داستان کوتاه «خانه‌ بالشی»

روز سوم پدر حبیب الله، حاجی ناظر، از بست نشستن جلوی در خانه کربلایی رضا خسته شد. محکم با مشت در خانه را کوفت. زن خانه در حیاط را باز کرد. دلش به حال نزار و گرسنه پیرمرد سوخت. حاجی ناظر گفت: «اگر دختر از این خانه نگیرم حبیب الله مرا خانه راه نمی‌ دهد.» چشم‌های توخالی پیرمرد و ریش‌های سفیدش که مثل دسته جارو به چانه‌اش میخ شده بودند زن را به رقت وا می‌داشت. گفت: «به جز دختر چه می‌خواهی حاجی ناظر؟»

پیرمرد فکر کرد و دست راستش را به حالت مسح به فرق سر خود کشید. چپ و راست را نگاه کرد و گویی که بخواهد پنهان از دیگران حرف بزند گفت:«چکه‌ای آب سرد و تکه‌ای نان گرم.»

زن فورا به آشپزخانه رفت و مشغول چیدن نان و آب بر روی یک سینی استیل گرد شد. با خود کلنجار رفت که عیب کار پیرمرد را بهش گوشزد کند یا این رازی است که باید مخفی شود. در نهایت به حاجی ناظر گفت: «اشکال کار اینست که به کربلایی گفتی دختران قومای زیادی منتظرند حبیب الله لب تر کند تا زنش شوند. کربلایی فکر کرد دختران خواهرش را می‌ گویی. سرش بد خورد به خاطر همین شروع کرد مخالفت.» پیرمرد گفت: «آهان. خب… خواهرزاده‌هایش زیادند و منتظر هم هستند. غیر از اینست؟ حبیب الله می‌تواند دست دختر را بگیرد ببرد ایران زندگی کنند. دخترکان برای آسودگی ایران جان می‌دهند.» و نان را چگ زد. زن اخم کرد و فکر کرد پیرمرد به سنی رسیده که عقلش تحلیل می‌رود و به قول گفتنی باید بستش. همه به سن بسته‌ کردنی می‌رسند. چرا حاجی ناظر استثنا باشد. مخصوصا با این دیوانگی‌های اخیرش. البته وقتی دقیق شد فهمید از وقتی حاجی شده دیوانگی‌هایش شروع شده است. وقتی مردم برای مراسم ولیمه در خانه‌اش جمع شده بودند اعلام کرد که «مریدان! دوست دارم فقط حاجی ناظر صدایم کنید نه حاجی سید ناظر.» به نظر مسخره می‌آمد و یک‌جورهایی عادت به رخ کشیدن اموال را حاجی به اوج رسانده بود. اگر چیزی حذف شدنی بود باید حاجی حذف می‌شد و سید باقی می ماند

کربلایی رضا دم غروب برگشت خانه. پیرمرد رفت و به پایش افتاد. مچ پایش را گرفته بود. می‌گفت: «مریدَگ! اگر ناز می‌کنی بگو. صدبار دیگر هم می‌آیم. با سر می‌آیم. با عائله می‌آیم. فقط بگو آخرش قرار است خیر باشد. چرا نمی‌گذاری از دختر بپرسم دلش به حبیب الله هست یا نه؟ نه حبیب الله غریبه است و نه من. همه سر یک سفره بارها نان و نمک خوردیم.»

کربلایی رضا با تشر گفت: «اول که با برادرم صحبت کردی و بچه‌هایتان را برای هم ناف بریدید. این شد حبیب الله آن یکی شد حبیبه. بعد کارت نگرفت آمدی سراغ من. گفتم نه. با پررویی گفتی تو ندهی خواهرت دختر می‌دهد. حالا هم که می‌خواهی مستقیما با دختر حرف بزنی! کدام سنگ سیاه به سرت خورده؟ کدام دیو تو را زده؟ ریش‌سفید قومی که باش. برای خودت هستی. پولداری که باش من یکی را خریده نمی‌توانی.»

– «من نه! حاجی خانم مادر حبیب الله بپرسد. آن حرف‌ها را نزده‌ام. پسرها بزرگ می‌شوند. صاحب اختیار می‌شوند. می‌گویند از فلانی خوشم نمی‌آید. این یکی را می‌خواهم. شما خودت مگر هر سال یک گوسفند نذر امام نمی‌کنی؟ امام به خانواده‌ات نظر کرده و آدم خوب برای دخترت به خواستگاری فرستاده از دامان خودش.»

کربلایی رضا حرفش را قطع کرد: «دختر من روی دستم نمانده و گوسفندی که می‌گویی خودت می‌آیی به عنوان سهم امام جدا می‌کنی. حساب کتاب‌هایش ده دست خودت است. الان می‌گویی نذرامام برای پیداکردن شوهر؟ آقاجان چون می‌گویید خون پیامبر را پاک نگه می‌داریم دختر نمی‌دهم. چه دختر بدهی چه دختر بگیری نسل خراب می‌شود.»

حاجی ناظر گفت: «نه کربلایی نمی‌شود. خون از پدر است.» و زیر لب طوری که کربلایی رضا نشنود با خود زمزمه کرد:«کور مغز لج‌باز!»

اما کربلایی رضا حرفش را شنید و گفت: «لج‌بازی نیست حاجی آقا سید… اصلا افتخار است وصلت با شما. دختر به راه دور نمی‌دهم. ایران کجا؟ دنیا کجا؟»

دختر بزرگ کربلایی رضا در اتاق بغلی نشسته بود و صدای جنجال بزرگ‌ترها را می‌شنید. فکر می‌کرد صد سال هم بگذرد حبیب الله دست بر نمی‌دارد. پس او هم دست رد به سینه تمام خواستگاران بعدی خواهد زد. این پیام روشنی برای پدرش کربلایی رضا خواهد بود

پیرمرد قول گرفت که فردا اجازه بدهند مادر حبیب الله با دختر حرف بزند و بالاخره پس از چهارماه توانسته بود پیشرفتی حاصل کند، هرچند برخلاف میلش از مذهب مایه گذاشته بود. اما همه‌اش این نبود. دختر حق نداشت با مادر حبیب الله حرف بزند بلکه با نشانه‌ای مخالفت یا موافقت خود را نشان می‌داد. انگار بعد از خواستگاری و جواب منفی پدر خانواده‌ها با یکدیگر غریبه می‌شدند. انگار نه انگار که پیش از این مادر حبیب الله بی‌بی بود. پدر حبیب الله سید. و پیش از این همانند پدربزرگ و مادربزرگ به خانه‌شان رفت و آمد داشتند. در واقع به خانه تمامی اهالی روستا

حاجی ناظر انگشتری طلایی در خانه‌شان جا گذاشت. اگر فردا شب دختر انگشتر را به دست می‌کرد مادر حبیب الله می‌رفت که بساط عروسی را بچیند. در غیر این صورت همه چیز منتفی بود. پیرمرد لبخند می‌زد. حبیب الله می‌خندید. دختر زمانی‌که بقیه دور و برش نبودند، در خفا لبخند می‌زد. اما نیمه شب مادرش او را کناری کشید و گفت فردا حواسش به دهان پدرش باشد. اگر گفت نه باید بگوید نه. اما دختر دلش نمی‌خواست نه بگوید و پا بگذارد روی قرار ناگفته و نانوشته‌‌اش با حبیب الله. تنها چیزی که بین شان رد و بدل شده بود فقط یک جمله بود. آن هم از جانب حبیب الله زمانی که داشت شیرینی ویزای ایرانش را پخش می‌کرد، گفته شده بود:«تحصیلات مرد باید از خانمش بیشتر باشد.» بعد از یک هفته خبر رسید حبیب الله در حوزه علمیه نام نویسی کرده است

شب دختر خواب دید که از در چوبی آپارتمان که با شیشه‌های رنگی رنگی تزئین شده بود، می‌آید پایین. از پله‌ها که پایین می‌رفت، توی پاگرد پیرزن همسایه را دید که سرش را از در خانه‌اش آورده بیرون. دهنش سیاه و جای چشم‌هایش حفره‌های سیاه بود. سرتاسر سیاه پوشیده بود. با خود فکر کرد حتما عزادار است. در خانه‌اش را کامل باز کرد و دود اسفند پیچید داخل راهرو. دختر سعی کرد تند از پله‌ها بدود و از خانه بزند بیرون قبل از اینکه پیرزن همسایه تصمیم بگیرد با او حرف بزند. به در کوچه که رسید، پیرزن که دنبالش آمده بود رسید پشت سرش. در گوش دختر گفت:«جگر داری؟» توجهی نکرد و پرید توی کوچه. دنبال دختر می‌آمد. شب بود و پر از مه. دختر جلوی پایش را نمی‌دید. چراغ سوپر مارکت سر کوچه سو سو می‌زد. به سمت چراغ دوید و یکهو افتاد توی چاله. پیرزن بالای سرش و بیرون از خندق ایستاده بود و مدام می‌پرسید:«جگر داری؟» دختر ترسیده بود. پیرزن عمق چاله را می‌پایید و با احتیاط پایین می‌آمد. درست همین لحظه سر و کله حبیب الله پیدا شد. داشت با قواعد تلفظ عربی می‌گفت:«والضالین…» عمامه و عبا هم پوشیده بود. با تاکید گفت:« والضالین…» باز تکرار کرد:« عجوزه دارم می‌گویم والضالین.» پیرزن شناور و سبک از خندق در آمد و رفت. رفت توی سوراخ آسمان گم شد

حبیب الله دست دختر را گرفت و او را کشید بالا. با هم رفتند سر اتوبان. از سر اتوبان می‌شد به همه‌جا سفر کرد. هر نقطه از این جهان را که می‌خواستی یکی بود که فریاد بزند:« فلان‌جا دو نفر حرکت… فلان‌جا.» یا اگر مقصدت را پیدا نمی‌کردی دو مسیره می‌شد ولی در نهایت از آن نقطه با واسطه می‌توانستی به همه‌جا برسی. حبیب الله جلوی یک بنز را گرفت. راستی راستی پرید جلوی بنز و کف دستش را به حالت حاکم بزرگ گرفت بالا. باد افتاده بود توی عباش. دامن عبایش توی هوا جست و خیز می‌کرد. دختر با خودش گفت الانست که بنز بزند لهش کند و پول خونش را هم نقدا بپاشد کف خیابان. ولی ایستاد. با هم سوار بنز شدند. اول حبیب الله داخل شد. بعد دختر. صندلی عقب نشستند. راننده انگاری کم داشت. کج و کوله بود. و هم نمی‌فهمید مسافرش چه کسانی هستند. ای کیو نداشت. نوار گذاشت توی ضبط ماشین :«الهی غرورت حریم خونه باشه…» دختر درختان کنار جاده را نگاه میکرد که شبیه قارچ سیاه بزرگی شده بودند زیر نور مهتاب. حبیب الله گفت:«قرار بود ماشین عروس مان این شکلی باشد ها! برادرت گفته بود ده تا بنز ردیف می‌کند برای شارگشتی.» دختر چیزی نگفت و زل زده بود به دهن حبیب الله. بنز جلوی در قطار ترمز زد. درست جلوی در قطار. دختر از پنجره بنز خزید داخل قطار و شکمش مالیده شد به شیشه شکسته‌اش. قطار سیاه بود. دختر منتظر بود حبیب الله هم سوار شود. حبیب الله داشت با راننده بنز چانه می‌زد. داخل قطار سفید بود و آفتاب زده بود. بیرون قطار هنوز شب بود. قطار سوت زد و راه افتاد. سر حبیب الله هنوز با راننده گرم بود. دختر اسمش را داد زد. حبیب الله برگشت و دید قطار راه افتاده است. دنبال قطار می‌دوید اما نمی‌رسید. دستش را دراز کرد تا دست دختر را در هوا بقاپد. دست‌شان از مچ کش می‌آمد ولی به هم نمی‌رسید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لیلا خالقی