تابستانِ (1395) بود، رفته بودم برای تعطیلی در دامنههای هندوکش. تابستانها هوای آنجا خیلی خوشگوار است. از هر قُل و درهای رودی جاری است و دامنهها پُر از چشمهسار. شرشر آب، آواز پرندههای گوناگون و صدای برگ درختان بهم میپیچند، موجبِ موسیقی دل انگیزی میشوند.
بوی خوشِ عطرِ گیاهان نیز به مشام میرسد. آن هم که کودکی و نوجوانیات آنجا گذشته باشد، سرِ پلواند و زیرِ درخت نشسته باشی که دخترانِ تازه بهجوانی رسیده، میوهچینی آمده باشند، باهم چَق چَق کرده باشید و با ایما و اشاره حرفهای معنادارِ عاشقانه گفته باشید. با موسیقیِ دل انگیز و بویِ خوشِ طبیعت، این تداعیها نیز اضافه میشود؛ سخن، کوتاه که وجودت انباشته از شوق/رنج میشود؛ شوق/رنجیکه تجربهِ زیستهِ خودت است و چندان روایتکردنی برای دیگران نیست. هر سو نگاه میکنی، میبینی چگونه وجودی که برایت معنادار است، کنارِ درختی، چشمهای و سنگی جا مانده و دارند به سویت حسرت بار نگاه میکنند، می خندند و به تو خیره میشوند اما باهم رو بهرو شده نمیتوانید تا سخن بگویید؛ زیرا آنها چهرههای موهومِ وجودت است!
بی خود پرتاب شدم به تداعیهای ذهنیام. بهتر بود گرفتارِ چنین تداعیها نمیشدم، میپرداختم به اصل قصه. خُب، تداعی خاطرات را پرانتزی وسطِ قصه بدانید. قصه از همان دامنههای هندوکش آغاز میشود. عروسی بود. با داماد آمده بودیم از روستای رو بهرو، پشتِ عروس. ساعتی ماندیم، تشریفات تمام شد. عروس سوار اسپ شد. دیگران پیاده در مشایعتِ عروس و داماد به سویِ خانهِ داماد حرکت کردند.
به پیوندعلی گفتم بگذار جمعیت بروند، من و تو آهسته آهسته از دنبالِ جمعیت میرویم. گفت خوب است. بالای تخته سنگی نشستیم. جمعیت از وسطِ درختان و سبزهزار به سوی سراشیبی پیش رفتند. من و پیوندعلی از تماشای فضا لذت میبردیم. رودی وسطِ هر دو روستا بود. همینکه جمعیت کنارِ رود رسید، به پیوندعلی گفتم برویم. ایستاد شدیم، اتفاقا شیای را در فضا دیدم که کوهی بلندی آن سوی شی قرار داشت. این کوه از کنارِ راستِ هندوکش آغاز شده بود. رنگِ شی، سفید و روشن بود. انگار روزنی در کوه باز شده باشد و روشنایی از این روزن بتابد. با پشتِ هر دو انگشتِ شصت، چشمانم را مالیدم که اشتباه نکرده باشم. اشتباه نکرده بودم، شیای آنجا بود. به پیوندعلی گفتم، پیوند نگاه کن آن چیست. نگاه کرد. گفت دقیق نمیدانم که چیست، انگار روزنی باشد. گفتم در این کوهِ بزرگ روزن چه میکند. داشت آفتاب از طرفِ مقابل شی میتابید اما آن شی چنان به نظر میرسید که آفتاب از آن سوی روزن بتابد. از آنجاییکه کوه و این شی از ما دور بود، چندان توجه نکردیم و راه افتادیم. دوبارِ دیگر نیز این شی را در دو جای متفاوت اما ایستاده و معلق دیدم. بار اول که دیدم نیز ایستاده و معلق بود.
شگفتزده شده بودم، در ضمنِ شگفتزدگی احساسِ بی خودی و خلسه در من پیدا شده بود. ارتباطم با پیرامونم وهمآلود و رویاگونه شده بود. چیزها را انگار از پشتِ شیشهِ بارانزده میدیدم. تصور میکردم، دارم رویا میبینم. کوشش میکردم خود را هوشیار نگه دارم و راه بروم. چندان به یادم نبود که شیای را دیدهام. بیشتر توجهام به پیرامونِ وهمآلودم معطوف شده بود. هنوز کنارِ رود نرسیده بودم؛ بسیار کم یادم میآید که این شی را در برابر کوهِ آن طرفِ رود که مقابلم بود، بازهم ایستاده و معلق دیدم. بعد از این یادم نمیآید که چطور کنارِ رود رسیدم و از پل گذشتم. همین قدر یادم میآید که آن سوی رود، صدایی را احساس کردم. صدای وز وز مانند که موقعهای کم رمقی و فشارِ پایین احساس میشود. در این هنگام متوجه شدم از درون این شی که به اندازهِ یک اتاق بود (سفید و روشن)، اشیای کوچک دَور وبَرم به زمین نشستند و هر طرف به حرکت درآمدند. به نظرم شمار این اشیا زیاد بودند. اما آن شی اصلی به زمین ننشست. در فاصلهای بالاتر از زمین خود را نگه داشت. اشیاییکه به زمین نشستند، مانند سامان بازی بودند، به شکلِ کتابی که باز شده باشند. حرکت این اشیا را در دَور و بَرم دیدم اما یادم نیست که چه کار کردند یا نکردند. ارتباطم با زمان و مکان قطع شده بود. گذشتِ زمان را احساس نمیکردم. انگار دچارِ کابوس شده بودم. درحالیکه نیمههوشیار بودم، تصور میکردم اراده دارم اما بر ذهن و بدنم فضاییِ کابوسوار تسلط یافته بود که تسخیرم کرده بود و نمیتوانستم کاری کنم.
در این موقع بود که صدایی را شنیدم، صدای پا بود. نگاه کردم از وسطِ درختانِ بیدِ کنارِ رود که طرفِ راستم بود، موجودی نمایان شد. به من نزدیک شد. ایستاد بودم. گفت بنشین. تعجب کردم از اینکه به فارسی سخن میگفت. نگاه کردم، ببینم که چه شکل و شمایلی دارد. در لباسِ فضایی بود. چهرهاش دیده نمیشد، بدناش نیز تشخیص داده نمیشد که مانند ما از گوشت ساخته شده یا نه. اما دو پا داشت. زیاد جدی نگیرید، اینکه میگویم دو پا داشت و با دو پا راه میرفت، شاید تصورِ انسان انگارانهام باشد، زیرا انسان همیشه میخواهد از چیزها روایتِ انسان انگارانه ارایه کند. سرش نسبت به بدناش بزرگ به نظر میرسید. منظورم اینکه نسبت به تناسبی که سرِ انسان با بدناش دارد، این تناسب را سرِ آن موجود با بدناش نداشت. شیشهای که رویش را پوشانده بود، دیگر بخشهایش تیره بود، فقط قسمتِ پیشِ چشماناش، شفاف و روشن بود. چشماناش نیز از پشتِ شیشه، بزرگ معلوم میشد. نمیتوانم تاکید کنم که چشمانِ بزرگ داشت. شاید شیشه، خصوصیتِ بزرگنمایی داشت. از توصیفاش که بگذرم. همین که فرمان نشستن داد، نشستم. که نشستم، تصادف سنگی زیر کونم برابر شد. بالای آن سنگ طوری قرار گرفتم که بر چوکی نشسته باشم. او رو بهرویم ایستاده بود. ننشست. حالا که آن اتفاق گذشته است، از شما چه پنهان کنم و بگویم نترسیده بودم و داشتم از موجودی خردمند و هوشیار یعنی از انسان در برابر آن موجود، نمایندگی میکردم. آن قدر ترسیده بودم حتّی خودم را فراموش کرده بودم که کیستم. دستم را به رویم بردم، متوجه شدم ریش دارم. پشتِ دستهایم را دیدم و بعد بدنم را تا پایین ورانداز کردم؛ خودم را به یاد آوردم. پاهایم از زانو پایین میلرزیدند. کوشش کردم به پاهایم وزن ببخشم تا بر زمین قرار بگیرند و نلرزند. گفت نترس. من هم مانند تو موجودی استم. تا از هم بترسیم، بهتر است این رویداد برای ما جالب و مهم باشد که ما در کیهان تنها موجوداتِ هوشمند و ابزارساز نیستیم. دستاناش را به سویم دراز کرد. گفت شما فارسی زبانان میگویید درود. من هم به شما میگویم درود. دست دادم. فکر میکنم چهار انگشت داشت. یا دستاش پوش داشت یا اینکه از گوشت ساخته نشده بود. فکر کردم «ما تنها موجودی خردمند باید در کیهان باشیم زیرا… درحالی که این موجود، هوشمندتر از ما است. همین لحظه، اینجا شبکهِ فضایی ایجاد کرده که ذهن و بدنم تسخیر شده است!»
میخواستم بپرسم که شما زبان فارسی را چطو یاد گرفتهاید. پیش از اینکه سوالم را بپرسم، گفت میخواهم راحت باشید. من خود را معرفی میکنم:
– پِچ وُرتو راتو استم. از منظومهِ بیرون از منظومه شمسی شما آمدهام. ما دنبال این استیم که کیهان چگونه کار میکند؟ کیهان چرا وجود دارد؟ تا چه زمانی وجود خواهد داشت؟ ما در گیر ودارِ تباهی سیارهها و منظومهها چگونه میتوانیم نژاد خود را حفظ کنیم؟ وَ مهمتر ازهمه میخواهیم بدانیم در کیهان دیگران هم هست یا ما تنها هستیم؟ اگر دیگران هست، چه تفاوتی از ما دارد؟ یعنی بیشتر از ما هوشمند است یا ما از آنها هوشمندتریم؟ میخواهم از شما بشنوم!
خود را جمع وجور کردم «عجب بیموقع گیر افتادی. نخواسته حالا باید در برابر یک موجود دیگر از انسان نمایندگی کنی و بهجای انسان سخن بگویی. زیاد مهم نیست چه میگویی یا نمیگویی؛ اگرچه اینها در سیاره تو (زمین) است، اما تو در خانهات در اسارتِ شان قرار داری، یک اسیر چگونه میتواند ارادهِ نمایندگی داشته باشد!» انگار از شرم پیشانیم عرق کرده بود که در خانهام، وَ با اینهمه ادعاییکه از علم و تکنالوژی داریم، اسیر اینها استم. شرمِ اسارتم را چندان بهرویم نیاوردم. «هرچه باداباد!».
– محمد یعقوب یسنا استم. انسان استم، مهمتر از همه مسلمان استم. خداوند ما انسانها را اشرفِ مخلوقات کلِ جهان آفریده است. شما خدا دارید یا خدای ما را میپرستید؟ اگر خدای ما را بپرستید، خوشبخت اید که شما هم مسلمان اید؛ حتما خدای ما را میپرستید!
کمی به من نزدیک شد. صدایی را شنیدم. شاید خنده کرد، اگرچه این صدا مانند خندیدن ما انسانها نبود. پس از این صدا، بدن بهخصوص سر و قسمتِ شانههایش اندکی لرزید.
– شما انسانها هرچیزِ نامتعارف را ببینید از آن میترسید، بنا به این ترس آن را میپرستید. بهخصوص که این چیز نامتعارف به آسمان ارتباط داشته باشد. اگر قسمتهای سوختهِ یک شهاب سنگ از آسمان به زمین برسد خیلی با یقین آن را میپرستید، زیرا هر نشانهِ آسمانی برای تان قداست دارد؛ چون شما فکر میکنید خدا در آسمان یا در آن بالا است.
به غیرتم برخورد «اینجا در زمینِ ما آمده، به اعتقاد و باور ما توهین میکند» خواستم از جایم برخیزم. هنوز متردد بودم که حمله کنم یا نه. احساساتی شده بودم، خودداری نتوانستم. همینکه نیمخیز شدم. آن موجود فقط دستاش را بهسویم بلند کرد، بیآنکه دستاش به من تماس کند. فضایی سنگینی بر سینهام، بیشتر بر شانه راستم وارد شد. به بسیار سختی با کونم بر سنگی که نشسته بودم، خوردم. از ترس و خشم خواستم آبِ دهنم را قورت کنم، متوجه شدم که آبِ دهنم خشک شده است. باد در گلویم خانه کرده بود، با قورت دادن باد، خفه شدم؛ شدید سلفهام گرفت. بخود آمدم که با دست از دو طرفم بر سنگی که نشستهام گرفتهام و آب از چشمانم جاری شده است. دست و پاچه شدم و آب چشمانم را با پشتِ دست پاک کردم. کونم را به سنگ بیشتر چسپاندم. نمیدانم این چسپاندن برای تعادل خودم بود یا اینکه ناخودآگانه میخواستم نسبت به زمین احساس تملک کنم. بیچاره شده بودم، خلمم را بالا کشیدم.
– یعقوب جان خونسرد باش! من قصد آسیب رساندن و توهین به تو ندارم. اما باید برایت بگویم که در سیارهِ ما به حسابِ تقویمِ شما ده هزار سال میشود، نگاهِ میتافزیکی و ماوراطبیعی از رواج افتاده است. ما هم خدایان و ادیان داشتهایم از ده هزار سال به اینسو، فقط متعلق به افسانهها است و در معرفت و مناسباتِ زندگی ما نه معنایی دارند و نه تاثیرگذارند. در دورههای از زندگی ما برای ما معنا داشتهاند اما حالا معنا ندارند. به آن مفاهیم نگاهِ مثبت یا منفی نداریم. بخشی از فهمِ ما بوده که اکنون کارایی معرفتی و معنابخشی در زندگی ما ندارند.
از بسکه با کونم سخت به سنگ خورده بودم و نتوانسته بودم واکنشی نشان بدهم خیلی بیمقدار و ناچیز شده بودم. فقط گفتم خوه خوه خوه. درست درست. فهمیدم فهمیدم. با اینهم خواستم ناچیزیم را به روی نیاورم «بخواهی یا نخواهی تو نمایندهِ موجودی بنام انسان استی. موجودی که اینهمه نسبت به خود، شیفتگی و ادعا دارد؛ متوجه باش و خود را داشته باش!» باد گلویم را خالی کردم، به خیال خودم با چهرهِ نسبتا با وقار، از او پرسیدم:
– جناب پچ ورتو راتو زبان فارسی را چطو یاد گرفتید؟
کمی عقب رفت. درختی بید که کنارِ چپاش بود. به آن تکیه کرد. چیزی نگفت. انگار مکث کرده بود. بعد از جایش جنبید، پیش آمد، همانجا که از قبل ایستاده بود، ایستاد شد و گفت:
– آنچه را که من میگویم شاید تعجب کنی و نپذیری. ما به دانش و تکنولوژیی دسترسی پیدا کردهایم که هنوز دور از تصورِ نژادِ شما است. دستگاهی در عصبم تنظیم است، بیآنکه بدانی دستگاه زبانی مغزت را اسکن میکند و به راحتی میتوانم از سافتِ زبانیات استفاده کنم. در ضمن آنچهکه تو از خودت با زبان تعریف میکنی، من مستقیم واکنشهای مغزی و بدنیات را نظارت میکنم؛ یعنی تو را دقیقتر از خودت میشناسم. زیرا آنچهکه زبانِ تان از شما گزارش میدهد، این گزارش دقیق و مطمین نیست، بلکه وهمی است که خودآگاهِ تان را شکل میدهد. ذهن، سافت و نرم ابزار است. اگر بهاین دانش دسترسی داشته باشید، میتوانید کلِ ذهن یا بخشهای آن را پاک کنید، برنامهای نرم ابزاری با اطلاعات متفاوت به آن بیفزایید یا انتقالاش بدهید در مغز کسی دیگر. نه تنها بخشِ نرم ابزاری عصبِ زبانیات را بلکه کلِ ذهنات را من اسکن کردهام. همین اکنون در کیهان از نظرِ وجود به مثابهِ آگاهی دو یعقوب وجود دارد؛ یکی تو و دومی در نزد من است.
تعجب کرده بودم. نمیدانستم چه بگویم. از ناگزیری خواستم بابِ سخن بگشایم:
– جالب! راستی شما از چه زمانی به زمین میآیید؟
– بنابه تقویمِ شما هزاران سال میشود ما به زمین میآییم. از آنجاییکه از آسمان فرود میآییم. نژادِ شما هرچه را که از آسمان فرود آید نشانهِ میتافزیکی میدانند. کسانیکه ما را دیدهاند یا ما با آنها در تماس شدهایم، دچارِ تصور میتافزیکی از ما شدهاند. پس از دیدار یا تماس با ما تداعیها و تلقیهای نسبت به خود شان پیدا کردهاند که گویا با نیروهای آسمانی و مقدس در ارتباط اند. ما در آغاز نسبت به نژادِ شما فکری دیگری داشتیم اما اکنون میدانیم که تمدنِ شما نسبت به تمدنِ ما سالها عقب است. روزی شما نیز ممکن به دانش و تکنالوژی ما برسید. البته اگر سیاره شما دچار رویدادهای طبیعی و کیهانی نشود.
کم کم داشتم حس میگرفتم. زیرا او به عنوان یک موجودِ آگاهتر از من، داشت رو راست سخن میگفت و با من با آنکه دیگری بودم اما به عنوان موجود، درک و احساس وجودی میکرد؛ انگار میخواست فراتر از انسانبودن، درک و احساسِ وجودیای را در من بیدار کند که بنا به این درک بتوانم تصوری از موجوداتِ هوشمندِ دیگر را نیز در کیهان داشته باشم و بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم. با خود اندیشیدم «بهتر است از او سوالهای جدیتر بپرسم. این فرصت برای من دیگر پیش نخواهد آمد تا بدانم که مناسباتِ زندگی آنها چگونه است.» برای برقراری ارتباطِ نسبتا خودمانی و دوستانه، احساسِ حقارت و ناچیزیم کم شد نه به این معنا که دچارِ فخر و خودبزرگبینی قبلیام شده باشم، بلکه ذهنم نسبتا باز شد و دانستم که ما (ما به عنوان موجود، شامل این بیگانه نیز میشد) گونههای از حیاتایم با امکانها، شعور و هوشمندیهای متفاوت.
– راتو گرامی میخواهم بدانم در نژادِ شما فلسفه، جنس، سکس، تولیدمثل، مرگ و جنگ چگونه هست؟
– یعقوب جان میخواستم ماجرای این دیدار در دیالوگ های داستانی روایت شود، تا قصه و داستانی از این دیدار بماند اما تو این ماجرا را طوری تدوین میکنی که در نهایت، مصاحبهای از آن ارایه شود. با اینهم میخواهم این ماجرا مصاحبهای محض نه بلکه مصاحبه – داستان باشد. تا جاییکه متوجه شدهام نژادِ شما خیلی حرص و آز دارد. حرصداشتن بد نیست. به رقابت و تصرف میانجامد. اما گاهی نمیدانند که حرصِ شان را چگونه عملی کنند. میدانم خودت حرصِ علاقه بهدانستن داری. میتوانستی این علاقه به دانستنات را در دیالوگ و گفت وگو مطرح کنی. اما تو همه را یکبار سوال کردی. من ماندهام که پیشتر کدام را و چگونه پاسخ بدهم. میخواهم در گفت وگو سهم بگیری تا من هم درک و منظور تو، وَ به نوعی نژادِ انسان را از این مفاهیم و مسایل بدانم!
– آرتو گرامی حق با شما است. اما تصور من این است که شما از نژاد ما شناخت دارید. بیشتر میخواهم از نژادِ شما شناخت داشته باشم و بدانم که این مفاهیم و مسایلِ نژاد ما در بینِ نژادِ شما چگونه است. مهمتر از همه میترسم که این دیدار پایان یابد و آنچه را که من میخواهم بدانم؛ ندانسته بماند.
– شما نیز حق بجانب اید. از یکسو این فرصتها کم اتفاق میافتد؛ اگر بار دیگر من برای ماموریتی به زمین بیایم، چند سال نوری را در برمیگیرد که دیگر تو و نسلهای بعد از تو نیست، وَ از سویی هر لحظه امکان دارد که فرصت از دست برود، زیرا ما در زمین چندان احساسِ امنیت نمیکنیم، با دریافتِ هر نشانه و زیکنالی باید خودمان را جمع کنیم. شاید این را ندانی که من بنابه ماموریتم این حق را ندارم که دربارهِ تمدن و امکانهای تمدنِ خویش با یک بیگانه صحبت کنم؛ به نوعی هر گونه اطلاعدهی دربارهِ یک تمدن، اگر به آن تمدن آسیب هم نرساند، میتواند از آن تمدن بهرهبرداری صورت بگیرد. اینکه من دارم با تو قصه میکنم؛ این قصهکردن بیانگرِ درک و احساسِ وجودی من نسبت به یک موجود است.
– آرتو شما دارید برایم احترام برانگیز میشوید. دارم از شما میآموزم. من هم برای تصورِ از دستدادنِ فرصت، سوالهایم همه را سرهم کردم و یکبار پرسیدم. ممکن فرصت از دست برود و حتّی نتوانم از شما سپاسگزاری کنم؛ میخواهم پیشاپیش از شما سپاسگزاری کنم و بگویم که شما خیلی مهربان اید.
– یعقوب جان میخواهم با شوخیای آغاز به پاسخِ پرسشهایت کنم؛ اما ناراحت نشوی و توهین تلقی نکنی!
– آرتو گرامی ناراحت نمیشوم. شوخی تان حتما معنایی دارد!
– اگر از معنا داشتن بگذریم بیمناسبت به سوالها و سرنوشت کنونی شما (انسان) نخواهد بود!
آرتو سکوت کرد. انگار سکوتاش سکوتی بعد از سخن بود. یعنی سکوتِ معنادار. من که منتظر شنیدن پاسخ به سوالهایم بودم، سخنی برای گفتن نداشتم. خواستم سکوتِ آرتو بشکند؛ گفتم:
– منتظرِ شنیدنِ شوخی تان استم!
– هی! یعقوب جان، هنگامی که از یک منظومه به منظومهِ دیگر میآیی؛ چند سال نوری میگذرد. اینجا که میرسی چیزها و موجوداتِ متفاوت حتّی عجیب که تصورش را نکردهای میبینی، دچار حیرتی توام با تفکر فلسفی میشوی که «یعنی چه؛ بهنوعی همه ما گرفتار چرخه کوری استیم که حیات نام دارد!» خُب، بگذریم از اندیشههای فلسفی؛ ما و شما به عنوان موجودهای هوشمند به نوعی در بسا موارد به ویژه در تجربههای فلسفی تجربههای مشترک داریم، اگرچه ما در پایان حقیقتهای فلسفی قرار داریم با اینهم ناگزیر به درگیریهای فلسفی استیم، زیرا فلسفه درگیریهای هستیشناسانه یک موجود از خودش و از زندگیاش است! شوخی من این بود که نژادِ شما موجوداتِ نر شان آلتهای شان، وَ از ماده های تان باسنها و پستونهای شان بیش از این بزرگتر میشوند. نژادِ شما هنوز در چرخهِ غریزی حیات گرفتار است و در همان چرخه درگیر است. نژادِ ما به پایان جنس رسیده است. منظورم از پایانِ جنس این است که ما دیگر به نوعی که دو جنس ثابت (نر و ماده) شما دارید، این گونه جنسِ ثابت نداریم. از سکس با این شدت که در بینِ نژادِ شما وجود دارد و به گونهای فرهنگهای شما همه تجلیهای از غریزهِ جنسی و سکسی شما است، در بینِ نژادِ ما فعلا وجود ندارد. ما از این مرحله گذر کردهایم. ما بر بدن، بر ژن و بر زندگی و مرگ خویش تسلط یافتهایم و بر اینهمه برای بهبود، دستکاری کردهایم. البته این دستکاری خوبیها و بدیهای خودش را دارد! میدانی دانایی ژنتیک، بیشتر همان بخشهای از بدن را تقویت میکند که درگیری ذهن، معطوف به همان بخشهای بدن است. کارکردِ ذهنی نژادِ شما که بیشتر به سکس و غریزهِ جنسی معطوف است، توجهِ دانایی ژنتیکی تان بر همان بخشهای بدن تان بیشتر بوده است. ما که نژادِ خود را به نوعی از چرخهِ غریزی حیات بیرون کردهایم و بر کارکردِ ژنِ خود تسلط یافتهایم، بیشتر به کارکردهای علمی، عقلی و توانایی حلِ مسایل در مغز توجه کردهایم؛ میبینی که سرها و چشمهای ما بزرگتر شده است! ما بنابه دستکاریی که بر ژن خویش انجام دادهایم و بنابه تواناییهای علمی، صدها سال میتوانیم زنده بمانیم. مقاومتِ پوستِ ما در برابر نور و شعاعهای مضر بیشتر شده است. میتوانیم در هوای آلوده که در آن انواع گازهای کشنده برای نژادِ ما وجود داشته باشد، زنده بمانیم؛ زیرا دستگاهِ تنفسی ما این امکان را پیدا کرده است. زندگی در آب که خیلی ساده است؛ اما هنوز نژادِ شما قادر نشده در درون دریاها زندگی کند. ما بنابه تسلط بر زندگی و مرگ، وَ مهندسیکردنِ زندگی و مرگ دیگر بینیاز از تولیدمثل شدهایم، زیرا میتوانیم بدن مان را تعمیر کنیم، جوان بمانیم و نمیریم. اگر بخواهیم موجودی مثل خود به وجود آوریم، این به وجودآوردن دیگر به سکس و زاییدن ارتباط ندارد. جنگ ما جنگ سایبری است. اختلال در سیستمها ایجاد میکنیم. حملهِ ما بر دستگاه عصبی، ذهن و مغزِ طرف صورت میگیرد. با این حمله، آگاهی طرف دچار اختلال شده و دستگاهِ عصبیاش تصرف میشود. قدرت در جهانِ ما قدرت در تواناییهای سایبری و نرمابزاری است. اما با اینهمه پیشرفت، هنوز در چرخهِ کیهانی موقعیتی مطمین نداریم؛ مرگ فردی نه، مرگ عمومی نژادِ ما که ارتباط به تباهی و ویرانی سیاره و منظومه شمسی ما دارد، نیز ما را تهدید میکند… .
میخواستم بپرسم اینکه شما هرقدر بخواهید میتوانید زنده بمانید و زندگی کنید، با اینهمه عمرِ زیاد دچارِ رنج هستیشناسانه نمیشوید، احساسِ تنهایی نمیکنید، زندگی تان تهی از معنا نمیشود، دوستی و دشمنیهای تان چگونه شکل میگیرد و… ناگهان متوجه شدم که آن چیزهای مانند سامان بازی به یک بارگی بسیار به شتاب واردِ آن شی اصلی که در فضا معلق بود، شدند. آرتو نیز پیش رویم ایستاد نبود. خیالِ سبکی و رهایی میکردم، دیگر آن فضای سنگین بر بدنم سنگینی نمیکرد. همهچه واقعی بود. کنارِ رود بودم.
همان لحظه همهچه یادم رفته بود. دیدم دوستم، پیوندعلی، بالای تپه رسیده است. بنابه این فاصله، همهِ این اتفاق باید سه تا چهار دقیقه دوام آورده باشد. کمی تعجب کردم که پیوندعلی رفته است و من چرا این جا ماندهام. صدا کردم پیوندعلی باش که من هم بیایم. نزدیک پیوندعلی که رسیدم، گفت کجا شدی چرا دیر کردی. گفتم دیر که نکردم، داشتم میآمدم. همینکه بالای تپه رسیدم، این رویداد طوری یادم آمد که دیشب رویا دیدهام و در این رویا گویا از آسمان چیزهای مانند سامان بازی دَور و بَرم بر زمین نشستند و هر طرف به حرکت درآمدند. هرقدر چُرت زدم و اندیشیدم که این اشیا چه کردند و چه شدند، یادم نیامد. گفتم «انسان از این گونه رویاها زیاد میبیند که بیدار میشود، یادش نیست.» خواستم بیخیال شوم که رویایی بوده و گذشته. اما نمیشد بیخیال شوم؛ ذهنم درگیر بود.
رسیدیم طویخانه. مردم نان خورده بودند. صدا کردند که استاد یعقوب رسید. برادرِ کلانِ داماد آمد. گفت استاد دیر کردی، خوب شد که رسیدی، اگر همین لحظه نمیرسیدی برادرم را میفرستادم دنبال تان. گفتم قربان مهربانی تان. من و پیوندعلی خواستیم از تماشای باغ و بوستان لذت ببریم. گفت بفرمایید به قش خانه. رفتیم. پیش از اینکه نان بیاورند، آمد بیخگوشی به من گفت ببخشید اگر شراب میل داشته باشید، تهیه میتوانیم. گفتم میل ندارم. نان آوردند. موقعِ نان خوردن، برادرِ کلانِ داماد گفت استاد چرتی و خسته معلوم میشوی، ما میخواهیم خوش باشی. گفتم انگار شب رویایی دیدهام که اندیشه و چرتاش مرا ایلا نمیکند. گفت چه رویایی. برایش همان بخش را که به یاد میآوردم، تعریف کردم. گفت آدمهای بزرگ، رویاهای خیر میبینند. از آدمِ بزرگ گفتناش خندهام گرفت. گفتم من که بزرگی ندارم. گفت پیشِ ما بزرگ استی. صحبتهای تشویقآمیز، مرا دچار توهم کرد. «نکند با نیروهای میتافزیکی وصل شده باشی؛ متوجه باش!» بعد از صرفِ نان، خواستم عکسهای را که با مبایل از باغ و بوستان و کوه و کمر گرفته بودم، ببینم. در جریانِ دیدنِ عکسها به عکسی عجیبی برخوردم، به عکسِ همان شی که آن را حداقل سهبار معلق در فضا دیده بودم. همینکه عکس را دیدم همهچه به یادم آمد. که رویا ندیدهای، بلکه این اتفاق، امروز که به طرفِ طویخانه میآمدی، افتاده است. عکس را به همه نشان دادم، هر کس طبقِ برداشتِ خود، تعبیری کرد: یکی گفت فرشته بر تو نازل شده؛ یکی گفت جن دیدهای؛ یکی گفت سرِ پل چیز دارد، بسیاریها آنجا چیزهای عجیب و غریب دیدهاند؛ یکی گفت عکس را ساختهای و ما را میترسانی؛ یکی گفت المستی است که چادر سپید سر کرده است؛ یکی گفت یک گوسپند بخر و سرِ پل قربانی کن و… با دیدنِ عکس همهچه به یادم آمده بود. مطمین شدم که فضا زمانی گشوده شده است… ملاقاتی با موجوداتی فراتر از زمان و مکان اتفاق افتاده است.
ت
اکید ندارم و نمیخواهم که شما باور کنید. این اتفاق بر من رخ داده است، من این اتفاق را تجربه کردهام حتّی به عنوان یک رویداد ذهنی… درباره آن دچار اندیشهام! روایتِ این اتفاق را برای این نوشتم، اگر روزی انسان بتواند بر فضا-زمان سلطه پیدا کند و با موجوداتی در ورای فضا-زمان ملاقات کند…؛ آنگاه، هر آیینه از راستگویان باشم.