داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «خانه مهتاب»

شب ادراری هایم شروع شده. مادرم عقیده دارد به خاطر ماه های آخر بارداری است. اما من میدانم دلیل دیگری دارد. ساعت زنگ دار را تنظیم کرده ام که هر دو ساعت به دو ساعت زنگ بزند تا بیدار شوم و بروم دستشویی، قبل از اینکه جایم را خیس کنم.
ساعت زنگ می زند. دیگر عادت کرده ام. دست هایم را بالای سرم می برم و زنگ آن را خاموش می کنم. چشم هایم خواب آلود است. اختیار راه رفتنم دست خودم نیست. پاهایم خودشان می روند. مثل هر شب مرا تا دستشویی میبرند و بعد هم میروند تا در حیاط. در را باز می کنم و به کوچه نگاه می کنم. می بینم یک زن از تاکسی پیاده می شود. موهایش را ریخته جلوی صورتش. دست هایش را که دو تا بال بزرگ هستند چند بار باز و بسته می کند. توی کوچه قدم می زند و چند دقیقه بعد می رود. صورتش را تا حالا ندیده ام. وقتی زن می رود در را می بندم و پاهایم مرا میبرند به رختخوابم تا دو ساعت بعد.
دمپایی میپوشم و چراغ حیاط را روشن می کنم. می روم دستشویی. در حیاط را باز می کنم. ماشین ها به ردیف پارک شده اند و همه جا ساکت است. منتظر می مانم تا زن بیاید. عادت کرده ام به هر شب دیدنش. تا سر کوچه می روم. هنوز نیامده. قدم می زنم. از خانه ام خیلی دور شده ام.
سینه هایم درد گرفته است. راه می روم توی کوچه پس کوچه ها. هیچ کودکی پیدا نمی کنم كه شیرم را بخورد. نگاه می اندازم به دور و برم. زنی با پیراهن گل دار نشسته روی پله خانه اش و پسرش را بغل گرفته است.
موهایش را ریخته جلوی صورتش. می گویم: خانم شیرم خیلی زیاد شده، می گذاری پسرت بخورد.
نگاهم می کند. می گوید: نه.
باورم را می زنم بالا، می گویم: ببین چه قدر ورم کرده، درد می کند. باز نگاه می کند و پسرش را می فرستند طرفم. دو زانو می نشینم روی زمین. پسر سرش را بالا نگه می دارد و به دهان می گیرد، می خورد. تمام بدنم درد می گیرد. چشم هایم را می بندم و جیغ می کشم. هل می دهم بغل مادرش. از درد می دوم توی کوچه. لباسم را پایین می کشم. از دور و برم بی خبرم. دستم را می گیرد، خواهرم مینا است. می گوید:
کجا می روی؟
نمی دانم چه جوابی بدهم. می گویم: قدم می زنم.
چشم هایم خوب نمی بیند. قیافه اش را خوب نمی توانم ببینم. دستم را هنوز رها نکرده. می گوید: باید زود برویم خانه.
مینا می دود، من هم به دنبالش. همه جا خلوت است. انگار همه قایم شده اند توی خانه هایشان. رسیدیم خانه. در را از پشت قفل می کند.
می گویم: چه خبر شده؟
کمکم می کند بنشینم لبه حوض. می گوید: هیچی. باید منتظر باشیم مادر و پدر هم بیایند. رفته اند بیرون. می رود اتاق. دلم شور می افتد. الان دارم تصمیم می گیرم، برای همین است كه دو دل هستم. قبل تر ها هیچ وقت فکرم را مشغول این چیزها نمی کردم. با خودم می گفتم: ”دیگر وقتش رسیده است.“ و بعد رو به مادر می کردم كه نشسته بود رو به روی تلویزیون و طبق معمول کانال هایش را عوض می کرد. مادر همیشه نگران است. می دانم. چون بیشتر وقت ها اخبار انگلیسی گوش می کند. وقتی تصمیم می گیرم اول توی ذهنم گذشته و آینده مجسم می شود. به حال فکر می کنم، به بچه ام. ولی الان باید به تصمیم فکر کنم نه چیز دیگر. نمی توانم بنشینم. در را باز می کنم و می روم بیرون. دست خودم نیست.
از خیابان رد می شوم، یك دسته آدم از كنارم رد می شوند و من هم با آنها قدم‌هایم را تنظیم می کنم، بدون اینکه حرفی بزنم. زن و مرد هستند و سن بالا. ساكت و با عجله میروند. دو تا خیابان با یك كوچه باریك را پیاده می رویم. به انتهای كوچه كه میرسیم همه می پیچند سمت راست. در خانه باز است، می روم توی خانه كه سه پله می خورد پایین، از راهرو رد می شوم و می رسم به حیاط. خانه مادرم است. پله ها را می روم بالا تا برسم به طبقه سوم. زن را با روسری سرمه ای می بینم كه سرش را از لای در بیرون آورده و نگاهم می کند. زنگ می زنم. خراب است.
مادر خودش زنگ را دست کاری می کرد. نمی دانم از كجا یاد گرفته بود. همان یکی دو باری كه منزلمان را عوض كردیم و زنگ در خراب بود، بقیه را خود مادر خراب می کرد یا اینكه اگر زنگ هم زده می شد در را باز نمی کرد. مادر نیست. مادر از مهمان بدش می آید. دوست ندارد زیاد با فامیل رفت و آمدی داشته باشد. اما با همسایه ها زیادی خوش است.
هیچ وقت خودش نمی رود خانه کسی. همیشه آنها می آیند پیشش، روزی یکی دوبار. همسایه بغلی مان همیشه از دختر بزرگش شكایت می کرد و دوست پسر بازی های او و پسر كوچكش كه درس نمی خواند و به خانم
معلم اش فحش های ناموسی می دهد. و آخر سر هم دستش را مشت می کند و می کوبد وسط قفسه سینه اش و می گوید: امان از مریم كه پیرم كرد.
بر میگردم حیاط. برای همه صندلی چیده شده است به تعداد، حتی برای من. روی هر صندلی اسم یك نفر حك شده است. با انگشت صندلی و اسم را ملس می کنند. هر كس می نشیند سر جای خودش، با عینك دودی
كه زده اند و بدون عصا.
جای من ردیف جلو است، بین دو صندلی دیگر. روی صندلی ام عینك دودی گذاشته اند. می فهمم باید بزنم به چشم‌هایم. دور تا دور حیاط تزیین شده است با سایبان های رنگی. می نشینم و عینك را می زنم به چشمم، چند بار پلك می زنم. تابلوی كوبلن را كه خودم دوخته ام، می بینم. نصفش كج شده است و سیاه و سفید، و نصف دیگرش صاف و رنگی. اتاق خودم است. لاک روی ناخن هایم سنگینی می کند. به كوچه باریك فكر می کنم و در
چوبی دو لنگه كه یك راهرو سر پوشیده داشت و حیاط پشتی خانه مان را به حیاط جلویی وصل می کرد. معمولا تابستان‌ها صبحانه را توی حیاط می خوردیم. مادر زودتر از همه بیدار می شد و کتری را می گذاشت روی گاز پیك نیک. دور از چشم مادر می رفتیم حیاط پشتی. حوض را پر از آب می کردیم و می رفتیم آب تنی. مادر دوست نداشت .هیچ وقت دلیل مخالفتش را نفهمیدم كه چرا نباید بروم حتی حالا. یك چشمم اتاق را رنگی می بیند و دیگری سیاه و سفید و وسایل خانه را كج و كوله. نمی توانم تحمل كنم. عینك را در می آوردم. اتاق تاریك است.
شب ادراری هایم شروع شده. مادرم عقیده دارد به خاطر ماه های آخر بارداری است. اما من میدانم دلیل دیگری دارد. دستم را می برم بالای سرم. زنگ ساعت را خاموش میکنم.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تینا محمدحسینی
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx