بلی، روزی که بیشترین دروغ را گفتم. میدانید کدام روز بود؟ یک روز آفتابی ماه جدی زمستان اما سرد. چند روز قبلش کابل بارندگی و برفی بود. نمیشد جایی رفت یا کاری کرد. مهم نیست که روزهای قبلش چگونه بود. مهم این است که همان روز آفتابی اما سرد چگونه روز بود. به گمانم یک روز نحس و حادثهآفرین بود. نمیشد پیشبینی کرد که ممکن است چه اتفاقی بیفتد. بلی، آن اتفاق باعث شد که بیشترین دروغ را بگویم؛ دروغی که نه قبلاً گفته بودم و نه خواهم گفت، اگر بازهم چنین اتفاق ناگواری برایم پیش نیاید. خُب، حالا نمیپرسید آن اتفاق غیرمنتظره چه بود؟
بلی، نشسته بودم و خودم را با پتوی گرم پیچانده بودم و داستان مسخ کافکا را میخواندم که تلفنم به صدا درآمد. برداشتم. جواب دادم. میدانید کی بود؟ البته زیاد مهم هم نیست که بدانید. گفت: امروز هوا آفتابی است، نمیخواهی بیایی از لاکت بیرون؟ نمیدانستم جوابش را چه بگویم. گفت: بالأخر تصمیم گرفتی بیایی بیرون یا نه؟ همانطور که تلفن را با دست راست به گوش راستم گرفته بودم، با دست چپ سرم را خاراندم. بد رقم خارش گرفته بود. گفتم: کجا بیایم؟ گفت همان جای همیشگی چطور است؟ گفتم: خوب است، پس همانجا میبینمت.
کت مخملی سیاهم را به تن کرده و دستمالگردن راهراه سیاهوسفید را دور گوشهایم پیچانده بودم. با آنکه هوا آفتابی بود و خورشید مایل روی تنم که سردی هوا باعث شده بود خم به نظر برسم، میتابید، قدمهایم را محتاط برمیداشتم. سردی هوا و خشونت زمستان را باید تحمل میکردم. صدای تقوتاقهای کفش دختر جوانی را که از پشت سرم میآمد، مرا به یاد کسی انداخت که میخواستم در کنارش قدم بردارم. بازویش را حلقه بازویم کرده و گوش به صدای تقوتاق کفشهای کوریبلندش تیز کنم. موسیقی ریتمیک و ضربدار کفشهایش را با دل و جان بخرم. گوش به صدای کفشهای دخترخانم جوان که حالا برابر و در کنارم قدم برمیداشت، داده بودم. در خیالم قدمهای سبک برمیداشتم و خیال میکردم در کنارش چه خوشبخت قدم برمیدارم. چنین روز سردی بود که رفته بودیم بیرون. بازوبهبازو از پیش مارکتهای لباسفروشی و جواهرفروشی گذشته بودیم. سری به بوتفروشی زنانه زده بودیم. بوتها را ورانداز کرده و نخریده بودیم آخرش. بوتفروش قهرش آمده بود و بوت را از دستش گرفته بود. گفته بود: توان خریدش را ندارید. راستی که توانش را نداشتیم. فقط پول همانقدر داشتیم که ساعتمان را تیر کنیم با چای در قهوهخانه. از بوتفروشی که برآمدیم، پنجۀ دستم را گرفت و راه افتادیم. صدای بوتهای دختر در گوشم بازتاب مییافت که ناگاه خیالم با پیچش خفیفی از بین رفت و سستی در پاهایم حس کردم؛ از همان سستیهایی که توان قدمبرداشتن را از آدم میگیرد. بیچاره کرده و روزگار را سیاه میسازد. خرد و خمیر میکند. اگر قدمی دیگر بردارد، بیآبرو میسازد.
صبحانه خوبی خورده بودم. چاشت هم که غذای مورد علاقهام را داشتم. آشسبزی چیزی است که بیشترین اشتها را در وجودم برمیانگیزد. اختیارم را در دست گرفته و تا دلش میخواهد، به خوردم میدهد. نه، خودم نمیتوانم جلوم را بگیرم. در حدی که سیر میشوم، بخورم. اختیار از کف میدهم. قاشق پشت قاشق، سرازیر میشود. دهن، دندان و زبان، نیازش نیست. به حلقوم میریزم. کاسه اول خالی میشود. از دیگ خبر میگیرم. پر میکنم دومین کاسه را. توجه به اطراف ندارم. پدر، مادر، برادر و خواهر همه نگاهم میکنند، گرگگرگ. مثل اینکه بار اولشان است که چنین هستم. نگاهم میکنند. توجهی نمیکنم به آنها. میبینم که دست از سرم برنمیدارند. احساس میکنم همه فکر میکنند که خواهم ترکید. به ناچار، نه از روی رضایت، نه اینکه سیر شده باشم، نه اینکه دلم صبر کرده باشد، شرم وا میدارد که پس بنشینم. میگویم با خود. چرا شرم؟ مگر شکم شرم دارد؟ شرم سرش میشود. شکم کو سرش که سرش شود؟ این تویی که شرم باید شوی. رنگ و رخت سرخ شود. پیشانیات عرق زند. آنگاه دستمال پشت دستمال به پیشانی کشی، عرق باد زنی، سرد شوی و حالت عادی شود. رنگ به رخت باز گردد و احساس راحتی کنی. نفس عمیقی بکشی. آه! سوالپیچت کنند. چه شده؟ رنگ و رخت چرا پریده؟ تا جواب پس دهی و به حالت عادی برگردی، ببینی که فریب خوردهای و شرم بیجا کردهای. وقتی چمچه به ته دیگ کشی، جیغ سوزناک کشد. خبرت دهد که چیزی باقی نمانده است. آنگاه چون سگهای گرسنه کوچهگرد، پسماندهها را بپالی. چیزی گیرت نیاید. با زبان دور لبانت را لیس زنی. پاک کنی دور دهنت را با پشت دست و پس بنشینی. از کنار دستارخوان پس نشستم. باید میرفتم. بلند شدم از جایم. پاها تاب ایستادن نداشت. باید میرفتم. باید کاری میکردم، الا کار از کار میگذشت. شرم میشدم. ناچار باید میرفتم. قرار داشتم. نمیشد قرار را برهم زد. رویم نمیشد. عزیزترین شخص، خاطره، خاطرخواهم. کسی که خاطرش را خیلی میخواهم و باهم خاطرات خوبی داریم. وقتی قدم برداشتم، خیال کردم باد روده، نه شکم است که باید رها شود. وقتی رها شد، از قفس بیرون پرید، تمام شرم را برد با خودش. بیرویی و کمرویی، جایش را گرفت. باید چنین میشد، الا شرم از پا درمیآورد. وقتی قدم دوم را برداشتم، گرمی لذتبخشی را در هوای سرد زمستانی در خشتکم حس کردم. لحظهای سردی هوا را پاک از یاد بردم. قدم سومی را که برداشتم، تلفنم زنگ خورد. تلفن را جواب دادم:
ـ کجایی؟
ـ در راهم.
ـ تو کجایی؟
ـ محل قرار. چرا دیر کردی؟
ـ کار اضطراری پیش آمد.
ـ تا چند دقیقه دیگر خواهی رسید؟
ـ تا شما نفسی بگیرید، عزیزم.
تلفن را قطع کردم. با این وضع که داشتم، نمیشد رفت. چه کار باید میکردم. کارش نمیشد کرد. خُب، پیش آمده بود دیگر. سر آدمها میآید این روزها. زندگی است. پستی و بالایی دارد. خوشی و ناخوشی دارد. تلخ و شیرینی دارد. سهم من است که نباید میبود، آن هم در این روز. باید برمیگشتم، اما چطور؟ لباس تبدیل کرده برگردم. اگر بازهم زنگ بزند، که میزند، چه بگویم؟ چه بهتر خودم زنگ بزنم و ملاقات را به فردا واگذار کنم. اما نه، این راهش نیست. این درست نیست. نباید دروغ بگویم. آن هم در روزی که قرار بود تصمیم ازدواج را بگیریم. باهم حرف بزنیم. در همین مکان بود که باهم آشنا شدیم. قرارهای بعدی و بعدی و بعدی را گذاشته و باهم ملاقات کردیم. خوش گذراندیم. چای خوردیم. پنهانی، دور از چشم دیگران، همدیگر را لمس کردیم. از وقتمان لذت بردیم. موقع لمسکردن، بار اول، ملال داشتیم. دستنخورده بودیم. وقتی دستم را که پهلویم نشسته بودم، بار اول روی زانویش گذاشتم، شرمید و رنگش سرخ شد. لرزه خفیفی در پاهایش حس کردم. پاهایش را جمع کرد. دستم افتاد کنارش. نگاهم کرد. لبخندی از روی ناچاری روی لبانش که تمنای بوسیدنش را داشتم، نقش بست. دستش را روی دستم گذاشت و گفت نه! عجب خیالات بیهودهای. وقتی به خود آمدم. دیدم که کنار دیوار دورتر از آبی که روی سرک جمع شده، ایستادهام. جوانی با عجله به من نزدیک میشد. موازی با آب روی سرک، پایش سُر خورد و افتاد داخل آب. آهی کشید و فوراً بلند شد. تری همان قسمت بود که از من تر شده بود. فرشته نجات! عجب اتفاقی. خوب بهانه دستم آمد. باید زنگ بزنم و بگویم که چه شده است.
ـ هلو عزیزم.
ـ هلو کجا شدی؟ دیر کردی.
ـ آری عزیزم. اتفاقی پیش آمد که باید فردا همدیگر را ببینیم.
ـ خُب، چه شده عزیزم؟
ـ پایم سر خورد و افتادم روی گل و لای. لباسم کثیف شده است. خودت میدانی که با این وضع آمده…
ـ من باید بروم؟
ـ آری دیگه، من باید برگردم خانه. ناچارم، و فردا…
ـ درسته.
وقتی تلفن را قطع کردم. دیدم جوان کنارم ایستاده و به من نگاه میکند.
ـ شما هم اینجا…
ـ درست فهمیدید.
فکر کردم. حالا که به خاطره، به محبوبم، دروغ گفتم و قانعش کردهام که آمده نمیتوانم و باورم کرده، چه بهتر که زودتر برگردم به خانه. اما چطور؟ با موتر. به طرف ایستگاه عمومی موترها میروم. سرک مثل همیشه، شلوغ است. عبور و مرور موترها، کرکننده و دستوپاگیر است. وقتی به ایستگاه میرسم، کنار جدول، دورتر از پل سوخته، چهارراهی شهید مزاری، ایستگاه موترهای برچی میایستم. نگاههای تیز و جستوجوگرانه عابران پیاده را میبینیم که چشم دوختهاند به من. مثل اینکه سوراخم میکنند. دل و درونم را میکشند بیرون. آخ از دست این آدمهای فضول. به هرکس، به هرچیزی، سرک میکشند. مثل سگ بو میکشند. پوزهشان را میچسبانند به کون این و آن. که چه شود آخر. نگاهم میکنند.
ـ کسی را گم کردی؟
ـ نه.
ـ خُب، چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ مثل اینکه از این قسمت خوشت آمده باشد.
ـ خُب، خُب، خووووب!
ـ خُب که چه؟
ـ خُب خودت را تر کردی.
ـ به شما چه!
عجب آدمهای کنجکاو پیدا میشود. جوانی خوشتیپ، کنارم ایستاده و با دستمالگردن جلو دماغش را گرفته است. به خودم میخورم. شلوغ است و گیرآوردن موتر سخت است. لحظهای میایستم. موتر گیرم نمیآید. از طرفی ممکن موتر کثیف… وجدانم نمیپذیرد. راه میافتم. هرچه کوشش میکنم تا مغزم را آرام کنم، نمیشود. این دیگر چه اتفاق ناگواری بود که افتاد. با خود درگیر میشوم. کلنجار میروم. چرا باید اینطور میشد؟ حالا به نزدیکیهای خانه رسیدهام. پاهایم و باسنم، کاملاً بیحس شده است. سردی هوا را احساس نمیکند. از طرفی خوشحالم که به نزدیک خانه رسیدهام. میتوانم لباسهایم را تبدیل کنم و اتفاق امروز را بهکلی فراموش. اما چگونه؟
نمیدانم در چه فکر بودم. یکی از همسایهها، آن طرف، نزدیک دیوار خانهاش، ایستاده بود. سیگار میکشید. میخواستم از کنارش خَپوچُپ عبور کنم. میخواستم چیزی نفهمد. آخر رفیق بودیم. همدوره درس و مکتبم بود. باهم گاهی سیگار میکشیدیم. همدل و همراز بودیم. سر کوچه میایستادیم و به دختران، به آنهایی که فکر میکردیم روی خطاند، متلک میگفتیم. ناسزا و فحشهای خواهر و مادری میشنیدیم. البته مال دورانی بود که تازه پشت لبها و زیر …هایمان مو درآورده بود. دیگران میگفتند جوان شدیم. بعد از یک سال بود که میدیدم. فکر کنم تازه از هرات برگشته بود. در دانشگاه هرات درس میخواند. نزدیک که میشدم، دود سیگارش را به هوا داد. وسوسهانگیز بود. وسوسه شدم. چند قدم دورتر ایستادم. بدون اینکه متوجهم شود، نگاهش کردم. چه باید میگفتم؟ حرفی از دهنم پرید که نگاهم کرد، که انگار تازه کشفم کرده است. به طرفش رفتم. به رسم معمول همدیگر را در بغل کشیدیم. احوالپرسی کردیم. سیگار تعارفم کرد. سیگار کشیدیم.
ـ شما بوی چیزی را حس نمیکنید؟
ـ نه، چطور مگر؟
ـ ولی من.
ـ خُب البته بوی میدهد این کوچههای کابل. میبینی دور و اطرافت را، پر است از آشغال. جوی فاضلات خودش که منبع بوی است.
ـ آری، حق با شماست.
خوب شد که نفهمید، الا آبرویم میرفت، آن هم پیش همصنفی. کسی که زمانی باهم رقابت داشتیم. جامعهشناس و ادیب. تازهکاران این دو عرصه. باید میرفتم. ممکن بود فاش میشد رازم.
ـ سر فرصت باهم مینشینیم و حرف میزنیم.
ـ کجا به این زودی؟
ـ کار دارم، باید بروم.
مانعم نشد. وقتی به خانه رسیدم، راست و مستقیم رفتم به حمام. نباید حرف به دهن این و آن میدادم. با آن هم بوی برده بودند. حس کرده بودند. سوال کردند. جوابهای راست و دروغ شنیدند. تازه از حمام بیرون آمده بودم که دوباره پیچش خفیفی حس کردم، از همان پیچشهایی که باعث شده بود اینهمه دروغ بگویم. نگاههای سرد و سنگین را تحمل کنم. باید میرفتم فوراً. وقتی بلند شدم، خواستم لباسهایم را بپوشم.
ـ بنشین که موهایت خشک شود.
ـ باید بروم.
ـ کجا؟
ـ دواخانه سرکوچه.
مجال سوال و جواب را نداشتم. نباید وقت را تلف میکردم. مادر است دیگر، حق هم دارد از طرفی. تمام تلاشم را کردم که خرابش نکنم. خوشبختانه اینطور هم شد. فقط درد بود و درد، نه چیزی دیگر. وقتی سر کوچه رسیدم، تنهاترین گزینه برای خلاصشدن از درد و پیچشهای ناگهانی، دواخانه بود. از سویی، عقل سلیم میگفت که نباید بدون آزمایش دوا گرفت و از سوی دیگر همین عقل میگفت که برای آزمایش وقت نیست و باید فوراً اقدام کرد. همین شد که دواخانه را انتخاب کردم. داخل رفتم.
ـ قرص شکمدردی لطفاً!
ـ درد خشکه است و یا اسهال هستید؟
ـ هردویش.
ـ خُب چه رقمش باید بدهم؟
ـ اسهالش لطفاً.
ـ چه کار کردید که اسهال شدید؟
ـ به آنش کار نداشته باشید.
ـ خُب، باید بفهمم.
باید میگفتم که چه کردهام با خودم، اما نگفتم. دروغ گفتم. قرص را گرفتم و برآمدم بیرون. وقتی به خانه برگشتم، باز سوال و جواب شدم. باز همان دروغهای ناجور که هیچکس باورش را نکرد. حالا تو چه؟ باور میکنی؟ میفهمی چه گذشت به سرم، دیشب و دیروز؟ نباید دروغ میگفتم، آن هم به تو. رویم نشد. ولی باید میگفتم، آن هم امروز. در اینجا، اتفاق ناگواری بود که تا هنوز تجربه نکرده بودم. خوب شد مسخ نشدم، الا تو را از دست میدادم. چه خوشبختم. لبخند زد و گفت:
ـ آری عزیزم.