كلكین اتاق باز است. سیدحاجی صدای مردها را می شنود و چشمانش می چرخد به سمت در حاولی. میبیند كه نبی زوار چیزی را به زنش نشان میدهد و با آب و تاب چیزی را می گوید. همه دمِ حاولی[۱] سیدحاجی ایستاد شده اند. زن سید آنها را راهنمایی می كند به داخل اتاق سیدحاجی. صدای نبی زوار[۲] می آید كه به زن سیدحاجی میگوید: «خودش گفتَه كه شفا میدَه.»
بعد با انگشت به مردی كه لنگی[۳] سیاهی بر سرش بود و میان مردها ایستاد شده است اشاره میكند. كریم عرق صورتش را با دستمال گردنی اش میگیرد.
_ها خاخاخاخاخالَه… ما همَه از،از،از،از پشت سید حاحاحاحاجی ِدق شدیم. از،از،از،از همو خاخاخاخاطر خواستیم اول سید حاجی ششششفا پیدا كنَه.
چند كبوتر روی دیوار حاولی سید حاجی، خیره به آنها نشسته اند. صداها بلندتر میشود. زن سیدحاجی تهِ دلش خوش میشود كه بلا گُم خواهد شد. جلوتر میرود كه مردها پشت سرش بیایند داخل. در چهره های قرمز و آفتاب سوخته ی همه شان نگرانی دیده میشود. سید حاجی در جاگه[۴]اش خوابیده است. سر و صدا را كه میشنود چشمهایش را باز میكند. مردها كه یكی یكی مینشینند، نبی زوار صدایش را صاف میكند.
_وارخطا[۵] نشو سید. خدا بلا ره از سرت دور كُنَه.
همانطور كه به خرقه ی كنار مرد اشاره میكند، میگوید: «ای مرد از شهر آمدَه و خرقه ی رسولِ خدا ره آور دَه.»
عبدالله مَلَنگ بلند میشود و میگوید: «بریم كه خرقه ره در جان سید بدهیم.»
نبی زوار به مرد غریبه اشاره میكند كه بیاید و به سمت سیدحاجی میرود. سیدحاجی زیر لب چیزی میگوید كه كسی متوجه نمیشود. نبی زوار گوشش را نزدیك دهان سیدحاجی میبرد. چند ثانیه گوش میدهد و بعد بلند میشود و آهی میكشد.
_هنوز كه هنوزَه دارَه نماز باران میخوانَه.
چند مرد به نبی زوار كمك میكنند كه خرقه را به تن سیدحاجی بدهند. پوشاندن خرقه كه تمام میشود مردها جوری به غریبه چشم دوخته اند كه گویا میخواهند بدانند تا كی باید صبر كنند. غریبه سرش را بالا میگیرد. لُنگی كهنه و آفتاب خورده اش را روی زمین میگذارد. دانه های عرق كه روی پیشانی اش جَل جَل[۶] میكند را با سر آستینش میگیرد. همان طور كه تلاش میكند سرپا بماند تا مردها همه حرفهایش را باور كنند، میگوید: «حالی باید همه جا ره تاریك نگه دارید. دور تا دور سیدحاجی بشینید و تا غروب منتظر بمانید. نتیجه اش را میبینید.»
چند مرد بلند میشوند و همه كلكین[۷] ها را میبندند تا نوری به داخل نیاید. ساعت نزدیك به چهار بعدازظهر است. گرما بیداد میكند و تمام جانشان از عرق تر شده است. زن سیدحاجی پَتنوس[۸] چای سبز را می آورد. پارچه ای را جلوی مردها باز میكند كه چند تكه نان بیات شده داخلش است. چای را كه پخش میكند عرق شُر و شُر از صورتش میریزد. چاینَك[۹] و چایجوش[۱۰] را كنارش میگذارد و به سیدحاجی كه بیلار[۱۱] افتاده است نگاه میكند. مردها جلوتر مینشینند و به خوردن نان مشغول میشوند. چنان مزه دار میخورند كه گویی خوشمزه ترین نانی است كه خورده اند. سیر كه می شوند پَس مینشینند.
سر دسترخوان سیدحاجی همه قِسم آدمی آمده بود. از خان و ارباب و نفرهای دولتی گرفته تا مسافرانی كه از راه های دور می آمدند. وقتی خشك آوی[۱۲] شد، سیدحاجی هرروز نماز بارانش بر پا بود. مردم به نماز باران سیدحاجی اعتقاد داشتند. سالها پیش هم كه خشكاوی شده بود سیدحاجی نماز باران را مرتب میخواند. بعد از چند ماه كه سیدحاجی نماز را میخواند باران بارید و خشكاوی خلاص شد. آخرین باری كه در حال خواندن نماز باران بود، حالش بد شد. بعد از آن دیگر نتوانست از جایش بلند شود و حالا برای زنش سخت است كه یك عده مهمان را نان داده نتواند. همیشه تنورشان داغ بود و نان تازه داشتند. خشك آوی این چند سال آبادی اما نمیگذارد مطبخش را همیشه پردود كند و دِسترخوانش[۱۳] پهن باشد. حالا از پا افتاده و نمی تواند نماز بخواند اما لب هایش مدام تكان میخورد. گویا چیزی میخواند و كسی متوجه نمی شود.
چشم های سیدحاجی انگار چیزی را میپالد[۱۴]. مدام به مردها خیره میشود. نبی زوار دست به پیشانی اش میكشد. میگوید:« ای رقم نَمِشَه. هركس هرچه یاد دارید بخوانید. آیت الكرسی، چهارقل، الحمد.»
از روی جیب پاره ی لباسش دنبال چیزی میگردد. تسبیحش را پیدا میكند و به ذكر گفتن مشغول میشود. همانطور كه لبهایش تند تند تكان میخورد، دانه های تسبیح هم بین انگشتانش یکی یکی پایین می آیند.
غریبه ساكت نشسته و چیزی نمیگوید. كتابی همراهش است كه هرچند دقیقه ورق میزند و چیزی میخواند. گه گاهی یكی از مردها سوالی پُرسان میكند و او سرسری جوابشان را میدهد. یك ریز عرق های روی پیشانی اش را پاك میكند. سیدحاجی چشم هایش باز است ولی چیزی گفته نمیتواند. مرد غریبه با سیدحاجی چشم در چشم میشود. سریع نگاهش را میدزدد و به كتابش خیره میشود.
یكی از مردها كه كنار كریم نشسته است، پُرسان میكند:«وقت نماز شام شده همشیرَه؟»
زن سیدحاجی بلند میشود و به ساعت خاك خورده ی روی دیوار نگاهی میاندازد. جواب میدهد:«یگان ده دقیقه ای ماندَه.»
نزدیك اذان كه میشود نبی زوار بلند میشود و شروع میكند به بالا زدن آستین هایش. غریبه كه چشمش به نبی زوار می افتد، مانع رفتنش میشود.
_تا وقتی سید حالش خوب نشده نمیتانید نماز بخواند. نمازَه هر وقت مِشَه خواند!
نبی زوار سرش را میخاراند. كمی فكر میكند و دوباره برمیگردد تا سر جایش بنشیند. همین كه مینشیند صدای افتادن تَشت های توی حاولی می آید. همه گوشهایشان را تیز میكنند. زن سیدحاجی خیز بر میدارد. وارخطا میشود كه كدام اتفاقی افتاده. در خانه را كه باز میكند گرد و خاك بلند میشود. باد به شدت میوزد. كلكین ها باز میشوند. کالا[۱۵]های روی بند، هركدام به سمتی میروند. گرد و خاك چشمانش را اذیت میكند و كمی عقبتر میرود. كبوترها ناگهان به داخل خانه می آیند. چند دقیقه طول نمیكشد كه قطرات درشت باران جوری بر همه جا میكوبد كه گویی با كلوخ به جایی میزنند. بوی خاك باران زده بلند میشود. هرچه میگذرد باران بیشتر و بیشتر میشود. نبی زوار كه هنوز باورش نشده، چشمانش را باز و بسته میكند.
_باران، باران …میبینید. باران میبارَه!
دستهایشان را زیر باران میگیرند. انگار تا با چشم های خودشان نبینند، تا دستهایشان خیس نشود، تا گرد و خاك صورتشان را خود باران نشوید، باورشان نمیشود. كریم پای لوچ[۱۶] بیرون میرود و با خوشحالی میگوید: «باباباباباران است، ببببخدا قسم بابابابااران است.» نبی زوار نفس راحتی میكشد. دستانش به سمت آسمان میرود.
_خدایا مرحمتت را شكر.
با چشمانش دنبال غریبه میگردد. به اتاق میرود. هنوز نشسته و كتابش را میخواند. نبی زوار را كه میبیند بلند میشود. نبی زوار به سمتش میرود و با او روی ماخی[۱۷] میكند. او را به سمت در میبرد.
_خدا رزق و روزی ات را زیاد کُنَه مرد! اینها بخاطر وجود خرقه ای است كه آوردی.
كریم از آن طرف بلندتر میگوید: «نبی زوار راراراراست میگَه. خخخخدا خیرت بدَه.»
پچ پچ ها بلندتر میشود و هركسی به تایید از حرف نبی زوار چیزی میگوید. همه با خوشحالی در حال صحبتند كه سیدحاجی از پشت سرشان با صدای ضعیفی كه این بار فهمیده میشود، میگوید: «عقل و هوشتان كجا رفته ای مردم. كی گفتَه كه ای خرقه ی رسول خدا است؟!»
مرد غریبه كورتی[۱۸] اش را صاف میكند. با خوشحالی و زیركی میگوید:«حالت بهتر شده سید؟» نبی زوار از آن طرف جلو می آید.
_ای خو مالوم[۱۹] است كه خرقه پیامبر است. نمیبینی این بارانَه؟
زن سیدحاجی كنارش میرود با مهربانی می گوید: «حال تو را هم بهتر كردَه حاجی.»
سیدحاجی ترش میكند. خرقه كه در تنش است را در می آورد و بلندتر میگوید:«خرقه رسول خدا دَ قندهار است. هركسی نمیتانَه حملش كنه. تازه! از كجا میدانید كه او خرقه ی قندهارم از رسول خدا باشه؟ بچی[۲۰] انقدر سادَه
اَستین؟»
همهمه ای بین مردها افتاد. همه منتظر بودند مرد غریبه جوابی داشته باشد تا باور كنند. مرد غریبه آب دهانش را قورت میدهد. كمی مِن مِن می كند. ناگهان انگار جرقه ای در سرش زده باشد میگوید: «ما ای خرقه را برای شفای مریضا روستا به روستا میچرخانیم و پول جمع میكنیم تا به فقرا كمك كنیم.»
نبی زوار با لبخند می گوید: «چطور خوب گپ میزند. عجب هوشیار مردَگ است.»
بقیه مردها هم سر تكان میدهند. عبداالله مَلَنگ میگوید:« سیدحاجی چطور میگی ای خرقه از رسول خدا نیستَه؟ میتانی ثابت كنی؟»
نبی زوار پشت سرش میگوید : «ها سید. ای مرد كه ثابت كرد. ما به خرقه باور پیدا كردیم. تو چه داری تا ما باور كنیم؟!»
سیدحاجی اشك در چشمانش جمع میشود.
_قربان خدا شوم! من اگر نعوذبالله جای خدا بودم، یك صاعقه نازل میكردم و تمام آبادی را در میدادم[۲۱]. كار ما از بخشش نیست. ای باران برِه شما كه حالی نمازتان قضا مِشَه حرام است. بَه فرمان خدا نیستید حالی بَه حرف ای غریبه نمازتانم نَمیخوانید؟شرم نمیكنید؟
غریبه كه خودش از دیدن باران شوكه شده به سمت در میرود و دوباره برمیگردد. به سیدحاجی نگاهی میاندازد و میگوید: «حالی خو خَیر است كه این همه نماز باران خواندی و باران نیامده. ای كه ناراحتی ندارَه سید!»
مردها به پچ پچ میافتند. سیدحاجی به سمت مرد غریبه میرود.
_ای شَیطانَه. گپایِش باوركردنی نیست. هوش بگیرید اوو مردم!
نبی زوار كنار مرد غریبه ایستاد شده. گلویش را صاف میكند. میرود و بازوی سیدحاجی را میگیرد. میگوید:«سید! شما باید بیشتر استراحت كنید. ای رَقَم حالتان بدتر میشه.»
سید حاجی خرقه را میان دستهایش فشار میدهد. چند ثانیه ای ساكت میماند. ناگهان خرقه را بالای سرش میبرد. حرف كه میزند انگار تمام دیوارهای خانه به لرزه درمی آیند. تنها صدای سید است كه شنیده میشود.
_خدایا تو خود شاهد باش. اگر ای خرقه رسول خدا است كه هیچ، اگرنه جانم را بگیر تا به ای مردم ثابت شود. مَه ای شفا رَه نمیخواهم!
باران به شدت می بارد. سیدحاجی دست هایش را زیر باران می گیرد و چیزی می خواند. به سمت مردها برمیگردد و خرقه را روی زمین می گذارد. مردها با تعجب منتظرند تا ببینند چه اتفاقی می افتد. كبوتر ها كنار هریكین لب كلكین نشسته اند و خیره شده اند به سیدحاجی. سیدحاجی خم میشود و سرش را روی خرقه می گذارد. چند دقیقه می گذرد. باران كمتر می شود. مرد غریبه به نبی زوار اشاره می كند تا بروند سیدحاجی را بلند كنند. زن سیدحاجی به سمتش می رود. نبی زوار هم از دنبالش. بازوهایش را كه می گیرند، نبی زوار می گوید:«بلند شو سید، باید بروی استراحت كنی»
صدایی از سیدحاجی نمی شنوند و حركتی نمی كند. زن سید با صدای بلند شروع می كند به شیون و زاری. كبوترها به پرواز در می آیند. باران قطع می شود…
[۱]. حیاط.
[۲]. بین مردم افغانستان اگر بخواهند کسی را با احترام صدا کنند به آخر اسمش زوار(کسی که مشهد را زیارت کرده) یا کربلایی(کسی که کربلا را زیارت کرده) اضافه می کنند.
[۳]. عمامه.
[۴]. رختخواب.
[۵]. پریشان و نگران.
[۶]. برق زدن.
[۷]. پنجره.
[۸]. سینی.
[۹]. قوری.
[۱۰]. کتری.
[۱۱]. بیحال، خسته.
[۱۲]. خشکسالی.
[۱۳]. سفره.
[۱۴]. جستجو میکند.
[۱۵]. لباس.
[۱۶].پا برهنه.
[۱۷]. روبوسی.
[۱۸]. کت.
[۱۹]. معلوم.
[۲۰].چرا.
[۲۱].به آتش میکشیدم.