داستان کوتاه «رفتن»

او باور های عجیبی داشت.
گاهی میگفت :
“من بی ارزشم.”
میگفتمش :
” نی دوست، چنین نیست.”
میگفت :
” نی، همینطور است.”
دیروز به من نوشت :
” من فقیرم.”
گفتمش :
” نیستی ”
به تحصیلش اشاره کردم، به خانواده اش، به پدر و شغلش اشاره کردم. ناگهان گریست. حس کردم که اشک هایش جاری گشت.
امروز وقتی از خواب بر خاستم، سری زدم به فیسبوکش تا سوگ های نوِ این دوست روانی ام را در برگه اش ببینم. شاید کمکش کرده بتوانم، شاید بتوانم حضور آن درون نگری هایش را کم رنگ بسازم. دیدم از صفحه اش حذف شده ام. چندان شگفت زده نشدم. فقط دانستم که امروزه، گویا ارزش‌ها را تنها با پول میشود خرید و دوستی ها را همچنان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ببرک ارغند