داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «در آيينه نوروز»

در آن سوی سال ها، در روزگاران شاد کودکی که هنوز بار غم ها بر شانه هایم نخوابیده بود و هنوز مزه درد در کامم بیگانه بود، با رسیدن نوروز شوق و شادی فراوانی در رگ رگ وجودم دویدن می گرفت. هر باری که آمدن نوروز نزدیکتر می شد، خواب از چشمانم کوچ می کرد و تا نیمه های شب بیدار می بودم.
لحظه ها به لباس جدیدم ــ که بر میخی آویزان می بود ــ خیره خیره می نگریستم و از نگریستن به آن ها مَن مَن گوشت می گرفتم. برای من نوروز زیاد دوست داشتنی بود. در نوروز که زمستان و برف بازی هایش رخت سفر می بست و من از چار دیوار خانه و حویلی پا فراتر می گذاشتم. در نوروز مانند پرنده که از قفس رها شده باشد و پر گشایی نماید، مسرور و آزاد می گردیدم و جست و خیز کنان می خواندم:
«غچی غچی بهار شد فصل گل انار شد . . . »
همین که زمستان آخرین نفس هایش را می کشید و بوی تازه‌یی فضا را می آگند، پی هم از مادرم می پرسیدم:

ــ مادر جان چند روز به نوروز مانده؟
و مادرم می گفت:
ــ هشت روز بچیم . . . هفت روز بچیم.

این پرسشم بارها تکرار می شد تا روزی که از مادرم می شنیدم:
ــ بچیم صبا نوروز است.
و من با شنیدن این مژده دست هایم را دور گردن مادرم حلق می کردم و با صدای فریاد مانند می گفتم:
ــ شکر مادر جان که صبا نوروز اس، نوروزه زیاد دوست دارم.

در صبح نوروز زودتر از دیگران بستر خواب را ترک می کردم و با شور عجیبی لباس هایم را از میخ پایین نموده می پوشیدم و جست و خیز زده می خواندم:
روز نوروز اس خدا جان جنده بالا می شود
از کرامات سخی جان کور بینا می شود

و در آن حال دو چشمم به پدرم دوخته می بود که چه وقت می گوید:
ــ بریم که دگه ناوقت می شه!

پدرم در روزهای نوروز مرا با خود به میله سخی و بعد زیارت آستانه دارالامان و زیارت بابای خودی می برد و پس از ریختن ارزن و آب روی قبرها دوباره خانه می آورد. هر باری که نزدیک زیارت سخی می رسیدیم، پدرم دستم را محکم گرفته می گفت:
ــ هوش کن که دست مه ایلا نکنی که گم نَشی؛ فامیدی ها؟

و من دست پدرم را محکمتر می گرفتم و به سینه می فشردم. در زیارت سخی از دور، از دامنه کوه صدای هلهله و شور زیارت کننده‌گان به گوش می رسید. زنان با چادری ها و چادرهای رنگ رنگ، مردان با دستارها و کلاه های گوناگون و بچه ها و دخترهای قد و نیم قد با لباس های شسته و جدیدشان، دسته دسته سوی زیارت سخی می شتافتند و انتظار بلند شدن جهنده مبارک را می کشیدند. بعضی از مردها نزدیکتر رفته و آماده‌گی بلند کردن جهنده مبارک را می گرفتند. همین که جهنده مبارک را می آوردند، صدای شور و فریاد حاضرین به هوا بلند می شد و چنان غریوی بر می خاست که مو را بر تن راست می کرد. در آن هنگام همه یکجا صدا می زدند:

ــ بسم الله یا سخی شاه مردان!

زنان ناله و فریاد را سر می دادند و مانند سیل اشک می ریختند و مردان با اخلاص و شتاب فراوان سوی جهنده می شتافتند تا در بلند کردن آن سهمی بگیرند و ثواب کمایی نمایند. در آن حال سپاهیان کمربندهای چرمی شان را گرفته و برای جلوگیری از ازدحام زیارت‌‌کننده‌گان را از جهنده جدا می ساختند.

مردم بی توجه به کوشش سپاهیان همچنان فشار می آوردند و می خواستند در بلند کردن جهنده سهم بگیرند. جهنده مبارک گاه به بسیار آسانی بلند می گردید و زمانی هم به بسیار دشواری. آسان بلند شدن جهنده مبارک نزد مردم شگون نیک داشت. هرگاه جهنده مبارک به سهولت قامت بر می افراخت و به آسانی در جایش قرار می گرفت زیارت‌کننده‌گان فریاد می زدند:

ــ شکر خدا! جهنده به آسانی بلند شد. امسال به فضل خدا روشنی می شه.

پس از آن که جهنده مبارک محکم در جایش قرار می گرفت، سیل زیارت کننده‌گان به سوی جهنده می ریختند و دست ها به سویش دراز می شدند و مراد می خواستند. هرکس کوشش می نمود تا پیشتر از دیگران خود را به جهنده نزدیک ساخته و پیشتر زیارت نماید. پس از زیارت نمودن زیارت کننده‌گان به سوی دامنه سخی ــ درست آن جایی که فروشنده‌گان از سر شب جا گرفته می بودند، سرازیر می شدند. بعضی ها درحالی که دست های کودکان شان را گرفته می بودند، به سوی بازی های دولیگک، چرخ فلک و اسپ های چوبی، می رفتند و بعضی های دیگر هم به سوی خوراکه ها و فروشنده‌گان اسباب بازیی بچه ها تا برای کودکان شان چیزی بخرند.

صدای فروشنده گان فضا را پر نموده می بود که پی هم صدا می زدند:

ــ هله، هله، بخرین، اسپک، موترک، هله بخرین اسپک خوبس، موترک خوبش، غرغرانک خوبش. . .

فروشنده دیگری با صدای گرفته داد می زد:

ــ پوقانه، جرنگانه، گدی گک، موترک، هله بخرین که کم مانده، هله بخرین که ارزان اس . . .

و پدرم دستم را گرفته به سوی یکی از فروشنده‌گان اسباب بازی ها پیش روی شان بلای شالی کوت می بود، می برد و یک چیزی برایم می خرید. باری پدرم یک موترک چوبی برایم خرید و هنوز پولش را نداده بود که چشمم به گودی گک ها افتاد. گودی‌گک های پیراهن زری، موهای سیاه تارتار و چشم های کشیده بادامی داشتند و چنان می نمود که گویی چشمان شان را سرمه نموده اند. قسمت پاهای گودی گک ها که چوبی بودند و توان راه رفتن نداشتند تارهایی آویزان بودند. هرگاه آدم تارها را کش می کرد دستک می زد و می رقصید. فروشنده یکی از گودی گک ها را به دستش گرفته و تار آن را چند بار کش نمود. هر باری که او تار را کش می نمود، گودی گک دستک می زد و می رقصید و اگر تار را نمی دیدی، فکر می کردی که گودی گک به اختیار و به دل خود می رقصد، اما فروشنده و آن تار بود که آن را می رقصاند.

از رقصیدن گودی گک تبسمی روی لبانم نقش بست و به پدرم گفتم:

ــ پدر جان، پدر جان، از ای گودی گک ها خو یکی برم بخرین!

پدرم ابروها را بالا انداخت و گفت:

ــ تو ای ره چی می کنی؟ تو خو دختر نیستی! ای بر دخترها اس!

و من پی هم اصرار می کردم تا سر انجام پدرم آهی کشید، چین بر جبین انداخت و یکی از آنها را نیز برایم خرید. در راه چند بار کوشیدم تا همانند فروشنده گودی گک را برقصانم، اما بلد نبودم و نتوانستم که آن را مثل فروشنده برقصانم. اوقاتم تلخ شد و با خود گفتم:

ــ چرا او نفر خو خوب رقصاند؟!

آن روز باز هم از زیارت سخی به سوی زیارت آستانه و بعد زیارت بابای خودی رفتیم و پدرم در آنجا توغ ها را پوش نمود، بر قبرها ارزن و آب ریخت و بعد از دعا دستم را گرفت و سوی خانه روان شدیم. در راه گودی گک ها را در بغلم محکم گرفته و پی هم به فرشته می اندیشیدم. فرشته پدرش را سال ها پیش از دست داده بود و مادرش اتاقک کوچکی را در حویلی همسایه ما به کرایه گرفته و تک و تنها زنده گی می کرد.

با آن که فرشته هم سن و سال من بود، اما نسبت به من کوچکتر می نمود و هنوز مکتب نمی رفت. او دختری بود گندمگون و باریک اندام. موهای سیاه و براقش را مادرش همیشه دو چوتی محکم و سخت می کرد. مژه هایش دراز دراز بودند که به زیبایی چشمان سیاهش می افزود. مادرش او را کمتر اجازه می داد که با کودکان دیگر بازی و ساعت تیری نماید. با آن که غریب و نادار بودند، اما همیشه سر و صورت و لباس های فرشته پاک و ستره می بود.

مادر فرشته در خانه ها برای کار کردن می رفت و او را با خود می برد. خودش مشغول کار می شد و فرشته را در گوشه می نشاند. فرشته با گودی هایی که مادرش از تکه ساخته بود سرگرم بازی می شد. او بر هر کدام از گودی هایش نامی گذاشته بود. یکی را پدر گودی ها و دیگری را هم مادر گودی هایش می گفت. پدر را در حصه بالا و گودی های دیگر را در برابرش می نشاند و بدین ترتیب مصروف ساعت تیری می شد.

**** ***** ****

همین که به خانه رسیدیم موترک خود را به گوشه اتاق انداخته و دوان دوان سوی خانه فرشته شان روان شدم. از شدت دویدن دلم به تپش افتاده بود و دانه های عرق بر پیشانیم نشسته بود. در پشت در اتاقک آنها اندکی درنگ کردم، بعد خود را به در نزدیک ساختم و آهسته با انگشت به در کوبیدم. صدایی گفت:

ــ بیا، کیستی؟

در را باز کردم. از اتاقک شان بوی شیر خام به دماغم خورد. فرشته مقابل مادرش نشسته و مادر موهایش را شانه می کرد. آنها با تعجب سویم نگریستند. اولین باری بود که به خانه شان می رفتم. سلامی داده و بعد شتاب زده سوی فرشته اشاره کردم که نزدیک بیاید. فرشته گاهی سوی من و گاهی سوی مادرش تری تری می نگریست. سر انجام از جایش بلند شد و نزدیکم آمد و گفت:

ــ چی میگی؟

و من بدون این که بیشتر چیزی بگویم گودی گک را برایش داده گفتم:

ــ ای ره بر تو خریدیم!

و بعد دوان دوان سوی خانه شتافتم.

روزها، ماه ها و سال ها که پی هم می گذشتند و نابود می شدند یاد فرشته را که از شهر ما رفته بود آرام آرام از یادم می برد. آن روز باز نوروز بود. مادرم مرا صبح وقت از خواب بیدار کرد که دو برادر کوچکم را با خود به زیارت سخی ببرم تا آنها بالا کردن جهنده مبارک را از نزدیک ببینند و زیارت نمایند. به سوی زیارت سخی روان شدیم. دلم به شدت می زد و روانم تحت تأثیر قرار گرفته بود. دست های برادرهایم را محکم گرفته درست به نزدیکی محلی که جهنده بالا می شد، رفتیم. همه به شور افتاده بودند. فریاد مردم کوه ها را می نوردید، اما هرچه می کوشیدند جهنده بالا نمی شد. عرق از سر و روی آنهایی که می خواستند جهنده را بالا نمایند، جاری شده بود. زنان دست به سوی آسمان بلند کرده و دعا می نمودند؛ ولی تلاش و زاری هیچکدام سودی نمی بخشید.

جهنده گاه به چپ و گاه به راست خم می شد و درست در جایش قرار نمی گرفت و حتی دوبار نزدیک بود که بر زمین بیافتد. هه می گفتند:

ــ خدا خیر کنه، امسال جهنده بالا نمی شه. کدام بلا آمدنی اس. خدا خیر کنه!

لحظه ها و دقایق پی هم می گذشت و جهنده را جایش قرار نمی گرفت. ناله و گریه زیارت ‌کننده‌گان بیشتر از پیش گردید. همه دستان شان را سوی آسمان بلند نموده و با صدای بلند به التماس پرداختند و از خداوند مدد طلبیدند تا جهنده بالا شود. لحظه های دوامدار طول کشید تا به مشکل زیاد جهنده بالا شد و سر جایش قرار گرفت. همین که جهنده بالا شد، صدای زیارت کننده گان به هوا بلند گردید که نعره می زدند:

ــ یا شاه مردان، یا شیر خدا!

پس از آن که مردم زیارت کردند آرام آرام به سوی دامنه کوه روان شدند. من نیز دست برادرانم را گرفته به جماعت پیوستم. صدای فروشنده‌گان دوره گرد بلند بود. سوی یکی از آن ها رفتم تا برای برادرهایم سامان و اسباب بازی بخرم. برای یکی شان گازک و برای دیگرش غرغرانک خریدم. دستم را بردم به جیبم که پول آنها را بدهم ناگهان چشمم به گودی گک ها افتاد ــ گودی گک های رقاصه. با دیدن آنها تکانی خوردم و چشمانم راه کشید و فرشته به یادم آمد ــ فرشته دخترک همسایه ما، که نمی دانم کجاست؟ زنده است یا مرده!

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx