همین که از در دانشگاه بیرون آمدم نزدیک بود بروم زیر کامیون از ترس موهای بدنم سیخ شده بود این روی تنم حس میکردم.
پدرسگ فقط دست گذاشته بود روی بوق… باران هم می بارید. هوا سرد بود. من هم نه شالی داشتم، نه لباسی گرم
موقع که سوار دوچرخه ام شدم تا به خانه برگردم، باران بیشتر هم شد. به خانه که رسیدم، دست و پایم حس نداشت؛ مخصوصا پاهایم. کناری بخاری ایستادم تا گرم شوم.
مادر کنترل دستگاه دستش بود. داشت غر می زد؛ میگفت: این خراب شده یک بار هم نشد که درست کار کنه که…
نگاهش به من بود گفتم: وقتی بلد نیستی روشن کنی دستگاه که تقصیر نداره، کنترل را از دستش گرفتم؛ با عصبانیت گفتم: توی این خانه فقط تو و سارا فیلم نگاه میکنید کسی کاری به این دستگاه و تلویزیون ندارد، کانال را عوض کردم یک سریال کره ای از همونایی که مادر دوست داشت اگر میشد روز سه بار هم نگاهش میکرد؛ شب، صبح و عصر. با خودم گفتم این همه فیلم نگاه کردن چه فایده ای داره این همه علاقه چه فایده ای داره.
مادر گفت: خوبه ساعت تیریه، اگه نه آدم را خواب میبره.
دیگر چیزی نگفتم، رفتم لباس های خیسم را عوض کردم. هنوز پاهایم بی حس بود. دوباره آمدم کنار بخاری؛ کمی شعله را زیاد کردم تا گرم شوم.
پدر آن طرف بخاری لم داده بود؛ نه کاری به تلویزیون و دستگاه داشت و نه من. حتی نگاه هم نکرد نه حالا و نه موقع آمدنم یادم نیست که پدر رفته باشد سراغ تلویزیون. بیشتر وقت ها همین طور می نشینه برای خودش آواز میخواند؛ آن هم با صدای بلند اصلا برایش مهم نیست که کی دور برش است، آن قدر میخواند تا خسته و یا فکرش جایی مشغول شود.
سارا هم که عاشق گوشی اش است و گاهی هم بافتنی دستش میگیرد آن هم به اصرار مادر. حالا هم نامزد کرده شده قوزی بالا قوز تا حرف میزنی میگوید: آره من اضافیم میدونم. دوست دارید از شرم زودتر خالص شید.
مادر هم اون وقت طرف سارا رو میگیره. میگویه: دختره چند روزی بیشتر اینجا نیست بعدش خدا میدونه چی میشود.
گوشی ام را باز میکنم؛ چند تا پیام دوتا هم تماس بی پاسخ. پیام ها را میخوانم سیم کارت اعتباری خود را دائمی کنید و… بعد هم پیامهای دیگر را؛ یکی دوتای شان فحش بود؛ لعنت به تو که گوشی ات راهم برنمیداری آدم ی….
این روزها کنترل تمام چیز از دستم در رفته است. باید خودم را به بی خیالی بزنم؛ این تنها راه دوام است. نگاه میکنم به تلویزیون. مرد داد میزند، خودکشی که جرئت نمیخواد اگه مردی زندگی کن هم مثل مرد بروجلو، نفهمیدم اصل قضیه چی بود ولی هرچی بود عشق و عاشقی بود.
حالا دلم میخواهد گریه کنم با خودم میگویم گریه کردن هم چقدر سخت شده است؛ آدم برای گریه کردن و خندیدنش هم باید دلیل داشته باشد این بود بزرگ شدن؟ که زمانی آرزویش را داشتم، خوب نیست، حالا متوجه شدم آرزوهای بچگی ام چقدر بی خود بوده. کوچک که بودم راحت بودم برای انجام هرکاری؛ دلیل لازم نبود حالا باید برای خودت هم دلیل داشته باشی؛ آن هم برای کوچک ترین کاری که میخواهی انجام بدی.
اون وقت ها میرفتم بیرون توی کوچه یا پشت بام خوب گریه میکردم وقتی آرام میشدم می آمدم میخوابیدم صبح که از خواب بیدارم میشدم، تمام اتفاق ها از یادم میرفت و هر صبح زندگی جدیدی بود برای خودش، اما حالا نه شب که میخوابم با ترس و صبح پا میشم بدتر از آنم.
مادر کانال را عوض میکند تلویزیون دارد در مورد مغز انسان حرف میزد. چشمم به عکسی که شبیه گل کلم بود خورد. زن قد بلندی با لباس کاملا سفید قسمت هایی از شکل را با نوک خودکار نشان میداد و مجری هم فقط سر تکان میداد.
به حرف های استاد فکر کردم وقتی داشت نمرات را میخواند گفت : ناامید کننده است با عصبانیت گفت: مگر شما چند بار بیست ساله میشید الان که وقت دارید و هم سرشار از انرژی جوانی هستید پس چرا… استفاده نمیکنید؟ این همه زمینه ی رشد برای شما وجود دارد.
باخودم گفتم کدوم زمینه!؟ حواسم به پیامک توی گوشی ام بود، تا دو روز دیگر وقت دارید حساب تان را تسویه کنید با کدوم پول؟… آخی تو که چیزی نداری حتی پول این را نداری که برای دوچرخه ات ترمز درست کنی.
تلویزیون را خاموش میکنم. مادر میخواست نماز بخواند، گفتم :مادر منو هم دعا کن. مادر خندید فکر کرد دارم شوخی میکنم ولی من از ته دل گفته بودم واقعا دلم میخواست مادر دعایم کند.
سارا هم آشپزخانه بود میخواست سفره را پهن کنه، مادر هم که احتمالا نمازش را تمام کرد، رفت طرف آشپزخانه. پدر هم دیگر آواز نمیخواند.
همه دور سفره جمع شدیم. مادر همین طور که داشت غذا را میکشید گفت؛ پول لازم دارم باید خرید کنم. پدر گفت خرید برای چی؟ مادر گفت: برای سارا، دوست ندارم دختر بیچاره ام جلوی دوستا و فامیل کم بیاره. سارا بدون اینکه چیزی بخورد و یا حرفی بزند رفت سراغ گوشی اش. من هم چیزی نگفتم یعنی چیزی برای گفتن نداشتم چند لقمه خوردم بلند شدم. پدر و مادر هر دو صفر بودند می دانستم این بحث ها نتیجه ای ندارد. بیچاره سارا!!
رفتم بالای پشت بام از باران خبری نبود. آسمان را نگاه کردم؛ تمام شهر بی رنگ بود، نه ستاره ای و نه ماهی؛ فقط صدای آژیر دزدگیر از دور می آمد. چند بار نفس کشیدم. دلم هوس سیگار کرده بود. کاش یک نخ داشتم روشن میکردم زمین خیس بود، نمی شد نشست. ایستادم دیوارهای حفاظ باعث می شد کوچه را خوب نبینم. به دیوار تکیه دادم. صدای همسایه را می شنیدم که توی حیاط شان راه می رفت.
به خوابی که شب قبل دیده بودم، فکر کردم. خوابم شبیه خاطرات پدر بود که از زمان جنگ برایمان می گفت؛ ولی من هیچ وقت در جنگ نبودم و خاطره ایی هم از جنگ ندارم. توی خوابم نارنجک دستم بود عین همون هایی که توی فیلم ها نشان می دهد با شیارهای رویش. مانده بودم چکارش کنم از جنگ و تیر اندازی خبری نبود کسی دوربرم هم نبود؛ فقط من بودم و نارنجک دستم بود و سوکت سنگین خالی از زندگی اطرفم، باید قایمش کنم.
از اینکه دستم بود وحشت داشتم. کجا؟ بین یکی از همین سوراخهای دیوار کنارم، دیوار همسایه، باید قایمش کنم. سوراخی به اندازه ی همون نارنجک پیدار کردم. آن را همون جا گذاشتم. هنوز از جایم تکان نخورده بودم که ساعت گوشی ام زنگ زد. از خواب پریدم. با صدای همسایه به خودم آمدم میگفت: به تو چی زندگی خودم هست. دلم میخواهد… ااااه این خواب… عین واقعیت بود.
دیگر داشتم یخ میکردم. نفس کشیدم. بوی تریاک تنها بویی بود که همیشه این جا می آمد؛ اما امشب بوی کباب را هم حس میکنم. من بوی تریاک را خوب میشناسم. تابستان جایی که کار میکردم استادم تریاکی بود، روزی چهار بار باید خودش را می ساخت. منم دلم میخواست پای بساطش بشینم بویش اذیتم نمیکرد، خوشم هم نمی آمد ولی دلم میخواست بشنیم و کنارش شریکش بشم.
پایین آمدم. تلویزیون روشن اخبار از پمپ دست سازی که در ایستگاه قطار پیدا شده میگفت. چند سرباز که سگ دستشان بود این طرف و آن طرف میرفت. نوار زرد رنگ و ماشین های پلیس را هم نشان میداد. پدر ساکت بود. مادر داشت ظرف ها را می شست. رفتم داخل اتاق. لامپ روشن بود. سارا داشت لباس هایی را که قبلا شسته بود جمع و جور میکرد. از قیافه اش پیدا بود که زیاد روبراه نیست. نگاهش کردم انگار زیر لب چیزی میخواند، فقط لب هایش تکان میخورد.
این دومین نامزدی است که سارا دارد؛ البته نامزد اولی اش را هیچ وقت ندیده بود. من هم ندیده بودم فقط پدر و مادر دیده بودند؛ آن هم در زمانی که بچه بود. پدر سارا را قبل از اینکه به دنیا بیاد شوهر داده بود. همون موقع که در شکم مادر بود به برادرش یعنی عمویم گفته بود اگه دختر بود مال تو، وقتی که سارا به دنیا آمده بود، عمویم برایش گوشواره خریده بود. همون سال بود که ما به ایران آمده بودم. سارا یک سال بیشتر نداشت؛ من هم پنج سال بعد به دنیا آمده بودم. همین دو سال قبل بود که عمو زنگ زده بود و پدر و مادر را به عروسی دعوت کرده بود؛ آن هم برای عروسی تنها پسرشان که عاشق دختر شاروال شده بود.
من هیچ وقت نفهمیدم سارا از این قضیه خوش حال شد یا ناراحت. هرچی بود سارا دیگر نامزد پسر عمویش نبود.
قبل از آن چند تا خواستگار که سراغ سارا آمده بود، مادر ردشان کرده بود. گفته بود سارا نامزد داره ولی من هیچ وقت نشنیدم که خود سارا باشد و بگوید من نامزد دارم. سارا دوستان زیادی هم نداره همیشه خدا سرش توی گوشی است یا سرگرم تماشای سریال تا کلاس دهم هم بیشتر درس نخوانده است.
مادر گفته بود غذا پختن و لباس شستن که سواد نمیخواد همین قدر که توانستی تابلو را بخوانی بسه پدر هم کلا مخالف این بود که دختر بخواند.
سارا که کارش تمام شد، لامپ را خاموش کرد. داد زدم لامپ را روشن کن. بدون اینکه چیزی بگوید برگشت لامپ را روشن کرد.
جزوه ام را باز کردم چند صفحه ی اولش نم گرفته بود، فردا دوشنبه است امتحان دارم. ساعت هشت باید وسایلم را جمع کنم. باز هم جیغ همسایه، نمیدانم آدم ها این همه حوصله را برای دعوا و جنگ از کجا میارند. این بار صدای زن بود میگفت: جمع کن بساطت را. لعنت به تو که همه چیز را نابود کرده ایی. دلم به حال اون زن میسوزه؛ همینطور برای سارا که هیچی نمیگوید، کاش میگفت که نامزدش را دوست دارد یا نه؟ حتی یک بار هم نشده است که حلقه نامزدیش را در دستش دیده باشم. جرئت سوال کردن هم ندارم. دلم میخواهد کمکش کنم.
این دفعه ی سومه است که جزوه را میخوانم. پدر هم شروع به آواز خواندن کرده است. در اتاق را می بندم. حالا باید تمام فکرم را متمرکز جزوه کنم. برای آخرین بار هم که شده باید با تمام دقت بخوانم تا از شر این درس طلسم شده خلاص شم. باز هم به ساعت هشت فکر میکنم؛ اگه دیر برسم بدبختم. پس تمام وسایلم را باید آماده کنم، ماشین حساب، خودکار آبی، خودکار آبی اضافی، لباس هایم، کارتم و مدارکم. و ساعت دقیقی که باید بیدار شم و ساعت هایی را که باید بخوابم همه را حساب کردم.
روده هایم قار و قور میکند. باید چیزی بخورم، نه ولش کن. احساس گرسنگی که نمیکنم. این چند صفحه ی باقی مانده را هم که خواندم، تمام که شد، چیزی میخورم. هنوز چند صفحه نخوانده بودم که چشمم به کلمه ای که با خودکار نوشته بودم، خورد. گوشه ی جزوه نوشته بودم، نارنجک_دیوار همسایه، می گویم کاش بشه امشب هم خواب شب را ببینم و نارنجک را از سوراخ دیوار همسایه در بیارم. کار از دستم بر نمیاد. فقط باید بی خیالش بشم، چیزی نمانده است جزوه تمام بشه اما احساسی خوبی ندارم. احساس میکنم ظرفی از روغن روی سرم خالی شده است. بوی بدی میدهم باید حمام بروم، دوش بگیرم و بعد بخوابم.
هنوز جزوه تمام نشده بود که سارا شروع کرد به گریه کردن. حتما با مادر حرفش شده است. پدر هم چند تا فحش آب دار نثارش کرد و با این جمله تمامش کرد، اضافی برو گمشو… سارا هم برگشت اتاق. دوباره لامپ را خاموش کرد. در تاریکی شروع به هق هق کرد. پدر و مادر دوباره شروع کرده بود… دلم میخواست دوباره برگردم پشت بام…