جیغ میکشم و با ترس وحشتناکی از خواب میپرم. روی بسترم مینشینم، تازه متوجه میشوم زنم طرفم لُقلُق نگاه میکند. نوری خفیفی از پنجره اتاق سرازیر شده است، میتوانم در روشنایی آن صورت جهانتاب را بطور درست ببینم. وحشت زده نگاهم میکند.
«خیلی دست و پا میزدی، باز همان کابوس را دیدی؟»
«آه، چه وحشتناک!» از دو طرف شقیقهام میگیرم، متوجه میشوم زیر آب هستم. دستمالی بر میدارم و حبابهای کوچک عرق را از پیشانی و صورتم میگیرم. احساس میکنم کمی تب دارم. «آه! خدای من، چقدر وحشتناک بود.» زنی، نه، گمانم مردی آنجا وسط سرک افتاده بود و کسی جرأت نداشت نزدیکش شود. انگار مرده باشد، اما هنوز زنده بود. با رو افتاده بود و به سختی نفس میگرفت. در فاصله چند متری دورش حلقه زده بودند، با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهش میکردند. سرم را میچرخانم به جهانتاب که پهلویم نشسته است نگاه میکنم. همانند مردان وحشت زده در خوابم به من زل زده است. سنگینی نگاهش به ترسم میافزاید. احساس تشنگی میکنم. از بسترم بر میخیزم، کورمال کورمال خودم را کنار تاقچه پنجره اتاق میرسانم. آب میریزم و حلقم را تر میکنم. به تشنگیام افزوده میشود. یک پیاله دیگر مینوشم. احساس میکنم باز هم تشنه هستم. سومی را بالا میدهم. فکر میکنم اگر کسی مرا در این وضع ببیند، چه فکری خواهد کرد؟ قورت، قورت، قورت، همه را میشنوم. نمیدانم این چندمی بود نوشیدم.
جهانتاب دستش را روی پیشانیام میگذارد. «اوه خدای من!» سپس فوری دستش را پس میکشد و از جایش برمیخیزد. میرود، دقیقه بعد با جام آب سرد و تکه مَلمَل بر میگردد. تکه را در آب تر کرده و روی پیشانیام قرار میدهد. ملتمسانه: «تو را خدا این قدر تشویش مکن.»
نگاهش میکنم، بعد دستش را میگیرم و میفشارم. طرفش لبخند میزنم، از آن نوع لبخندهای دروغین که هر شوهری به زنش میزند. با این کارم به ظاهر وانمود میکنم تشویشی ندارم. اما چطوری تشویش نکنم. دست خودم نیست. بیشتر از یک ماه است بیکارم، در خانه خواب. میخورم، میخوابم، میشاشم. چرا غصه بخورم؟ هر چه میشود بشود. این حرف خود به خود، ناگهانی به ذهنم خطور میکند. اینطور نیست، حقیقتاً چیزی که از همه بیشتر این روزها میخورم غصه است. خودم بلا در پسم، میترسم یک زمان از گرسنگی تلف نشوند، فرزندانم. اگر این اتفاق بیفتد بیحیثیت خواهم شد و آبرویی نخواهم داشت، آنگاه چطور سرم را نزد دوست و دشمنم بلند بگیرم.
تبم کمی فروکش کرده، احساس میکنم حالم کمی بهتر شده. به جهانتاب نگاه میکنم. زن نازنینی است. حساب همه چیز را دارد. خانه دست او است. من فقط میآورم. جهانتاب است که خرج و مصارف خانه را نوک به نوک میکند. کرایه خانه، قیمت آب و برق را به موقع میپردازد. خرج و خوراک را ماه در ماه اکمال میکند. به خانه و فرزندانش میرسد. از روزی که بیکار شدم غذای ما را جیرهبندی کرده. همین غذای جیرهبندی را هم از خیر سر او است که میخوریم، و اگر نه من هیچ پس اندازی نداشتم. میدانم فرزندانم سیر نمیشوند، این مرا بیشتر اذیت میکند. به همان مقداری که میخورند کفایت میکنند و شکایتی هم ندارند. خدا را شکر میکنم با این سن کمی که دارند شرایط مرا را درک میکنند. مثل مادرشان فرزندان صبور و نازنینی هستند. سرم را بلند میکنم، هر سه خواب است. وجودشان مایه دلگرمی من و دلخوشی مادرشان است.
جهانتاب تلاش میکند ناراحتیاش را که ناشی از نگرانی و بیخوابیهای من است پنهان کند. مثل من سعی میکند تظاهر کند. اما نگرانی و تشویش در چشمان کم فروغش موج میزند. خوب میفهمم ترسیده است و این ترس متأثر از دستان خالی او است. میدانم اندوختهاش ته کشیده و امیدش از همه جا قطع شده. هفته قبل وقتی وکیل گذر زنگ زد، دیدم بارقه از امید در چشمانش موج میزند. اما ساعاتی بعد وقتی با چهارونیم بوجی گندم، دقیقاً چهارونیم بوجی؛ نه کم نه زیاد برگشتم خانه، وقتی چشمانش به گندم افتاد، آن درخشندگی به یک بارهگی غروب کرد و اصلاً خوشحال نشد. در حالیکه انتظار داشتم، بابت اعانه که به دستم رسیده و یک روز تمام در صف ایستادم و بدست آوردم، هیجان زدهاش کرده و به پاس همکاری آنها تشکری ویژه از من بکند. وقتی این ناسپاسی را دیدم واقعاً پیش خودم شرمنده شدم. چقدر مردم قدر نشناسی هستیم ما؟ در آن لحظه آرزو کردم کاش زمین چاک میشد و مرا میبلعید و هرگز آن نگاههای نومید کننده جهانتاب را نمیدیدم. به چشمانش مینگرم. مغموم نگاهم میکند. بعد: «چه کنیم؟ خرج نمانده.» دستش را میفشارم. «غصه نخور، خدا مهربان است.» مردد جوابم میدهد. «بیشک مهربان است، اما … »
میدانم خدا مهربان است، کاملاً باور دارم. هیچگاه تردید نکردهام. حتا به اندازه نوک سوزن. شاید این مثالم بیمورد باشد. ذرهای در مهربانی خدا تردید ندارم. نوک سوزن را مثال زدم، چون فکر میکنم در عین حالیکه کوچک است، قابل دید هم میباشد. مثال عینی که همه میتوانیم ببینیم. درست است خدا را با چشم سر نمیبینم، اما وجودش را در همه حالات در کنارم احساس کردهام. مطمئن هستم، مرا از این وضعیت نجات میدهد. بهتر است بیشتر از این در مورد وجود خدا فکر نکنم. عقلم به آنجاها قد نمیکشد و نباید هم یک مؤمن خدا پرست در صدد اثبات وجود خدا باشد. بهتر است وجود خدا را در وجود خودم جستجو کنم. اما چطور؟ آه، خدایا! عجب کلهخری هستم من. چرا واقع بینانه فکر نمیکنی. حالا که موقع اثبات وجود الله نیست. شکمت از گرسنگی قورقور میکند، آن موقع … نکند هنوز کابوس میبینم. خدایا کمکم کن! این چه افکاری شومی است در این موقع کلهام را تسخیر کرده و نمیگذارد فکر شکمم را بکنم. یعنی! در بین این همه مسلمان گرسنه خواهم ماند. فرزندانم از گرسنگی خواهند مرد. نه، نه! باورم نمیشود گرسنه بمانم. امکان ندارد، دیگران اگر ندانند گرسنه هستم، حداقل خدا و صاحب خانه میداند. «از صاحب خانه پول قرض میکنم.» مستقیم به چشمانم نگاه میکند. «هنوز کرایه خانهاش را ندادیم.»
لحظه فکر میکنم. راست میگوید، با چه رویی بروم و بگویم مرا کمی پول قرض بدی؟ اگر در همان موقع کرایه خانهاش را طلب کند چه بگویم؟ نه، در این وضعیت مرا درک خواهد کرد. میداند بیکارم و هرگز کرایه خانهاش را طلب نخواهد کرد. با این وجود باز هم نباید پیشش بروم. به قول معروف: «وقتی کسی صلاح چایت زد، نباید بگویی خرم را کجا ببندم.» همین قدر که همکاری کرده و کرایه خانهاش را طلب نکرده، سپاسگزار بود و نباید این لطفش را هرگز فراموش کرد. نگاهم را از گلی روی قالین میگیرم و به چشمان جهانتاب چشم میدوزم. آناً به خاطرم میرسد. «فردا آن یکی لنگه قالین را میفروشم.» دستش روی قالین میدود. «کسی آن کهنه قالین را خواهد خرید!» با کمی تأخیر. «شانسم را یک بار امتحان میکنم.»
جهانتاب حرفی نمیزند، از میان آن همه اموال، تنها جنسی ارزشمندی که برایش خریدم همین یک جوره قالین است. آه! خدای من، به عجب وضعی گرفتار آمدهام. مبجورم اموال خانهام را بفروشم. میشود با پول یک تکهاش مدتی شکم بچهها را سیر کرد. خدا مهربان است، وقتی دوباره صاحب کار شدم و پولی پس انداز کردم، یکی بهترش را میخرم. قول میدهم، حتماً همین کار را میکنم. به چشمانش مینگرم، منظورم جهانتاب است، چون مهتابی بیرمق در این شب ساکت وحشتناک کم فروغ میتابد. حالم کمی بهتر شده، دیگر تب ندارم اما بجایش انگار سرا پایم میسوزد. بیاختیار میلرزم، هر بار وقتی آن صحنه تراژیک پیش چشمانم ظاهر میشود. زیر عرق گم میشوم، ششها مجال نفس کشیدن را از من میگیرد. جهان دورم به چرخش میآید و من جهان را در شش ثانیه دور میزنم. زمین میخورم و نمیتوانم روی پایم بایستم.
با شنیدن صدای آذان صبح روی پا میایستم. احساس تنهایی میکنم. تنها امیدی که برایم باقی مانده خدا است. بهتر است چشمی به کمکهای مخلوقاتش نداشته باشم. میدانم، اگر کسی یک کیلو گندم کمکم کند، حتا اگر آن کس برادرم باشد، دو هزار و بیست رقم منت میگذارد، نوزده رقم انتظار دارد و از آن گذشته باید بیستوهفت رقم تمنایش را برآورده کنم. گمان کنم نان چنین اشخاص در گلویم گیر خواهد کرد و به سادگی پایین نخواهد رفت. نه، این درست نیست. قضاوتت کاملاً جانب دارانه است و تهی از منطق. انسانهای شریفی هم هستند، بدون هیچ چشم داشتی کمک میکند. دست هم نوعش را میگیرد و در روزهای سختی یاریاش میکند. اما مشکل است در چنین شرایطی دشوار، چنان انسانهای مهربان را یافت. اگر یافت هم شود خیلی به ندرت یافت میشود. صدای آذان قطع میشود. فرزندانم را از خواب بیدارمیکنم. بار اول وقتی نماز خواندم هشت ساله بودم، سنی که پسر کوچکم حالا دارد.
گمانم روزهای آخر ماه جدی بود. هوا کاملاً ابری بود و برف کلانکلان میبارید. روزهای آفتابی، سر ظهر بیرون میرفتیم و ظهرانه خود را میخوردیم و سپس وضو گرفته میآمدیم و نماز میخواندیم. اما همان روز به دلیل بارندگی سنگین بیرون نرفتیم، بلکه نشستیم و ظهرانه خویش را در جمعهای دو نفره، سه نفره خوردیم. سپس دستور رسید برویم، وضو گرفته، برگردیم و نماز بخوانیم. قاتی جمع شدم و طرف جُلگه که در همان نزدیکی مسجد قریه قرار داشت رفتیم و میان درختان بید و چنار پراکنده شدیم. در گوشه نشستم و تنبانم را پایین دادم. شاشیدم، اما وقتی لب جُلگه نشستم و دستم را به آب زدم، خیلی سرد بود. بلند شدم و شلواربندم را بستم. دوباره لب آب نشستم و بدون اینکه وضو بگیرم برخاستم و رفتم مسجد. «آذان تمام شد، نمیخواهی وضو بگیری.» میبینم جهانتاب وضو گرفته و برگشته. «برای چه بچههای را این قدر وخت بیداری کردی؟» طرفش نگاه میکنم. «فکر کردم، فکررر کردم، نماز صبح را درجماعت بخوانیم. تا شاید … »
جهانتاب چیزی نمیگوید. جا نمازش را کنار پنجره کنج اتاق پهن میکند. تسبیحش را بر میدارد و روی سجاده منتظر من و بچهها مینشیند. دروازه باز شده و پسر کلانم در آستانه دروازه ظاهر میشود. در حیاط میروم. میبینم پسری دومیام وضو میگیرد و دروازه تشناب بسته است. لحظه آنجا منتظر میمانم. ناگهان به خاطرم میرسد همه جا بسته است و قالین را کجا بفروشم. آه، افسوس! دریغ و درد از روزگار! برای خریدش آن همه رنج بردم، چندین قالین فروشی را گشتیم تا روی قیمتش جور آمدیم. اما قبل از خریدش خیلی چینه زدیم، مردی خسیسی بود، حالا که فکر میکنم، نسبت به آن مرد، مردی خیلی دست و دل بازی هستم. همین دست و دلی بازم باعث شده چیزی در بساط نداشته باشم. وقتی پولی به دستم میرسد، انگای خاری در جیبم خلیده است. هر لحظه به تنم میخ میخ میشود، امانم را میگیرد و مجبور میشوم مقدارش را مصرف کنم. یگان تا پیراهن یا شلوار میخرم. آنگاه کوفت دلم ته میکشد و متباقیاش را تحویل جهانتاب میدهم. او بهتر از من عمل میکند. گاهی وقتها به فکرم میرسد، به فرض اگر کسی دیگری مثل خودم جای جهانتاب زنم بود، آه! چه واویلا میشد؟ احتمالاً زندگی محشری خواهیم میداشت. این جهانتاب هم بعضی وقتها خیلی خسیس بازی در میآورد. خوب است آدم کمی دست و دل باز باشد. کمی برایش خرج و برج کند و دنیا را این همه سخت نگیرد، من میگیرم.
گمانم زندگی ارزش این همه سختی کشیدن را ندارد. بخواهیم نخواهیم آخر عاقبت ما مرگ است. همه میمیریم، واقعیت محض است و حقیقت انکار ناپذیر. نامیرا نیستیم. وقتی میمیریم برای چه این همه سختی بکشیم. افسوس بخوریم. سگ دو کنیم، شب و روز نشناسیم، با آسایش و راحتی بیگانه شویم، کار کنیم، زحمت بکشیم، پس انداز کنیم و در آخر محصول رنجها و تلاشهای خود را نخورده بمیریم که معنا نمیدهد. شاید هم معنای زندگی در همین رنج کشیدن است. شاید هم معنای زندگی چیزی دیگری است که من هنوز پی به آن نبردهام و شاید هم سالها به مفهوم زندگی و زنده ماندنم نرسم. گمان کنم وقتی معنای زندگی و زنده ماندم را ندانم، در این صورت زندگی و زنده ماندنم پوچ و بیمعنا خواهد بود. خستهام و بیخواب، بهتر است بیخیال شوم و بخوابم. سرم را میگذارم و چشمانم را میبندم.
باز هم وحشتزده از خواب میپرم. باز همان کابوس سراغم آمده بود. کابوسی که چند شب است نمیگذارد آرام بخوابم. آسایش را از من گرفته و خواب را از چشمانم ربوده است. تا پلک روی هم میگذارم سر و لکهاش پیدا میشود و مرا آزار میدهد. آخر از من چه میخواهد. دیدم آنجا افتاده بود، تک و تنها. به جز من هیچ کسی در آن اطراف دیده نمیشد. وقتی از آنجا میگذشتم سینه خیز پیش میرفت. کنجکاو شدم، رفتم نزدیک. قوخ قوخ سرفه میکرد و به سختی نفس میگرفت. دور و اطرافم را دیدم، به نظرم آشنا میآمد. خم شدم. خواستم کمکش کنم و به شفاخانه برسانم. در همین هنگام صدای شنیدم. «چه میکنی آنجا؟.» صدا در گوشهایم پیچید و طنین انداخت. دور و اطرافم را متعجب نگریستم، کسی به چشم نمیرسید. «میبینم هنوز آنجایی.» دستم را پس کشیدم. در جواب گفتم: «نمیبینی، بیا کمک کن شفاخانه برسانیم.» قاهقاه خندید. «نیازی نیست، نمیبینی مرده است.» این بار صدا از طرف دیگر به گوشم رسید. «نه، هنوز زنده است، شمرده شمرده نفس میکشد.» در همان لحظه احساس کردم کسی در کنارم ایستاده. چیز سردی روی پیشانیام حس میکنم. چشمانم را باز میکنم. جهانتاب کنارم نشسته و تکه سرد و نمداری را روی پیشانیام گذاشته است. طرفم لبخند میزند و چشمانش را میبندد. قطره شفاف از کنج یک چشمش میلولد روی گونهاش و سپس روی چانهاش. تحمل دیدنش برایم سخت است. چشمانم را میبندم.
صدایی در گوشهایم طنین انداز میشود. «بیفایده است، نفسهای آخرش است.» مرد به سختی نفس میگرفت و موقع نفس گرفتن خیت خیتی از گلویش برمیخاست، انگار کسی پا روی گردنش گذاشته باشد. بازهم صدای قهقهاش را شنیدم. «میخواهی بدانی چگونه خواهی مرد؟» آخرین ثانیههای زندگیاش را تماشا کردم. در سکوت و آرامش، در تنهایی محض و غریبی جان سپرد. کاری از دستم ساخته نبود. از کنارش بلند شدم، خواستم بروم، موقعی که میخواستم اولین گام را بردارم، کسی محکم از پاچهام گرفت. چرخیدم به پشت و نگاهش کردم. تاب دیدنش را نداشتم. چشمانم را بستم و نخواستم در آن حالت ببینم. چطوری میتوانستم خودم را در آن وضعیت ببینم. «مرا تنها نگذار، خواهش میکنم.» باز همان قهقهای آزار دهنده را شنیدم. «بمیر، واگر نه با دستان خودم خفهات میکنم.» صدای دست و پا زدن مرد را در حال جان کندن میشنیدم. چشمانم را باز کردم. دیدم کسی روی سینهام نشسته، دستانش را دور گلویم حلقه کرده و گلویم را میفشارد. دست و پا میزدم و تقلا میکردم. دیگر تحمل تماشای این صحنه را نداشتم. دست به کار شدم، طرف مرد خیز برداشتم، چنگ انداختم، مرد را از روی سینهام بلند کردم، روی سرم، در هوا چرخاندم و چرخاندم، محکم کوبیدم به زمین. روی سینهاش نشستم. دستانم را دور گردنش حلقه کردم و آن قدر فشار دادم تا جان داد. سپس از روی سینهاش برخاستم و تن نیمه جانم را به دوش کشیدم و به طرف شفاخانه حرکت کردم.
وقتی به شفاخانه رسیدم، با راهنمایی پرستاری تنم را روی بستری خواباندم. در همین موقع داکتری آمد و معاینهام کرد. نفسم بند میآمد و نمیتوانستم درست نفس بکشم. در حال مردن بودم، همان داکتری که معاینهام کرده بود به من آکسیجن وصل کرد. حالم کمی بهتر شد. در همین اثنا داکتری که کلاه نوک تیزی به سر داشت، وارد اتاق شد و طرفم پوزخندی زد. زهرخندش تنم را لرزاند. رفت روی بالینم و گذاشت دستش را روی سینهام. چشمکی زد طرفم و به داکتر همکارش گفت: «باید عکسی از ششهایش گرفت.» به عکس نگاه کرد و سپس رو کرد به همکارش. «امیدی به زنده ماندنش باقی نمانده.» به پرستاری که بالای سرم ایستاده بود دستور داد، تجهیزات جراحیاش را آماده کند. وقتی همه تجهیزات جراحی را کنار دستش قرار داد، نگاهی انداخت. چاقوی برداشت و قفسه سینهام را شکافت. باز چشمکی زد و نیشهایش را نشانم داد. در عمرم چنین نیشها ندیده بودم، انگار کفتاری روی بالینم ایستاده بود. چاقو را گذاشت و پنجولهای درازش را داخل قفسه سینهام کرد و ششهایم را بیرون کشید و داخل زبالهدانی انداخت. باز پنجهاش را درون قفسه سینهام برد و با احتیاط قلبم را بیرون کشید. تبسم روی لبانش دوید و آن را محتاطانه داخل ظرفی گذاشت. نمیدانم مرا چه شده بود. همانجا کرخت روی چوکی نشسته بودم و تماشا میکردم. بعد همان چاقو را برداشت و هر دو پهلویم را درید و گردههایم را بیرون کشید. گردههایم را در ظرفی دیگری جاسازی کرد و از اتاق جراحی بیرون رفت. همان داکتری اولی قفسه سینه و هر دو پهلویم را بخیه زد و تنم را میان پلاسیتک سیاه رنگی پیچید. جسد بیجانم را روی دوشم انداختم و از شفاخانه بیرون شدم.
وقتی به قبرستان رسیدم، تنم زیر عرق گم بود و دیگر نای راه رفتن را نداشتم. جسدم را از روی دوشم زمین گذاشتم، به جستجوی جای قبر اطرافم را نگرستم. ناگهان همان مردی را که کشته بودم سر از قبری برداشت و سلانهسلانه طرفم آمد. ترسیدم و پا به فرار گذاشتم. وقتی چندی متری دور شدم، ایستادم و عقبم را نگاه کردم. دیدم جایم مانده است جسدم. نمیتوانستم همانطور به حال خودش رها کنم و بروم. دورتر از همان مرد نشستم و در فکر راه چاره بودم. در همین افکارم غرق بودم ناگهان متوجه شدم، طرفم میآید. از جایم به مانند فنر برخاستم. دیدم اسکلتی خالی طرفم هر لحظه نزدیک میشود، از گوشت خبری نیست، هر گامی را که برمیدارد مفصلهایش قریچ قریچ صدا میدهد. از ترس میخکوب شده بودم و قلبم تندتند میزد. در چند قدمیام رسید و متحیر به جسدم نگاه کرد. «آن را برای چه آوردی؟» ترس برم داشته بود، نه حرفی میزدم و نه کاری میکردم. رفت طرف جسدم و آن را از داخل پلاستیک بیرون کشید. آن چیزی که من آورده بودم جسدم نبود، بلکه قالینی بود پیچانده میان پلاستیک سیاه. قالین را هموار کرد و رویش نشست. سپس از دستم گرفت و طرف خود کشید. خسته بودم، کنارش دراز کشیدم و ناگهان به خواب رفتیم. وقتی از خواب پریدم، متوجه شدم درون همان قالین لولیده هستم. چیزی را نمیبینم، اما صدای کوبیدن کلنک را یکییکی میشنوم. حرکتی نمیتوانم، جیغ میزنم و میگویم: «من هنوز زنده هستم، مرا خاک نکنید.» نفسم بند میآید و احساس ضعف میکنم.
دستی روی پیشانیام حس میکنم. چشمانم را باز کرده، میبینم جهانتاب کنارم نشسته است. چشمانش تاس خون گشته و بیخواب به نظر میرسد. سرم را برمیدارم، میبینم به لوله قالین کنار دیوار تکیه داده و بخواب رفته بودهام. خستهام و احساس گرسنگی میکنم. «گرسنه هستم.» جهانتاب برمیخیزد و فقیرشاه را بیدار میکند. «بخیز، برو نان بیاور.» فقیرشاه دیوانه خواب، چشمانش را مالیده بلند میشود. درحیاط رفته، صورتش را آب زده، برمیگردد و پشت سر مادرش و دمِ نگاهم میایستد. جهانتاب سرش را به پشت میچرخاند و به فقیرشاه میگوید: « به نانوا بگو، پدرم گفت، به چوبخط نان بده، آخر ماه پولت را میدهم.» فقیرشاه طرف نانوایی میرود و جهانتاب به آشپزخانه. چند دقیقه نمیگذرد فقیرشاه با دست خالی برمیگردد. دورتر از من کنار دیوار مینشیند و به آن سر قالین تکیه میدهد. حرفی نمیزند و من هم چیزی نمیگویم. لحظات در سکوت خفقان آوری سپری میشود. بعد جهانتاب چایبر چای و دسترخوان به دست از آشپزخانه برمیگردد. دسترخوان را نزدیک من پهن میکند و به فقیرشاه مینگرد. «نان نیاوردی!» فقیرشاه در حالی پیشش را مینگرد، جواب میدهد. «نانوا گفت، نان به قرض داده نمیتوانم.» همه دور هم جمع میشویم و همان چند تکه نان یخ و خشک، روز قبل را با چای تلخ در سکوت میخوریم. در همین جریان فقیرشاه از من میپرسد. «چرا پدر، ما هم کارت نگرفتیم؟ صاحب حویلی هم کارت گرفته، هرروز ده ده نان میگیرد.» متحیرم در جواب پسرم چه بگویم، خودم هم درست نمیدانم چرا کارت نگرفتهام، واگر نه میتوانستم این روزهایم را با همان چند تا نان خشک سپری کنم. خوب که فکر میکنم قضیه نان و گندم یکی است. به فقرای مثل من نمیرسد. به کسانی میرسد که دستی به آن بالاها دارد.
نان خشک و چای تلخ به سختی از گلویم پایین میرود. گلویم در موقع قورت دادن کمی درد میکند. نمیتوانم بیشتر از چند لقمه بخورم. دلم نمیشود. دراز میکشم روی جایم. جهانتاب دراز نگاهم میکند. میدانم چیزی روی دلش سنگینی میکند. از بس خوابیدهام پهلوهایم درد دارند. احساس میکنم خوابم تعبیر شده و چیزی به مرگم باقی نمانده. به یاد آخرین لحظاتی میافتم که داشت مرا زنده به گور میکرد. چشمانم را میبندم، نمیخواهم آن لحظه پیش چشمانم مجسم شود. اما ماندگارم نیست و آن لحظه چون تصاویر فیلم با سرعت کم از پیش چشمانم میگذرند. چه چشمانم باز باشد، چه نباشد، آن لحظه از ذهنم دور شدنی نیست. میان قالین پیچانده هستم. قالین را میکشد و پرت میکند داخل میان گور. سرم محکم به لبه میان گور میخورد. سپس مرا در میان گور جابجا میکند و سنگها را با عجله رویم میگذارد و بیلبیل خاک رویم علاوه میکند. جیغ میکشم و چشمانم را باز میکنم. میبینم همان مرد کنارم نشسته است. چیزی به دست دارد. حتماً با آن میخواهد خفهام کند. دستش را طرفم دراز میکند. از نوک انگشتانش خون میچکد. نه، «خواهش میکنم، به من رحم کن.» خودم را پس میکشم. دستش را میآورد روی پیشانیام میگذارد. ترس و وحشت وجودم را فرا میگیرد. نفسم بند میآید و نمیتوانم درست نفس بکشم. مرد وحشت زده نگاهم میکند. میبینم دور اتاق چرخ میزند و به من مینگرد. بعد دروازه را باز کرده و خارج میشود. نفسی راحتی میکشم و چشمانم را میبندم. صدای باز شدن دروازه را میشنوم. چشمانم را باز میکنم. میبینم جهانتاب، صاحب حویلی و پسر کلانش وارد اتاق میشوند. میآیند نزدیک. جهانتاب پهلویم مینشیند، صاحب خانه و پسرش میایستند. جهانتاب مضطرب نگاهم میکند. بعد، «میخواهی شفاخانه ببریم.» تعجب میکنم. «شفاخانه برای چه؟»