند خونش است. دختر که ندارد، نداشته است.

سیم تلفن کوتاه است. با نوک پا پایه‌ی عسلی را می‌کشد و آن را می‌آورد کنار دستش تا از قندانی روی عسلی آب‎نبات بردارد و بگذارد گوشه‌ی لُپش تا آب شود. می‌خواهد بگوید اشتباه شده و او هیچ‎وقت دختری نداشته است، اما از خیسی صدایش به خاطر آب‎نبات گوشه‌ی لپش خجالت می‌کشد. باز خش‌‎خشی ممتد صدا را قطع می‌کند.

گل‌نسا، چقدر به اسم خودش می‌آید! اگر دختر داشت، اسمش را همین می‌گذاشت. توی کارتش نه! این‌طوری شاید توی مدرسه خجالت می‌کشید. راستی مگر نباید بعد از دادن خبر مرگ سکوت کرد تا کسی که آن طرف خط است، شیون کند یا حداقل آه بکشد؟ یاد شوهرش می‌افتد که ناخن شستش را انداخته لای دو دندان نیش و آسیاب و بعد از لحظه‌ای چیزی را که معلوم نیست از توی دهانش فوت می‌کند و می‌گوید: «خاتون! تو چه ساده‌ای! چه ضرری دارد؟ هیچ.» شوهرش اما همیشه می‌تواند چیزی برای نشان دادن اینکه او احمق است پیدا کند. شکرنسا درمی‌آید که مردی تلفن زده و به زن میان‌سالی که پشت خط بوده گفته که دخترت مرده، این پرسیده چه دختری و او آن نشانی‌ها را داده و وقت نشده که شکرنسا بگوید اشتباه شده، مرد گریه می‌کرده، شکرنسا از افت قند خونش می‌لرزیده همین! «خب خودش کی بوده و با دختر چه نسبتی داشته؟ اسم مادر دختر چه بوده؟ شماره این‌جا را از کجا آورده؟!» شکرنسا از تصور مکالمه‌ای که نهایتا به ضررش تمام می‌شد، خسته ‌می‌شود. به خودش می‌گوید که نمی‌گوید اما می‌داند، بی‌فایده است. نگفتن و نشنیدن برایش سخت‌تر از گفتن آن‌ها و شنیدن ملامت است. چطور می‌شود از حرف سنگین بود. این از هفده کیلو و سیصد گرم اضافه وزنی که با خودش می‌کشد و فقط در همان چند صد گرم در نوسان است، مشقت بیشتر دارد.

سریال نصف شده است و زن جوانی توی جنگل می‌دود. شکرنسا فکر می‌کند الان است که یکی از حلقه‌های موی سیاهش یا بولیزی که به تنش زار می‌زند به شاخه‌ای گیر کند. این‎طوری درد دارد. دویدنش را هم کند می‌کند، اما زمین نمی‌خورد. آن خیسی زیر چشمش که سایه انداخته هم اشک است نه ماه‌گرفتگی. فکر می‌کند گل‌نسا چه شکلی می‌توانسته باشد. سرش را برمی‌گرداند سمت تلفن و با خودش می‌گوید الان زنگ می‌زند. الان زنگ می‌زند. مثل پسر کوچکش توی سال آخری که ایران بود. می‌گفت: «فقط کافیه آدم بهش فکر کنه تا اتفاق بیفته، این یعنی قانون جذب!» وقتی این‌ها را می‌گفت می‌ایستاد. شکرنسا می‌پرسید: «مثل دعا کردن؟» می‎شنید: «هوم… نه… فکر نکنم.»

سریال به نظرش مبهم و بی‌مزه می‌رسد. دنبال اخبار می‌گردد و نمی‌داند کدام کانال را بگیرد، پس همه را نگاه می‌کند. به تن‌هایی که روی زمین افتاده یا روی دست‌ها برده می‌شوند نگاه می‌کند. زنی نمی‌بیند، مردی نشسته است و سر جوانی را روی پا گذاشته و گریه می‌کند. از دیدن جوان که شبیه پسر بزرگش است خیلی شبیهش، طوری که شاید دوباره باید زنگ بزند و صدایش را بشنود، حالش بد می‌شود. صورتش را می‌شوید و چند بار دست های خیسش را لای موهای کوتاه و سرخش می‌برد. بعد می‌ایستد جلوی کولر تا سردش بشود.

می‌نشیند و به شماره‌ای که به خط بدی روی شیشه ماسیده شده نگاه می‌کند. شماره‌ی وطنش،‌ مثل چیزی است که انگار از زیر فرش کهنه‌ای یا پشت گنجه‌ای درآمده باشد و آدم هی فکر کند کی گمش کرده و چرا جوری گم شده که هیچ وقت دنبالش نگشته است. چون بهش نیاز نداشته یا چون داشتنش از نداشتنش کم دردسرتر بوده است. سرش را بلند می‌کند و چشمش به قاب عکس‌های روی دیوار مقابلش می‌افتد: مشهد!‌ آن یکی هم مشهد است. «الان هم گنبد طلایی‌اش به سرخی می‌زند؟» بالای عکس های نیاسر و اصفهان که جدیدتر است دو تا عکس هم از آستانه‌ی حرم حضرت معصومه است. الان هم سفید چرک است. آن وقت‎ها زیاد از این عکس ها می‌گرفتند؛ آن وقت ‎ها که شوهرش این‎طور راحت کفر نمی‌گفت. پسرها هم کوچکند و جلوی پای آن دو ایستاد‎ه‌اند و راحت می‌شود فهمید به شوهرش بیشتر کشیده‌‎اند، بور و اخمو. توی عکس های مشهد پسر آخری نیست. هنوز به دنیا نیامده است. شکرنسا لاغر است و می‎خواسته وقتی برگشتند، برود دبیرستان؛ ولی، برمی‌گردند و او می‌فهمد حامله‌‌ است و دیگر هیچ‎وقت فکر نمی‌کند برود دبیرستان! و شروع می‌کند که چاق بشود و دیابت بگیرد. کیمیا یعنی چی؟ لیسه می‌شود مدرسه یا دانشگاه؟!
شماره را می‌گیرد و منتظر می‌ماند که بوق بزند تا نفسی را که حبس کرده‌است بیرون بدهد. سه بار صدای بوق را می‌شنود و نیمه نصفه نفس می‌کشد. مرد تلفنش را جواب می‌دهد. از آن خش‌خش توی زمینه‌ی آزاردهنده‌ی صداهای مبهم خبری نیست. مرد هم دیگر آن ‎طوری هق‌هق نمی‌کند، اما کم‎ حرف شده است.

«گمانم اشتباه گرفتید.»

مرد ساکت است.

«البته من یک دختر دارم که در افغانستان است، اما نامش این نیست. ممکن است نشانی بیشتری بدهید؟»
این جمله هنوز از دهانش خارج نشده به نظرش مسخره‌ می‌رسد. دلش می‌خواهد تلفن را قطع کند که مرد به صدا در می‌آید:

«روی برگه‌های هویتش نامش این نبود. خودش این نام را دوست داشت. دیروز از روی موبایلش این نَمبَر را نوشته کردم. خودش خبر نداشت. رویش سمت من نبود. کف دستم عرق کرده بود و حواسم بود که برنگردد و نفهمد. بهار که به کابل آمد تا اینجا کار کند، گفته بود فامیلش ایرانند. می‌خواستم زنگ بزنم و گل‌نسا را…».

مرد بغض کرده است. از نفس هایی که تندتند می‌گیرد معلوم است.

«دوستش داشتی؟» شکرنسا ناخودآگاه این را می‌پرسد. همیشه دوست داشت این سوال را از پسرهایش، وقتی هوای دختری توی سرشان است، بپرسد. سوالی که بارها توی سریال ها مردم از هم می‌پرسند را از مردی که نمی‌شناخت می‌پرسد و این کار مرد را تمام می‌کند و باز می‌زند زیر گریه، بلند گریه می‌کند. اشک از چانه‌ی گرد شکرنسا هم شروع به ریختن می‌کند. بعد از لحظه‌ای هر دو توی خلوت ساکتشان، خیلی دور از هم زار می‌زنند.

صدای اذان می‌آيد. الان است که شوهرش کلید بیندازد و در را باز کند. نگران پف چشم‌هایش از گریه کردن می‌شود. اگر پرسید می‌گوید دلش برای پسرها تنگ شده. حالا می‌خواهد دخترش را عین راز برای خودش نگه دارد. این اولین چیزی است که بعد از سال‌ها زندگی مشترک ‌می‌تواند برای خودش داشته باشد و در خیال کردنش احمق باشد. شماره را روی کاغذ می‌نویسد و روی شیشه دستمال می‌کشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

معصومه امیری