داستان کوتاه «رد خون روی پیراهن»

سیزدهم اسد، هوا به شدت داغ و آفتاب تموز سینه کش کف حولی را سوزان کرده بود. امین در بالا خانه خوابیده است و خورشید مستقیم برجانش می تابید. جلال هم صبح وقت به طرف کورسش رفته بود، بدونی که چای صبح اش را بخورد. شلنگ آب را به طرف درختان تاک داخل حولی گرفتم تا خنکای درختان هوای داخل خانه را تازه بسازد. فرشی را کنار باغچه زیر پای درخت پهن کردم. صدای سوت دیگ بخار بالا شد. امین را که در بالا خانه بود صدا زدم.
– امین جان، امین بیداری جانم یا نی؟ امین…
+ بیدار استوم
-چطوره حالت، هنوزم بی حالی؟ کدام جایتم درد داره؟
+ نی بخی خوب استوم.
– خو خوب که هستی، بیا که هوای تازه د جانت بش ینه و کمی تازه شوی.
چیزی نگذشت که امین از زینه ها پایین شد. سرم را که بالا آوردم گویی پدر از زینه ها پایین می آمد، پاهایم سست شدن. خود را به درختان تاک دست نشانده ی پدر تکیه دادم. پدر پایین می شد. فهیمه از پشتش نگاه می کرد و پاهایش لباس حریر سبز رنگش را می لرزاند. مابین چهار چوب درازه ایستاد و خود را به دیوار چسباند. امین به طرفم می آمد، دلم ریز ریز می لرزید. چطور یک دفعه چهره اش ایقدر مانند به پدر شد. همو خال که بالای لب پدر بود و زیر بروتهایش می پالیدومش، قد و بالایش، نگاهشم و حتی لباس جانش مال پدر بود. به طرفش سیل می کردم و امین پیش تر ما آمد. پدر، امین، پدر، امین… دستی پیش چشمهایم تکان می خورد.
+ چی شده نازیه، چرا خشک ماندی، چی شد توره؟
– هه جان؟
+ ِمگوم چی شد توره نازیه؟ چطور حیران ماندی؟
سیل می کرد. با شال دور گردنم عرق سردی که روی صورت و جانم خزیده بود را پاک کردم.
– هیچ جان، چیزی نشده، بشی که سفره ره پهن کنوم.
امین روی فرش پهن شده زیر درخت دراز کشید. سفره پهن شد. امین گفت: جلال نیامد، منتظرش بمانیم. سرم پایین بود و بدونی که کدام حرف اضافه ی دیگری بزنم گفتم : – میایه آخر، تو غذای ته بخور. و نان های ریز شده
ی پیش رویم را در کاسه می ریختم. نگاه امین که به طرف مانده بود سرم را پایین می انداخت.
درب حولی با ضرب شدیدی کوبیده می شد. فهیمه با عجله از سر سفره بلند شد. مه به طرف درب حولی رفتوم درب حولی تا خانه فاصله ی زیادی داشت، هنوز دستم به درب نرسیده بود که دو مرد با سر و کله ی بسته کدی شان داخل شدن. جیغ کشیدم و به طرف بالا خانه رفتم داخل اتاق شدم. مردهایی که سر و کله شان بسته بود داخل حولی شدن به طرف پدر رفتم پدر از پشت کلکینی که باز مانده بود صدا زد: – کی هستین؟ هاای؟ …
مردها که دستمال سرشانه باز کرده بودن صدا زدن،
+ ما هستیم قومندان صاحب یاورهایتان، یک دفعه پایین شوید گپ مهم شده پیش روی اولادها نمیشه گفت.
پدر که لیوان آب در دستش آب را نخورده د جایش ماند و رفت به طرفشان.
امین که در قنداقی اش بسته کرده بود گریان می کرد .فهیمه که کاملا پریشان مانده بود دست به کمر، ته و بالا میشد و هر بار که به پشت کلکین می رسید از ماین پله های نیمه بسته و نیم باز داخل حولی را دید میزد. صدا کرد.
– نازیه بخز بچه ره ساکتش کو.
به امین نزدیک شدم که چوشکی اش از دهانش افتاده بود. مابین لبهایش گذاشتم و او شروع کرد به مکیدن خنده ام گرفت.
نگاهم به طرف فهیمه رفت که با عصبانیت موهایش را که دم رویش می آمد پس میزد. پدر بارها به او گفته بود که موهای فر دارش چقدر زیباست و آنها را بو می کشید و می گفت: این ها مره روزی خاد کشت و بعد می خندید. من از موهای فهیمه بدم می آمد. و از اینکه او حالا از دست شان عصبانی است خوشحال بودم.
پدر داخل اتاق شد. امین آرام گرفته بود. فهیمه پیش روی پدر نشست. درست مقابل چشم هایش و خیره خیره به طرفش نگاه می کرد. منتظر بود تا پدر دهانش را باز کند. من در کنار سفره نان های ریز شده ی داخل شوربا را
بالا و پایین می کردم.
فهیمه دستش را روی صورت پدر گذاشت. انگشتان باریک و کشیده اش همیشه پدر را آرام می ساخت و او خوب می دانست که برای پدر دوست داشتنی است. پدر نگاهی به فهیمه انداخت و دستی لای موهایش برد.
– چی شد جلال جان نیمه جا ما ساختی، بگو چی گپ شد؟
+ مگن نجیب الله خان ره کشتن و اعدامش ساختن و حالا هم نفرات دولتی ره می پالن و هرکدامشانم که گیر کنن سرشانه می برن.
نگاهی به طرفم کرد و گفت. فهیمه جان خودت میدانی تو و نازیه همه چیز مه هستین اما میفامی که باید بروم جان دیگه نفرا ره نجات بتیم و … حرفش را قطع کرد. کمی ساکت ماند فهیمه زانوهای خود را بغل کشید. پدر ادامه داد
– مه باید بروم. تو هم هوشته بگیر اینجه نمانی و در فکر فرو رفت. فهیمه که شانه هایش پایین افتاده بود حلقه ی دور زانوهایش را رها کرد و به دیوار تکیه داد.
+ حالی چی خاد شد، چرا نجیب الله خان ره کشتن مگم او چی کده بود.
پدر آرام گفت : فهیمه حرف های ایلایی ره گمش کو، گوش بگیر برت چی میگوم مه باید بروم اما کسی مِگوم که همرایتان کمک شود و مراقبتان باشد و کارای تاته انجام بته، اما اگه تا دو یا سه روز دیگه نیامدوم همراهش برین و خوده بکش ین از خانه.
تا به حال پدر را ایقدر جدی ندیده بودم.
به گریان شدم، پدر پیشم آمد و گفت: نازیه جان تو حالی خو ۱۰ سالت پوره میشه کلان آدم استی گریان کردن بان د امین و خندید و من را در بغل کشید. فهیمه از اتاق خارج شد. پدر صورتم را بوسید و دستی بر سرم و موهایم کشید. بیشتر گریان کردم. دستش را زیر چانه ام برد و گفت: گوش بگی نازیه جانم تو حالی بزرگ شدی و باید مراقب برادرت و فهیمه باشی، و با لبخند و چشمکی که زد ادامه داد. خودت میفامی فهیمه چقدر لج باز است و مثل تو واری قوی نیست. و هر دو خندیدم. به چشمهای پدر که برق میزد و خسته بود نگاه میکردم به پیشانیه بلندش به موهای سیاه کم پشتش و به خالی که پشت لبش پنهان مانده بود. در حولی باز بود و یاورهای پدر داخل حولی شدن و پدر با عجله از جایش بلند شد و لباسش را پوشید و اسلحه اش را دور کمرش بست امین را بوسید. به طرفم آمد در چشمهایم زل زد و بازوهایم را فشار داد،
– نازیه قول بده که از فهیمه و امین مراقبت میکنی، هر کاری بکن تا اگر نیامدم از اینجه برین. مردی که داخل حولی بود صدا زد، قومندان جلال لطفن عجله کنید. پدر پیشانیه فهیمه را بوسید و او بر زمین نشست و شانه هایش ریز شد پاهایش لباسش را می لرزاند.
صدای درب حولی بلند شد. امین به طرف درب حولی رفت، باز شدن درب حولی دلم چیزی را در دلم تکان داد ملاقه از دستم داخل دیگ بخار افتاد و به سمت ناپدید شدن می رفت، دستم از پشتش داخل دیگ بخار شد. هوش طرف درب بود
– امین کی هست، چی میگه؟
صدایی نیامد روغن های سرخ شوربا از انگشتانم می چکیدن از جایم بلند شدم امین به طرفم می آمد. دهانم باز مانده بود دستم می سوخت.
– امین چی شده؟
امین ایستاده بود و دلم شور میزد. دستم را به لباس بند کردم رد انگشتانم روی لباسش سرخ میزد. سرش پایین بود.
+ باید برویم؛
– کجا بریم، چی شده؟
+ باید برویم پیش جلال میگن زخمی شده و …
صدای سوت بزرگی در سرم جیغ میزد مثل صدای جیغ کشیدن فهیمه، دستم را روی گوشهایم گذاشتم و از سوراخ آجر زیر خانه داخل حولی را دید میزدم.
پدر که می رفت فهیمه گفته بود : جلال ما هیچ جا نمیریم. این را طوری گفته بود که پاهایش را روی اولین زینه مانده بود و دیواری هم تکیه نداده بود. و از پشت پدر رفتنش را نگاه می کرد. من ترسیده بودم و فهیمه دیگر گریه نکرد.
دو روز گذشته بود و از پدر خبری نشد. یک نفر که پدر گفته بود ضرورت های ما ره می آورد. روز سوم شد و مرد نیامد امین گریان می کرد و شیر د کار داشت فهیمه بی تاب شده بود. آفتاب رفته و آسمان کم تر رنگ می شد.
امین گریه اش بند نمی شد. فهیمه تمام خانه را قدم زده بود. پیش رویم ایستاد و چادریه اش را به سر کشید و گفت: نازیه هوشته بگیر دروازه ره بر هیچ کس باز نکنی مه بیرون میروم و تز میایوم، ای بچه شیر د کار داره و مه …
چادریش را پایین کشید و از بالای زینه که پایین می رفت صدا زد نازیه امین ره گرفته د ز یرخانه برو د اتاق مخفی در بیا مه میایوم پشتتان نمانی د بالا خانه؛
صدای فهیمه گم شد. امین چوشکش بر دهانش خوابش برد از گریه زیاد. امین را توی قنداقیش بستم و به طرف زیر خانه رفتیم در اتاق مخفی در آمدیم. دلم ضعف رفت امین را د اتاق گذاشتم و یک پیاله چای و مقداری نان گرفته پیشش برمی گشتم. از زینه ها پایین شدم در آخرین زینه صدای کوبیده شدن درب حولی جانمه یخ یخ می کرد. اما فهیمه گفته بود دروازه ره باز نکنم. صدای جیغ میامد. صدایش به زن می خورد و دلم را میلرزاند پیاله ی چای از دستم افتاد. صدای کنده شدن درب حولی هوشم را پراند. زنی داخل باغچه انداخته شد. مردانی که با صدای بلند خندهایی بلندتر می کردن دور زن جمع شده بودن. از شکاف آجری که لق مانده بود داخل حولی را می دیدم زن روی خاک افتاده بود و جیغ میزد. مردی که فقط تا کمرش را می دیدم چادری زن را از سرش کشید، زن جیغ میزد و مردان دیگر با قنداق تفنگشان به جانش افتادن و به پهلو و کمرش میزدن. چادری از سر زن کشیده شده بود. صورت زن مابین دستان مردی قرار گرفت. و چند ضربی به صورتش خورد و صورتش بر خاک افتاد. مرد از پشت سر موهای زن را گرفت. صورتش را دیدم دستم را روی دهانم گذاشتم فهیمه جیغ میزد بلند جیغ میزد نگاهم را در چشمانش انداختم و به یک باره ساکت شد در حالی که چشمانش وحشت زده بود. مردی خود را روی فهیمه انداخته بود و لباسش را پاره کرد. به طرف امین رفتم او هنوز خواب بود دستم روی گوشم بود. هوا تاریک شد، تاریک، تاریک
امین هنوز خواب بود و من تمام جانم زده بود.
سفیدی تندی چشمانم را به سمت سیاهی می کشاند. امین پیش تر می رفت و مرا از دنبال خود می کشاند.
هوا به طرف روشن شدن می خزید و امین هنوز خواب بود. از زیر خانه بالا شدم فهیمه در وسط حولی با صورتی کبود و لباسی پاره افتاده بود و دهانش از خاک و خونی که خشک شده بود سیاه میزد. نزدیکش شدم چشم هایم را آب میزد. فهیمه چشمهایش باز بود و دهانش باز تر و گوشه ی چشمش خشک شده بود. بالای سرش ایستاده بودم. هوا کامل روشن شده بود و صورت فهیمه سیاه بود. ساکت بود، انگار آن مردها صدایش را برده بودن، امین شروع کرد به گریان. فهیمه را بلند کردم سبک شده بود خیلی سبک از پله ها بالا شدیم.
امین دستم را رها کرد و در میان جمعیت و زخمی های بیمارستان به دنبال جلال می گشت.
صدای آه و ناله ی داخل بیمارستان زیاد و زیاد می شد. فهیمه ساکت و ساکت تر می شد. دیگر حتی صدا نداشت. روزها می گذشت و فهیمه بزرگ تر و چاق تر می شد. و پدر ماه ها بود که رفته بود. در خانه فقط صدای خنده و گریان های امین شنیده می شد. یک روز اما فهیمه جیغ زد انقدر جیغ زد که دهانش خشکید و از هوش رفت، به خیابان رفتم زنی که چند خانه دور تر از ما بود را آوردم. فهیمه را به هوش آورد. زن می گفت زور بزن. من از
سوراخ در نگاه می کردم فهیمه فقط داد میزد مثل وقت هایی که در حمام میرفت و داد میزد و تمام جانش را می کند. زن از اتاق بیرون شد با دستانی که هنوز سرخ بود. به طرفم نگاه کرد و سرش را تکان داد و گفت: دخترک بیچاره حالی مجبور استی دو ناپاک ره جمع کنی خدا کمکت کنه خوب شد پدرت نیست تا ای روز ره ببینه. به طرف دهان زن نگاه میکردم و منتظر بودم گپش خلاص شود و برود. صدای گریه بچه تازه متولد شده با صدای خنده ی امین سکوت خانه را شکستانده بود. به طرفش رفتوم صورت سفید رنگش و لبهای قرمزش به فهیمه می ماند. لبخند بزرگی زدم و فهیمه گفتم نامش را جلال میگذاریم. فهیمه اما نگاهش نکرد. از جایش بلند شد و آرام آرام رفت. فهیمه کوچک شده بود و ضعیف شد بود. آنقدر ضعیف که خود را از پشت بام بالا خانه به زیر انداخت و حالا سالهاست که ساکت است و صدا و قدرتش درختان تاک داخل حولی را قوی تر ساخته. فهیمه رفته بود پدر رفته بود. دوست پدر گاهی به ما سر می زد. جلال بزرگ و بزرگ تر می شد، امین برادرم بود و جلال پسرم شد. جلال دیگر برای فهیمه نبود او را بزرگ کرده بودم و هر بار که به طرفش نگاه میکردم صدای جیغ فهیمه تنم را می لرزاند و هر چه بزرگ تر می شد صدای فهیمه را بیشتر می شنیدم. او پسرم بود و فهیمه از او متنفر بود.
امین صدا زد
+ نازیه بیا اینجه است.
از دیوار گرفته آرام آرام به طرفشان می رفتم. فهیمه پیش رویم چرخ میزد. پدر زیر بازویم را گرفته بود. موهای فر دار فهیمه رقص کنان پیش چشمم را تار می کرد. لباس حریر سبز رنگش در جانش موج می گرفت. پدر هنوز
زیر بازویم را گرفته بود. به طرفش نگاه می کردم و دلم ضعف می رفت. گفتم پدر جلال پسرم است. فهیمه می خندید. امین از دور نگاهم می کرد و سرش پایین و پایین تر می شد. روی زمین نشستم درست بالای سر جلال،
نگاهش دیگر شبیه فهیمه نبود حتی لبهایش، موهایش مثل موهای من پریشان بود پریشان و پدر گفت نازیه چقدر شبیه تو واری است. زیبا و قوی، اما دهانش باز مانده بود. دهانی که پر بود از خاک و خون مثل دهان فهیمه…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هانیه ناطقی