در اتاقم نشسته، کتاب مطالعه میکردم. چند روزی بود که از او خبری نداشتم. باهم قهر بودیم. نتوانستم ادامه بدهم. تلفنم را برداشتم و شمارهاش را گرفتم.
«شمارهای را که شما دایل کردهاید، از ساحه خارج و یا خاموش میباشد.»
ـ اُف لعنت بر این شبکه!
تلفنم را گذاشتم. بلند شدم. خودم را در آیینه قدنمای اتاقم برانداز کردم. چند روزی میشد که ریش و بروتم را نتراشیده بودم. قیافهام شده بود شبیه پدرکلانم. تنها فرقی که باهم داشتیم، رنگ موها و ریشهایمان بود. مال او سفید بود و مال من سیاه. گرچه پدرکلانم مرده بود، ولی قاب عکسی از او بر دیوار اتاقم داشتم.
ـ آخ پدرکلان! همیشه میگفتی کسی را که دوست داری، با او قهر مکن.
از پیش قاب عکس برگشتم به طرف پنجره. پنجره را باز کردم. خزان بود، هوا کمکم سرد میشد. سرم را از پنجره بیرون کردم. باد هوهو میکشید. برگشتم پیش قاب عکس و نگاهی انداختم به آن.
ـ خُب، تقصیر من نیست، او قهر کرده.
به قاب عکس زل زده بودم. چشمان براقی داشت.
دنگ، دنگ…
متوجه تلفنم شدم. پیامی آمده بود. خیز زدم به طرف تلفن. پیام را باز کردم.
«از تو بدم میآید. دیگر نمیخواهم تو را ببینم، سگ!»
شمارهاش را گرفتم. خاموش بود.
آخ کشیدم و زدم تلفن را به دیوار. قطعات تلفن به چهار طرف پخشوپلا شد. با ناامیدی سر جایم نشستم. حوصله خواندن کتاب را نداشتم. این واژه «سگ» واقعاً آزارم میداد. نه اینکه از سگها بدم بیاید، در واقع از بار معنایی این واژه نفرت دارم.
ـ چه کار کنم با این دیوانه؟
ناگهان دلهره به من دست داد. ذهنم به من میگفت که چرا تو را سگ گفت. تو که سگ نیستی! در این هنگام، چشمم به آلبوم عکس افتاد. آلبوم را باز کردم. میخواستم با دیدن عکسها، خود را مصروف کنم. اولین عکس از پدرکلانم بود. به عکس خیره شدم. عکس غیرمعمول به نظر میرسید.
ـ چه شده؟ چرا این قسم میبینم؟ چرا عکس طوری دیگر معلوم میشود؟
آلبوم را بستم. چشمانم را چند بار باز و بسته کردم. غبار چشمانم را پاک کردم و با خود گفتم شاید چشمانم مشکل پیدا کرده باشد. آلبوم را دوباره باز کردم. یک قطعه عکس از او داشتم. برای اینکه خودم را دلداری بدهم، به عکسش نگاه کردم. در کنار عکس او، عکس خودم بود. به عکسم زل زدم. طوری دیگر معلوم میشد. نه! بلند فریاد کشیدم. عکسم مثل سگ شده بود. گوشهایم کلانکلان شده بود. آلبوم را زدم به دیوار و پا به فرار گذاشتم. پدرم از اتاق دیگر برآمد و با عصبانیت فریاد کشید:
ـ چه شده؟ دیوانه شدهای؟ چرا داد و فریاد راه انداختی؟
به خود آمدم. دیدم پدرم در گوشهای ایستاده و خیرهخیره به من نگاه میکند. به طرفم آمد. سوال کرد:
ـ چه شده کلبیحسین؟ چرا رنگت پریده؟
ـ چیزی نیست.
به اتاقم رفتیم. در اتاق آلبوم عکس بهمریخته بود. همه عکسها درست به نظر میرسید. پدرم عکسها را یکییکی جمع کرده و با خود به اتاق دیگر برد. از خود پرسیدم: من خواب که نیستم؟
ـ بلی، خواب نیستم. رؤیا هم نمیبینم. پس چیست؟ پس چرا همه عکسها را دگرگون میبینم. نکند جن زده باشد؟
ـ آری، خواب نیستی. رؤیا هم نمیبینی.
صدایی شنیدم. صدای بسیار زیر، شبیه صدای زن. رویم را برگرداندم. کسی نبود. خیال کردم خواهر کوچکم است. خواهرم نبود. باز ترس و دلهره به من دست داد. عرق تمام وجودم را فرا گرفته بود. از اتاق بیرون شدم. در اتاق دیگر، باز پیش چشمانم چیزی آمد.
ـ او چیست؟ او چیست؟
خواستم فرار کنم. رویم را برگرداندم که پدرم را پشت سرم دیدم. باز به حال آمدم. تصویر از پیش چشمانم گم شد.
ـ چیزی نیست پسرم! او گودیگگ خواهرت است.
نزدیک ظهر بود و خیلی گرسنه شده بودم. حس میکردم چند روزی میشود که غذا نخوردهام. بیقرار بودم.
ـ نان تیار شده.
مادرم صدا کرد. همه دور دستارخوان جمع شدیم. همه به من نگاه میکردند. صدایی شنیدم!
ـ تیزتیز بخور و کلانکلان.
تعجب کردم. این دیگر کیست؟ سوال کردم.
ـ تو کیستی؟ در جوابم گفت:
ـ چیزی که گفتم، انجام بده. مگر گرسنه نیستی؟
ـ خیلی گرسنهام.
با صدای شبیه صدای ستاره گفت:
ـ پس عجله کن که گرسنه نمانی.
من هم شروع کردم به تیزتیز خوردن. به اطرافم نگاه نمیکردم. واقعاً گرسنه بودم. اگر 10 دقیقه دیگر نان نمیخوردم، از گرسنگی امکان داشت میمردم. بلندبلند خندید. به پدر و مادرم نگاه کردم. آنها نمیخندیدند؛ فقط با دهانهای باز به من نگاه میکردند.
ـ آفرین! حالا بچه آدم شدی.
رویم را به عقب برگرداندم. ستاره را با چیزی شبیه میمون دیدم. عجیب بود.
ـ تو، تو، تو!
ـ ای وای خاک بر سرم، چه شد؟ چرا از حال رفت؟ مگر بیهوش شده است؟
مادرم بیتابی راه انداخته بود.
ـ چند روزی میشود که رفتارش فرق کرده است.
ـ مگر جن زده یا آلخاتو؟
میشنیدم، ولی نمیدیدم. مثل آنکه خواب بودم و کسی مرا نوازش میکرد. راحت شده بودم. خوابم آمد. آهسته چشمانم را بستم. به خواب رفتم. چند دقیقه همان جیغ و فریاد مادرم را میشنیدم. دیگر صدای مادرم را هم نشنیدم.
ـ چند دقیقه میشود از هوش رفته است؟
صدای کسی بود که قبلاً نشنیده بود. آرام و ملایم بود. اذیتم نمیکرد.
ـ حدود 20 دقیقه.
پدرم بود که جوابش را داد. چشمانم را باز کرد و نوری به چشمم تاباند. نور خیلی تیزی داشت. بعد چیزی روی سینهام گذاشت. مکثی کرد.
ـ مشکل رفع شده، انشاءالله بهزودی به هوش میآید. نگران نباشید.
همان صدای بیگانه بود.
ـ تشکر داکتر صاحب.
صدای بازشدن دروازه را شنیدم.
ـ میتوانید داخل بروید. زود به هوش میآید.
ـ آخ بچیم، چه شده تو را؟
مادرم آه و ناله راه انداخته بود. چشمانم را باز کردم. دیدم در شفاخانه هستم. پدر و مادرم در کنارم نشسته بودند. دروازه باز شد و داکتر داخل آمد.
ـ داکتر صاحب، مشکل کلبی چه است؟
ـ اختلال روانی و ذهنی. در ضمن، ضعف جسمی باعث شده که بیهوش شود.
صدایی شنیدم که گفت: من تو را بخشیدم. به اطرافم نگاه کردم. کسی نبود. نفهمیدم کی بود.
ـ تو کی هستی؟
آهسته پرسیدم، طوری که پدر و مادرم نشنیدند. دو دقیقه بعد با صدای نغز جواب داد:
ـ مرا نمیشناسی احمق؟
ـ از کجا بدانم کی هستی؟
ـ مگر خل شدی؟ منم!
مکثی کرد و بعد گفت:
ـ منم ستاره.
ـ ستاره کیست؟
ـ ای بیشرف! باید هم نشناسی.
قبل از اینکه چیزی بگویم، سوزشی در بازویم حس کردم و پلکهایم به هم آمد. میل شدیدی به خواب پیدا کردم.