داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «خاطرات سی چوآن»

بالاخره آسمان عقده خوده خالی کد. سمت جائو می بینم و میگم حالی کجا بریم؟
هموطور که می ره سمت پایین تپه ره نشان میده می گه : اونجه یه کلبه است.
با تعجب می پرسم: یعنی تپه ره دور بزنیم.
بدون ایکه سمتم ببینه می گه: می تانی زیر باران تر شوی.
او درست می گه چاره دیگه ایی نیست همی حالی هم تمام جن پرم تر شده. به دنبالش راه می افتم.
همو طور که از پشت جائو می رم می گم: مطمئنی که پیدا کده می تانی!؟ شاید بهتر بود منتظر می ماندیم پدرت برگرده و او وقت …
جای دستشه روی درخت ندیدی؟
منظورش جای پنجه ها بود. وجه شباهت هر دوی ما تکلم نیمه کنده پاره به زبان انگلیسی است. ای ره هم باید مدیون عمه جائو باشم که چند وقتی جائو ره به پایتخت برده بوده البته هنوز هم، گاهی وقتا برای فهماندن حرفهایمان به هم به مشکل برمی خوریم و مجبوریم از اشاره استفاده کنیم ولی جای شکرش باقی است که همی قد از حرف‌های همدیگره می فامیم وگرنه ایی سفر امکان نداشت شکل بگیره. می گم: میشه از سابق باشه.
نه مطمئن باش از سابق نبوده! خراش جدید و خراش قدیم فرق می کنه از هم.
می ایسته و میگه بیا ببین! بیا!!
لحن کلامش خیلی جدی است. قدم های خوده تیز تر می کنم و خوده پیش او رسانده می پرسم: چی است؟
خم شده از روی زمین چیزی ره برمی داره. همی طور که سمتم می آیه می گه: ایی تازه است. یکی ایی طرفا است.
آنچه که د دست او است گلوله های بیضوی سبز و سفید رنگ است که به خاطر نم باران در دستانش نرم شده می رن. می گم ایی چیست؟!
سیرگین! تازه است. با ما نزدیک است.
از کجا می فامی تازه است؟
رنگ! عوض نشده. فراموش نکن. رنگ سرگین تازه ایی رقم است.
راه می افته و مه هم به دنبالش. نم باران به زیر جن پرم نفوذ کرده. از میان بامبوها کلبه نمایان می شه. البته نامش کلبه هست بیشتر به یه اتاقک می مانه. می شه گفت چیزی از یک آسانسور بزرگتر است.
دروازه ایی که از به هم وصل کردن تنه های بامبو ساخته شده ره کنار دیوار می مانه و می ره داخل. مه برای داخل شدن باید خم شوم.
داخل می شم. وسط اتاق یه گودال است که از خاکستر و ذغال پر است و چاینک سیاهی روی خاکسترا می باشه. هیچ کلکین نداره و همی دروازه تنها راه روشنایی اتاقک است.
آب می خوری؟
آب!!؟ خیلی تشنه شدم میگم: البته.
دستشه دراز می کنه و کوزه کنار دیواره برداشته سمتم می گیره می گه : آب.
فکر میکدم داخل چاینک آب باشه !!!! پایین نی های دیواره بریدن و جایش کوزه دهن کلان سفالی ره ماندن تا آب باران که از نی های دیوار سرازیر می شن د کوزه بچکه. سمت کوزه می بینم. ته ظرف خاک و خاشاک است اما خوب چاره چیست د عوض آب مقطر طبیعی می خورم. کمی می نوشم و کوزه ره برش پس می دم.
سردت شده؟آتش می خواهی؟
می گم: البته.
او جلوتر می آیه و باقی آب کوزه ره داخل چاینک می ندازه و کوزه ره دوباره زیر نی های بریده شده می مانه. با افتادن دانه های آب داخل کوزه, صدای تق تق از ته آن می برایه.
جائو سمتم می بینه و می گه: ورق بده!
یادم باشه دیگه هیچ وقت لوازممه به دیگرا نشان ندم مخصوصا اگه طرف مثلا راهنما باشه!! نمی دانم چی طور قبول کدم که با ایی خردترک بیایم.
کوله ره از پشتم در میارم حسابی تر شده. زیپه کشیده خلته دفترمه بیرون می کشم. باید از راننده تشکری کنم که برم پیشنهاد داد تمام لوازمه داخل خلته بانم که تر نشوند. دفترچه خاطراتمه از داخل خلتش بیرون می کشم و یکی از ورق های سفیدشه کنده برش می دم.
خاکسترا و زغالاره از گودال بیرون می کشه کاغذه مچاله کده می مانه وسط گودال و زغال‌هاره روی کاغذ می مانه. از گوشه اتاق تکه چوب‌هایی که مالوم است برای تهیه آتش مانده شده می گیره, میده میده کده روی زغال‌ها می مانه و در آخر چاینک…
فندک؟!
می گم: ها باشه و د جیبایم دنبال فندک می گردم. پیداش می کنم و برش می دم. او مشغول در دادن کاغذ می شه, می گم : به طریق سنتی روشن نمی کنی؟!
ورق در گرفت زیاد دوام نخواد آورد امیدوارم بتانه زغالا و تکه چوباره روشن کنه. دستشه دراز میکنه و دو تا سنگی که کنار دیوار هستنه برداشته برم می ده و می گه: بره تو.
فندکمه داخل جیبش می مانه.
آها!!! ایی ره می گن معامله پا یا پای!!! مشکل ایی است که مه کار با ایی سنگاره یاد ندارم.
دود بلند شد ایی خوبه یعنی آتش در راه است.
د بگت بان.
سمتش می بینم منظورش ایی است که سنگاره د کوله بانم خودشم فامیده برای ماندن د جیب کلان است. لزومی نداره ایی سنگاره د بگم بانم برای وسایلم خطر داره لبخند می زنم و در حالی که سنگاره کنارم می مانم می گم : نه لازم نیست مه بازم فندک دارم.
چندتا داری؟
می گم: یک تا دیگه؟
بد است دفه بعد فندک زیاد بیار. فندک خوب است. زیاد بیار.
می گم چشم و می پرسم: فکر میکنی چند وقته دیگه یکتایشه گیر کنیم؟
کمتر از یک ساعت دیگه؟
جدی؟ فکر میکنی یک ساعت دیگه پیدا کنیم.
نه تا وقتی باران است.
خوب بهتر نیست بریم که دورتر نره؟
نه! نمی ره خرس خالدار هم پناه می گیره.
البته د ایی باران خو نمی شه گشت. خوشحالم که آتش در گرفت. دستمه پیش میکنم. شعله خردی است اما کمک میکنه.
میگم: اگه یک ساعت با ما فاصله داره چطور پدرت ایی دور و ورا نیست؟!! مگم برای شکار اونا نامده بود؟
می گه: پدرمم خواد دیدی او همین نزدیکی ها هست. شکار وقت زیاد می خواهه.
نمی دانم تعریفی که از ایی می کدن تا چی حد درست است ولی مه عقلمه دادم دست یک پسر ده ساله و آمدم د جنگل.
میگم: پس کسائی که اینجه می آیند شکارچی ها هستند؟
ماموران دولت هم هستند.
ماموران دولت؟!!
می گه: اونا می آیند و خرس های خالداره گرفته فقط به پایشان تسمه می بندن. ما نباید او خرس هایی که به پایش تسمه بسته استه بگیریم. چون همی که به شهر برسیم ماموران دولتی سراغمان می آیه و خرسه پس می گیرن. یه بار پدرم سه ماه زندان افتاد.
خندم می گیره او تسمه ها رد یاب هستن و جائو ایره نمی دانه.
می گم: شما بره هر دو کار میکنید هم شکارچی هم مامورین دولتی نه؟
هر کی پول بیشتر داد.
فکر نمی کنی همکاری با شکارچی ها باعث می شه پاندا ها منقرض شون؟ تعداد اونا خیلی کم است!
نقرض شون؟؟!
ها البته منظورمه نفامیده. می گم پاندا ها کم شوند تمام شوند.
می گه: تمام نمی شوند اونا هزاران سال است که اینجه هستن.
فایده نداره سخت است که به آدم‌های بی سواد و محلی بفامانیم کارهایی که می کنن به ضرر خودشان است. مه ایی تجربه تلخه د آفریقا داشتم. فایده بره اونا اسکناس هایی است که د ازای فروش حیوان به دست می آورند نه بیشتر.
خسته هستم اما شوق رسیدن به پاندا نمی مانه بخوابم امیدوارم ایی شوقم تبدیل به یاس نشوه.
صدای چاینک برآمد.
تو د بگت چای خشک داری.
البته تشکر که یاد آوری کدی!
جیب کناری کولمه باز میکنم. مه کمی قهوه هم دارم ولی اینجه نه شیر است و نه شکر پس مجبور میشم که تلخ بخورم. چطوره که کمی قهوه به خوردش بدم؟! نه حیف است او حتما نمی تانه بخوره و حیفش میکنه همی چای بهتره.
خلته قهوه ره د جایش می مانم و چای ره باز کده مقداری می بردارم. او پیش دستی میکنه و در چاینکه می برداره.
گیلاس کهنه و لب میده کنار دیواره می برداره و داخلش چای انداخته سمتم می گیره و می گه: بگیر کم تر وقت اینجه چای پیدا می شه.
خوب معلوم دار است چون کمتر آدمی مثل مه مجهز پیدا می شه.
حالی قطرات بارانی که داخل کوزه می افتن شِلپ شِلپ می کنند. یک قطره باران از سقف داخل گیلاسم می افته. امیدوارم باران بند بیایه و مجبور نباشیم شب هم اینجه اتراق کنیم.
***
بلاخره تمام شد فکر میکدم شب هم همینجه ماندگار خواد شدیم.
او می خیزه. طرز نگاهش به مه یعنی که راه بیافت. مه هم می خیزم و کوله پشتی مه به پشت می کنم. امیدوارم اشتباه نکده باشه و ایی روز آخری باشه که اینجه می گردیم. می برایه و مه هم از پشتش.
تا از کلبه می برایم می گه : عکس بگیر
کنار کلبه ایستاد است می گم: باز با کی می خواهی عکس بگیری؟
از مه و ایی کلبه. بنویس که جائو خودش ایی کلبه ره ساخته.
راستی خودت ساختی؟
خودم ساختم. پدرم می گفت حماقت است اما حالی هر بار می آیه, می آیه و اینجه استراحت می کنه.
از کجا می دانی؟
چاینت و گلاسه او آورده.
فکر کنم جای ایکه از پاندا مقاله بنویسم باید از او بنویسم!! هر چند مخالف نظریات داروینم اما فکر کنم حداقل در مورد جائو صحت داشته باشه. حافظه او مانند حافظه ماهی می مانه. د مدت ایی دو سه روز تقریبا هفت بار برش گفتم ایی دوربین برای عکس گرفتن از حیوانات است اما ایی دفعه هشتم است از مه می خواهه ازش عکس بگیرم. با مادر، مادرکلان، دوست، ماهی فروش و… معلوم نیست تا اخر سفر چندتای دیگه هم بگیره فکر کنم یه آلبوم فقط عسکای او شوه.
دوربینه از خلته بیرون می کشم. روشن کده لینزشه برابر میکنم :آماده ایی؟
دستشه مانده روی دیوار کلبه دکمه ره فشار میدم و می گم تمام شد.
لبخند می زنه و می گه: بریم؟
ایی عادتش مره یاد دخترک خودم می ندازه. او هم وقتی ازش عکس می گیرم می خنده. چقه پشتش دق شدم. راستی هم چطور جرات کد چنین نظریه یی بده!!! کاش بود و وقت تولد دخترم می آوردم و دخترمه برش نشان داده می گفتم مه یک ساعت تمام به انواع گریل ها و شامپانزه ها د آفریقا زل زدم ولی هیچ احساس خویشاوندی برم دست نداد اما با یه نگاه کوچک به ایی موجود خرد احساس میکنم ملائکه های آسمان برم لبخند می زنن. شاید او وقت دیگه او نظرات غیر عقلانی ره نمی داد.
دخترک مه حالی باید دندان کشیده باشه او حتما حالی می تانه انگشت مادرشه گاز بگیره!!!
راه تپه ره پیش می گیره خیلی لای شده! راه رفتن مشکل است! پای آدم د گل گور می ره. مه هم باید مثل او چکمه می پوشیدم. از تنه بامبو ها می گیرم و خوده بالا می کشم. او تیز تر حرکت می کنه! سمت پاهای او می بینم، او پای خوده روی برگ‌ها و علف ها می مانه، ایی رقم گِل به چکمه هایش نمی چسبه. بهتره مم هم احتیاط کنم چون راه رفتن با ایی گلی که به کرمجایم می چسبن اصلا راحت نیست.
***
بالاخره به بالای تپه رسیدیم. واقعا منظره زیبایی است. سفیدی ابرها، سر سبزی درختان و کوه‌های رو در رو که مثل نگهبانان ایی طبیعت زیبا می مانن. چقه طبیعت زیباست! سفیدی برف های روی نوک کوه ها زیبایی ایی نگهبانان طبیعی ره دو چندان کده. کمره ره می کشم و از نمای پیش رویم عکس می گیرم ایی عکسها یقیناً محشر می شه، هیچ هوایی به شفافی هوای ابری پس از باران نیست.
ببین اونجه هست.
سمت اشاره او می بینم. حق با او بود خدای مه! چقه زیباست! اصلاً باورم نمی شه بلاخره یافتیمش!
می خوام سمتش برم اما او نمی مانه و می گه: او ره فرار می دی.
از پاندا عکس می گیرم اما می دانم که ایی فاصله بره عکس مناسب نیست مه عکس نزدیک می خواهم. تله ره از کوله می کشم و به دوربین وصل می کنم. می پرسه: ایی چی است.
توضیح دادن د ایی وقت فایده نداره می گم: نیمه دوم دوربین.
آرام آرام هر دویمان پیش می ریم. پاندا می خواهه از درخت بالا بره آرام می گم ایی بامبو می تانه وزن اوره تحمل کنه؟ نخواد بشکنه؟
خودش می فامه.
اگه بازم نزدیک شده بتانم خوب است. نباید بفامه و بترسه خطرناک است.
اینبار جائو پایشه جایی می مانه که برگ و علف نباشه تا صدایی جور نشه مم درست جا پای او می مانم. هیچ فکر نمی کدم تا ایی حد بتانم برش نزدیک شوم.
او ماره دید! پاندا ماره دید! معلق بین زمین و آسمان امیدوارم خوده الا نکنه و بخوره زمین!!!!
نه !!!نترسید شروع کده به خوردن ولی شنیده بودم فرار میکنه او هر چی باشه وحشی است چطور خونسرد رفتار میکنه. دوربینه برابر می کنم و عکس میگیرم, ایی نا عالی می شن.
می گم: اگه پدرت بود شکارش می کد نه؟
نه؟
چطور؟
او تسمه داره.
سمت پایش می بینم بله حق با او است. نوار سفید رنگی به پای راستش است. از او خاطر از ما نترسید آدم‌ها به حدی برش نزدیک شدن که دیگه ترسی نداره. خوب می تانم با خیال راحت د جایم بشینم و عکس بگیرم. شاید بتانم تا کنارش برم. به هر حال او فرار نخواد کد.
می دانی یکی از دوستایمه عاشق رنگ سیاه و سفید است یکتا از عکسای پانداره برش تحفه می دم حتماً خوشش می آیه.
اونا اول سفید بودن.
سمتش می بینم و می گم: پانداره می گی؟
خرس های خالدار اول سفید بودن.
مثل خرس های قطبی؟ یعنی از نسل خرس های قطبی اند؟
از نگاهش معلومه که اصلا حرفمه نفهمید.
کاش میشد لمسش کنم. اما عاقلانه است که فاصله خوده حفظ کنم.
***
از دور صدایی می آیه.
پدرم است.
او زودتر می ره و مه به دنبالش. از کجا فامید که پدرش آمده. به کلبه نزدیک می شیم. آه نه او یه بچه پاندا است. اوره داخل قفس ماندن. بامبوهایی که زمانی اوره سیر می کدن حالی شدن زندان او. ایی بهترین سند برای نشان دادن ظلم در برابر ای گونه کمیاب است. مقداری شاخه جوان بامبو انداختن د قفس که بخوره ولی مگه د اسیری چیزی از گلو پایین می ره؟!!.با نزدیک تر شدن به قفس از ایی اسیر بچه عکس می گیرم. بچه پاندا صدا می کنه. یقیناً مادرشه می خواد. دستمه داخل قفس می ندازم سعی میکنم نازش کنم ولی قصد فرار داره. از آدم‌ها می ترسه بایدم بترسه آدم‌ها ایی بلاره سرش آوردن.
صدای باز شدن دروازه است مردی لاغر اندام و قد کوتاه می برایه تا مره می بینه پا می مانه به فرار. دوباره صدای به هم خوردن دروازه و اینبار مرد کل و قد بلند او هم می خواهه فرار کنه که جائو شروع می کنه به حرف زدن با او به زبان خودشان. حتما او پدرش است. مه حرفشانه نمی فامم ولی از نگاه پدرش مالوم دار است از کمره ترسیده شاید فکر کده ایی اسلحه است؟!!!!! بهتره لنزه بکشم.
بده کتابته.
دقیقا نمی فامم چی می گه؟
کتابته بده عکس گرفتی.
منظورش مجله است کمره ره به شانم می ندازم و کوله ره باز میکنم. از ته کوله خلته مجله ره می کشم و برش می دم. با عجله خلته ره پاره میکنه و مجله ره نشان می ده. هنوز هم پدرش ترسیده ولی علاقه مند است که ببینه مجله چی داره. جائو به خودش و کلبه اشاره داره و دانه دانه ورق ها ره به پدرش نشان می ده. هر چی هست فکر نکنم حالی پدرش بخواهه فرار کنه.
جائو سمت دوربین اشاره میکنه کمر پدرشه محکم می گیره و میگه عکس بگیر.
سری تکان می دم و دوربینه بلند می کنم پدرش فریاد می کشه و می خواهه برم حمله کنه اما او نمی مانه خوده عقب میکشم. برش می گم ایی اسلحه نیست ولی فکر کنم اصلا زبان مره نمی فامه. سمت پاندا می گیرم و در حالی که دکمه دوربینه بی ایکه بفمم از کجا عکس می گیرم فشار می دم.
بی حرکت ماند. بچه پاندا هنوزم بی قرار است. باید فامیده باشه ایی اسلحه نیست. جائو دوباره کمر پدرشه محکم می گیره و لبخند زنان منتظر است. با عجله دوربینه سمتشان می گیرم, دکمه ره فشار میکدم و می گم تمام شد تمام شد.
پدر جائو هنوز هم با بدبینی سمتم می بینه.
پدرم توره با ماموران دولتی اشتباه گرفته.
او یکی در رفت.
خوب است ایی به نفع ماست؛ چرا ایی بچه پاندا از مه می شه.
راستی او بر نمی گرده فکر خواد کد مامورا بردن ما هم همی ره می گیم.
نمی خواهی اوره الا بدی بره؟
نه. زحمت ما چی می شه؟
مگه قبلا پیسه ازش نگرفته بودید؟
نصفشه. نصفشه وقت رسیدن به شهر می داد که دیگه نمی ده.
نصفش چند می شه؟
هزار یوان.
مه می دم الا کو بره.
تو هزار یوان باید مره بدی؟
یادم هست جدا از هزار یوان دستمزدت برت هزار یوان دیگم می دم اگه بچه پانداره الا کنی بره.
قبول اول عکس بگیر.
بازم عکس؟!
سمت قفس می ره نمی دانم پدرش چی می گه ولی مطمئنم داره در مورد معامله مان برش توضیح می ده.
پدرش هنوز هم با بد بینی سمتم می بینه بازم چیزی می گه.
قبل از ایکه بچه پاندا ره الا کنه سمتم می آیه و دستشه دراز کده می گه اول پول:
عجب؟! می گم: حالی خو هزار یوان ندارم باید مره شهر برسانی بعد.
می گه : از کجا معلوم که اونجه پیسه داشته باشی؟
توضیح دادن کارِ بیهوده است مجبور جیب کوله ره می گردم هشت تا اسکناس گلابی رنگ می مانم کف دستش و می گم بقیه ره شهر رسیدم می دم اگه ندادم برو مره تحویل مامورا بده.
تمام پوله پدر جائواز او می گیره و در حالی که زیر لب چیزی می گه می ره.
می پرسم: چی میگه؟
جائو در حالی که سعی می که بچه پاندا ره بغل کده بیرون بکشه می گه: پدرم می گه دو رقم آدم است یا مامور دولت یا شکارچی تو ره نمی دانه چی رقم آدم هستی.
می رم برش کمک کنم می گه: نه عکس؟
می گم: سنگین نیست؟!
می گه: عکس بگیر.
عقب تر می رم و ازش عکس می گیرم.
سمتش می رم و می گم: حالا مه و دوربینه برش می دم. بلافاصله بچه پاندا ره بره مه الا می ده و کمره ره از دستم می قاپه.
می گم : مراقب باش.
سعی میکنم بچه پانداره ره که برای رفتن تقلی داره بغل کنم. دکمه دوربینه برش نشان می دم که فشار بده دو دستی به جان بچه پاندا می افتم تا د عکس درست بیافته. چقه نرم و ناز است. درست مثل گودی می مانه منتها جان دار و سنگین. امیدوارم گاز نگیره!!!
بدون ایکه بگم دکمه ره فشار داد می گم: صبر کو برت بگم باز!!!!
برای یه دقه پاندا آرام شد. می گم: حالا بگیر!
دکمه ره فشارمیده اما از طرق گرفتنش حاضرم هزار یوان دیگه شرط ببندم که سرم د عکس نیست.
می گم برو عقب! عقب! حالا دوربینه راست بگیر.
سعی میکنه راست بگیره می گم: خوب است, خوب است حالا فشار بده و لبخند می زنم.
نباید توقع داشته باشم که خوب از آب درآمده باشه.
سمت بچه پاندا می بینم. نمی خواهه د بغل مه باشه بهتره دیگه الایش کنم. سرمه روی سرش می مانم و نوازشش می کنم. وقتی دخترم کلان شد میارم و ایناره از نزدیک برش نشان می دم. می مانمش روی زمین تا بره.
جائو می گه : ببریم جلوتر الا بدیم که مادرش پیدایش کنه.
می گم: همو پاندایی که دیدم مادرش بود؟
می گه: او نر بود.
دلم می خواهه بچه پانداره بغل بگیرم اما مهمتر دوربین است. دوربینه از دست جائو می گیرم و او می ره بچه پانداره بغل می کنه.
می گم: از کجا فهمیدی که نر است؟ ما خو به او زیاد نزدیک نشدیم.
کلان بود. خرس خالدار ماده ایقه کلان نیست.
کوله ره می گیرم و می گم پس باید راهی که آمدیم ره دوباره پس بریم. لنز دوربینه باز کده د کوله می مانم و سمت جائو رفته بچه پاندا ره بغل می گیرم. واقعا مثل عروسک‌هایی است که بره دخترم خریده بودم حتی نرم تر از او و چقه تنش گرم است. از ایکه ناخون‌هایم مابین موهای تنش بجنبن خوشم می آیه. اگه نسلشان در حال انقراض نبود ایره بره دخترم تحفه می بردم.
** *
باقی پیسه ره شماره کده به دستش می دم نمی دانم چرا نگاه پدرش هنوزم بدبینانه است. سوار اتوبوس که بیشتر به یک قوطی چرخ دار می مانه می شم و د چوکی کنار کلکین می شینم. حالا باید برم مرکز حیات وحش تا از اونا مصاحبه بگیرم یقیناً اونا اطلاعات بیشتری راجع به پانداها دارن که برم بدن. موتر راه می افته اما احساس می کنم کسی صدا می زنه. سرمه از کلکین بیرون می کنم جائو از پشت موتر می دوه و مره صدا داره. سرمه داخل می کنم و راننده ره می گم: نگه دار!!! موتر توقف می کنه. سرمه از کلکین بیرون می کنم و با رسیدن جائو می گم: چی می گی؟ فریاد می زنه: عکسی ره که با خرس خالدار گرفتمه د کتابت بزن. بنویس که جائو لی بچه خرس خالداره رها کرد که نقرض نشوند.
خندم می گیره و می گم منقرض نشوند!!!! باشه حتما!!
سرمه از کلکین داخل می کنم و به راننده اشاره می کنم که بره.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه خاوری
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx