داستان کوتاه «دو شب و روز سیزده‌سالگی‌اش»

کنار کلکین ایستاده بود و بیرون را نگاه را می‌کرد. چند تار موی سیاهش زده بود بیرون از زیر چادری بنفشش. موج‌موج افتاده بود روی کومۀ راستش. باد که می‌وزید، دست می‌برد و ثانیه به ثانیه از جلو چشمش یک‌طرفه می‌کرد موها را. وقتی عکسش را در شیشه‌ کلکین دیده بود، عاشق خودش شده بود. کنار کلکین ایستاده بود و بارها و بارها خودش را در شیشه تماشا کرده بود. شیشه از جنس همان آیینه‌ اتاق خوابش بود، ولی دوست داشت عکسش را در شیشه کلکین ببیند. خودش نمی‌دانست‌ که چرا پشت شیشه کنار کلکین می‌ایستد و بیرون را نگاه می‌کند و هیچگاه از این کار سیر نمی‌شود. مادرش می‌آمد و از ایستادن در آنجا منعش می‌کرد.
همان روز، همان روز آفتابی و گرم، طبق معمول، همان‌جا، کنار کلکین ایستاده بود. نگاه می‌کرد بیرون را. بیرون را که نه، در واقع خودش را نگاه می‌کرد در شیشۀ کلکین. چیزی در خودش کشف کرده بود؛ چیزی جدید. آنچه او کشف کرده بود. شئ نبود. لمس نمی‌شد کرد. نمی‌شد دید. بارها با کمک حواس پنج‌گانه‌اش خواسته بود درکش کند. تلاشش بیهوده بود. رفته و در خلوتش گریسته بود. آنقدر گریسته بود که سیل اشکش جاری شده بود. طوفانی شده و غرقش کرده بود. دست‌و‌پا زده و پیچ‌و‌تاب داده بود. ضعف کرده بود و در کمال بیچارگی و ضعیفی نجات یافته بود.
گرمای شدید را حس می‌کرد. آفتاب مستقیم و عمودی می‌تابید. وقتی چشمانش را باز کرد و به خود آمد، به کشف بزرگش دست یافت. خودش را تنها در جزیره‌ای یافت که نفهمید در کجای هستی موقعیت دارد. وقتی داستان کریستف کلمپ به یادش آمد، خوشحال شد و گفت: شاید جایی را کشف کرده‌ام که کریستف کلمپ در خواب هم تصورش را نکرده بود. هرچه کوشش کرد، نتوانست روی جزیرۀ کشف‌کرده‌اش نامی بگذارد. همین شد که از خیر نام گذشت. هرچه از علم جغرافیه و سیاحت داشت، به کار بست. سری به علوم نجوم، فزیک و هندسه زد و چیزی عایدش نشد. سیزده سال به دور جزیره پیاده قدم گذاشت. هر‌چه از خوراکی داشت، مصرف کرد، ولی چیزی از موقعیت جزیره به دست نیاورد. خستگی و نبود آذوقه بیچاره‌اش می‌کرد. هر‌چه دور جزیره گشت، هیچ چیز خوردنی و نوشیدنی دستگیرش نشد. شیمه‌ای برای تلاش بیشتر در وجودش نمانده بود. توانی نمانده بود تا چرخی به اطراف بزند. بی‌حالی مجالش نداد. افتاد و از حال رفت.
با صدای مادرش از پشت دروازه از خواب پرید. مادر جیغ و داد می‌کشید و می‌گفت:
ـ بلند شو خدایت را یاد کن.
خسته به نظر می‌رسید. کش‌و‌قوسی به خودش داد. دستانش را گنبذی سرش کرد. آخ و اوخی کشید. از دست مادرش نالید. از دست بی‌خوابی و سنگینی خواب، کسالت و درد در ناحیه کمر. بازهم مادرش جیغ زد:
ـ بلند شو نا‌مسلمان، تو را می‌گویم.
ناچار بود. پیش خود فکر کرد و سری تکان داد. سرپیچی از دستورات مادر، سخت‌تر از نافرانی از دستورات خدا بود و حکم نافرمانی از دستورات خدا را داشت. هرچند که خدا ناشناخته‌تر و سختگیر‌تر از مادرش نبود. سرپیچی از دستور خدا، مجازات آنی و فوری برایش در پی نداشت. ناگزیر از بستر برخاست و رفت که آب مثانه‌اش را خالی کند. وقتی گرگی روی سنگ تشناب نشست، متوجه شد که… اما با مادرش صحبت کرده نتوانست.
دو روز از همان روز گذشته بود. هنوز که هنوز بود، بند نیامده بود. می‌سوخت و در گرمای غریبی که نمی‌دانست چیست، زندگی سر می‌کرد. سوزش داشت و آهسته و پیوسته می‌آمد. فکری به حالش باید می‌کرد. نا‌قرار بود. ناقرارش کرده بود. کنار کلکین پشت شیشه‌ ایستادن و به بیرون نگاه‌کردن را پاک فراموش کرده بود. رفته و خودش را درون اتاق حبس کرده بود. خوابیده بود. بلند شده بود. دور اتاق را از بی‌قراری دایره‌وار گز کرده بود. درد ناچارش کرده بود. باز هم خوابیده بود. خواب نرفته بود. زانوها در بغل، گرده‌شکل خوابیده بود، چنانکه درون رحم مادرش است. خواب که نرفته بود، فقط ادای خواب بودن را درآورده بود. بی‌حوصله و بداخلاق شده بود. دروازه اتاقش را از درون قفل کرده بود تا کسی وارد اتاقش نشود. مادرش پشت دروازه اتاقش ایستاده و گفته بود:
ـ چه شده دختر؟
صدای مادرش را شنیده بود، ولی حال و حوصله دهن‌به‌دهن‌شدن با او را نداشته بود. بی‌جواب مانده بود. چیزی نگفته بود. نگفته بود که چه رخ داده و چرا ناخوش است. نگفته بود که ناخوشی‌اش از دو شب پیش شروع شده و تا هنوز که هنوز است، ادامه یافته و ممکن ادامه یابد. مادر که جوابی نیافته بود، برگشته و مصروف کار خانه‌اش شده بود. چه می‌توانست بکند؟ دروازه از داخل قفل بوده است. نمی‌توانسته دروازه را شکسته و حال دخترش را جویا شود. زن است دیگر. نق‌نق‌کنان به شستن و پاک‌کردن شروع کرده بود. پیاله‌ای بشوی، جاروبی به این اتاق بکش و شیشه‌ها را پاک کن. کاری که دخترش می‌کرد. کنار کلکین می‌ایستاد، دستی به شیشه و نگاهی به کوچه، بچه‌های همسایه را می‌پایید. چه کارش می‌کرد؟ جوان شده بود. دست خودش که نبود. مادر است دیگر، فکرش پس هزار گونه خیال می‌رفت. دردش از چیست؟ ناخوشی‌اش از چیست؟ طاقت نیاورده بود. رفته بود که سر دربیاورد. شاید برای دردش مداوایی یافت، چاره‌ای کرد.
تک، تک، تک…
به دروازه زد. با دو انگشت. مادر دلواپس دخترش شده بود. نمی‌توانست راحت بنشیند، راحت بخسبد، راحت قدم بر‌دارد و راحت بنوشد و بخورد. در همة حرکاتش تشویش پیدا بود. چهره درهم رفته و اخمو شده بود. ابرو و پیشانی‌ در‌هم‌رفته‌اش از بنای باران گرفتن حکایت داشت. پشت دروازه، همان دروازه چوبی قهوه‌ای‌رنگ اتاق دخترش ایستاده بود. دروازه از داخل قفل بود. نه می‌توانست داخل شود و نه می‌توانست همچنان بی‌خبر از حال و احوال دخترش بماند. چه مرگش شده که دروازه را به رویش بسته و دو شبانه‌روز بیرون نیامده است؟ دچار چه مرضی شده؟ چه در سر دارد که دروازۀ اتاق را به رویش بسته است؟ مادر هرچه حدس و گمان زد، کار دخترش را نفهمید.
دختر سر بر بالین گذاشته و به خواب رفته بود. بلی، به خواب رفته بود. خواب‌های چندش‌آور دیده بود. پا به جزیره‌ای گذاشته بود که قبل از آن در بیداری‌ تصورش را هم نکرده بود. بعد از دو شبانه‌روز که درد کشیده و پیچ‌و‌تاب‌های مارگونه به خود داده بود و سوزش میان ران‌هایش حس کرده بود. اول خیال کرده بود که خواب می‌بیند. بعد با سوزش از خواب پریده و دست میان ران‌هایش برده بود. دستش تر شده بود. دستش را برده بود پیش چشم‌هایش و هرچه تلاش کرده بود، چیزی ندیده بود. با هزار بدبختی با وجود دردی که در ناحیه کمر داشت، از بستر بلند شده بود. به فلاکت افتاده بود و با هزار بدبختی روی پا کنار دیوار ایستاده و سویچ برق را زده بود. اول خیال کرده بود که شیطانی شده است. چیزهایی در موردش از دوستان مکتبی‌اش شنیده بود. وقتی اما تنبان شبش را کشیده بود، چیزی دیده بود که او را به وحشت انداخته بود. جیغ کشیده و بی‌امان جیغ زده بود. مادرش از خواب پریده و صدای جیغ شنیده بود. گوش داده بود، اما برای بار دوم نشنیده بود. خیال کرده بود که خواب دیده است. همان شده بود که خوابیده بود. دوباره کنار شوهرش به خواب شیرین، بی‌خبر از حال دخترش، رفته بود. دخترک وحشت‌زده به دستش نگاه کرده و مایع سرخ‌رنگ و گرم روی دستش دیده و حس کرده بود. یاد مادرش افتاده بود که برایش یک ماه پیش گفته بود:
ـ زیاد دست به آن چیزت نزن.
حشره بد جای دختر را گزیده بود و دختر جای گزیدگی را خارش می‌کرد که مادرش دیده و همین حرف را زده بود. دختر برای لحظه‌ای صبر کرده و تاب سوزش زهر حشره را آورده بود. نهایتاً اما ناچارش کرده بود که همان قسمت را بخارد. همین خاریدن‌ها برای مادرش مسأله شده و به یاد جوانی خودش افتاده بود. اما هرچه کوشش کرده بود، چیز دقیقی به یاد نیاورده بود. دختر تعجب کرده بود. چطور! اما کسی به چیزش که دست نزده بود. خودش هم که به خواب بود. چطور ممکن است به خودی خود خونی شود. از طرفی این فکر و از طرفی درد واداشته بود که تا صبح به خواب نرود. وقتی گرگی روی سنگ تشناب نشسته بود، خون لخته‌شده دیده بود. خون را شسته بود، اما باز هم بند نیامده بود. خون با سوزش خفیف، گرم، آهسته و پیوسته جاری بود. آهسته اطرافش را نم بر‌می‌داشت. خون را شسته و به اتاقش برگشته بود.
مادر پشت دروازه به چه می‌اندیشید؟ به دخترش؟ نمی‌توان حدس زد که به چه می‌اندیشید. اما سمچ و یک‌دنده پشت دروازه ایستاده بود. تک‌تک می‌کرد. جواب نمی‌شنید. جواب نمی‌گرفت. بازهم تک‌تک می‌کرد. خسته کرده بود دخترش را. دختر که حالش کمی بهتر شده بود، رفته و دروازه را باز کرده بود. مادرش را دیده بود. مادر سراپای دخترش را برانداز کرده بود. چشمش به چیزی افتاده بود، به نقطه روی تنبان سفید دخترش. همة قضیه را از اول تا به آخر فهمیده و گفته بود که بیا چیزی بخور که قوت از‌دست‌رفته را باز یابی. دختر نفهمیده بود، ولی حرف مادرش را نتوانسته بود پشت گوش کند. رفته و چیزهای لازمی را که مادر برایش تدارک دیده بود، خورده و نوشیده بود. حالش کمی بهتر شده بود.
دختر با آنکه مکتبی بود، اما از این چیزها زیاد نمی‌دانست. این حس غریب را درک کرده بود، اما رویش نشده بود با کسی در میان بگذارد، حتا با مادرش. شرم مانعش شده بود که حرف دلش را بزند و یا از عواقب حرف‌هایش می‌ترسید. همان روز مادر برایش مجمل حرف زده بود. چیزهایی گفته بود که دختر فهمیده بود که باید از این به بعد آمادگی‌اش را داشته باشد. از عادت ماهوار خودش که درست به یادش نمانده بود، برایش تعریف کرده بود. گفته بود همیشه باید قطعه‌ای تکة نرم با خودش داشته باشد. همان شده بود که یک ماه بعد در جریان درس در مکتب همان درد و سوزش را حس کرده بود. فهمیده بود. اجازه خواسته به تشناب رفته و همان تکه نرم را که همیشه با خود داشت، استفاده کرده بود. از کثیف‌شدن لباسش جلوگیری کرده بود، اما سوزش، درد، ناراحتی و بداخلاقی، او را به سرحد جنون کشانده بود. حوصله نشستن و گوش‌دادن به درس را از دست داده بود. فقط دلش خواسته بود بخوابد. اما در مکتب نمی‌توانست بخوابد. معلم وقتی فهمیده بود که حالش بد است، به او اجازه داده بود؛ اما دختر توان قدم‌برداشتن و راه‌رفتن را از دست داده بود. با کمک دختر همسایه‌اش، خود را با هزار فلاکت و بدبختی به خانه رسانده بود. وقتی رسیده بود، مستقیماً بدون هیچ کلامی با مادرش به اتاقش رفته و خوابیده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

حکیم سروش