در آستانه دروازه ایستاده بود و پایکپایک میکرد. نمیفهمید کسی او را نگاه میکند. لباس تنگی به تن داشت که حتی برآمدهگیهای بدنش بهصورت واضح دیده میشد، خصوصاً نوک پستانهایش. تنها بود. چند دقیقه بعد دوستانش آمدند. لبخند بر لبانش نقش بست. چشمانش تنگ شد. ابروهایش به هم نزدیک گردید. خندهاش را هیچ ندیده بود. با لبخند او، لبخند زد. با خودش گفت: دیوانه، وقتی میخندی، چقدر مقبول میشوی! وقتی میخندی، دستت را به دهانت میگیری. سر تا پایش را دقیق برانداز کرد و گفت: باید بروم، ناوقت نشود، فردا باز هم میبینمش.
فردایش باز همانجا کنار دروازه ایستاده بود که دوستش از راه رسید. گفت:
ـ چرا اینجا ایستادهای؟
سرخ شد و چیزی نگفت.
ـ چرا دلواپسی؟
باز هم چیزی نگفت؛ فقط لبخند زد.
ـ مشکوک میزنی!
میخواست چیزی بگوید که کسی را دید.
ـ آها، حالا فهمیدم! در این فکر بودم که چرا این دختر اینقدر به خودش میرسد و آرایش کرده میآید.
ـ بیا که برویم داخل، استاد آمده است.
ـ باش یک دفعه نگاهش کنم. بهترین لباسم را پوشیدهام. با این لباس، مقبول دیده میشوم.
از دستش گرفت و به طرف خودش کشید.
ـ بیخیالش شو دختر.
سرش را چرخاند که نگاهی دوباره کند، اما کسی را که او میپالید، آنجا نبود. آهی از عمق دل کشید و به داخل رفت.
ـ امروز هم مرا ندید.
مثل دیروز ایستاده بود. کتاب در دست داشت و دستکولش را به یک شانهاش انداخته بود. زیر لب چیزی میگفت که فهمیده نمیشد. انگار از خود بیخود بود. مثل همیشه وقتتر از همه آمده بود تا یک بار ببیندش، چشمبهچشم شود. برایش بگوید که دوستش دارد. اما چطور؟
«روز اول که مرا دید، به طرفش لبخند زدم. خواستم برایش بگویم. چند قدمی به طرفش رفتم. فاصله در بین ما نمانده بود که پاهایم کرخت شد و سستی را در پاهایم حس کردم. نتوانستم بیشتر از آن نزدیکش شوم. چیزی نتوانستم بگویم.»
روز دوم بیشتر نگاهش کرد و به طرفش لبخند زد. توجه او را به خود جلب کرده بود. امروز هم مثل روزهای قبل بدون اینکه چیزی بگوید، گذشت.
تصمیم گرفته بود که عشقش را ابراز کند. همانجا مثل روزهای قبل منتظر ایستاده بود. دیدنش برایش غیرمنتظره بود. حس و حالش را برای دوستش بعدها اینگونه بیان کرد: «وقتی از پهلویم تیر شد، بوی عطرش دیوانهام کرد. حس کردم به من چسبیده است. تنم لرزید و سر تا پا کرخت شدم. نفسم بند آمد و نمیتوانستم درست ببینم. دستم را روی قلبم گذاشته و چشمانم را بستم. وقتی کمی به حال آمدم، دیدم بیرون دورتر از من ایستاده و مثل اینکه انتظار کسی را میکشد یا میخواست کسی را ببیند. با خود گفتم غیر از من چه کسی را میخواهد ببیند؟ پیشانیاش را عرق زده بود. رنگ صورتش تغییر کرده بود. پشت به من ایستاده بود، ولی گاهی صورتش را برمیگرداند و دزدانهدزدانه نگاهم میکرد. از نگاههایش فهمیدم که دلش پیشم گیر کرده است، اما همان روز هم چیزی نگفتم. کتابهایش را زیر بغل گرفت و رفت. تا دهن دروازه بیرون نگاهم تعقیبش کرد، تا اینکه از پیش چشمانم ناپدید شد. نگاهم را به دروازه دوخته بودم. تا دیر مدتی، به دروازه نگاه کردم. دروازه رنگ جالبی داشت. رنگ او را به خود گرفته بود. فکرم را مشغول خود کرده بود. چند بار دروازه را سر تا پا برانداز کردم. امیدوار بودم شاید بیاید و چیزی بگوید، اما نیامد. آخر با خود گفتم فردا میبینمش.»
فردای آن روز زودتر از روزهای قبل آمد. در آستانه همان دروازه ایستاد شد. دروازه حالا دیگر رفیقش شده بود. همه رمز و رازش را میدانست. گمان کنم ابایی نداشت که رازش را با دروازه بگوید. دروازه همان رفیق همیشگی و قدیمیاش بود. بازویش را به دروازه تکیه داده بود. گهگاهی این طرف و آن طرف را نظاره میکرد. کسی را که او دوست داشت، داخل صنف بود. با خودش فکر کرد: «چند دقیقه بعد صنفش تمام میشود. من همینجا ایستاد میشوم. وقتی آمد، از پهلویم تیر شد، خودم را به او نشان میدهم. نزدیکش میروم، لبخند میزنم. آنگاه که متوجهم شد، چشمک میزنم. به طرفم لبخند خواهد زد. متوجه میشود که دوستش دارم. حرفم را به او میگویم. میگویم که چقدر دوستش دارم.»
دهن دروازه ایستاده بود. دروازه صنف باز شد. شاگردان یکییکی از صنف بیرون شدند. هرروز زودتر از همه از صنف بیرون میشد، اما امروز چه شد؟ آخرین شاگرد از صنف بیرون شد. دروازه صنف باز ماند. با خود گفت: شاید آخرین شاگرد باشد که از صنف بیرون بیاید. نیامد. داخل صنف شد. کسی نبود. آهی از عمق دل کشید. کنار دیوار روی چوکی نشست. گلویش را بغض گرفته بود. پیش چشمانش تار شد. اشک در چشمانش حلقه زد. نمیتوانست گریه کند تا کمی راحت شود. همصنفانش یکییکی به صنف داخل میشدند. دوستانش همه آمده بودند. به کف صنف چشم دوخته بود و سر بلند نمیکرد. دوستش گفت:
ـ مهتاب، ببین کی آمده است!
سرش را بلند کرد. دید کسی را که چند دقیقه پیش انتظارش را میکشید و برایش ناراحت شده بود، آمده بود. همان کسی که مهتاب را دیوانهاش کرده بود و انتظارش را میکشید تا یک بار ببیندش. این بار اشک شوق چشمانش را در آغوش گرفت. او حالا همصنف و هموقت مهتاب شده بود. مهتاب ناخودآگاه بلند گفت:
ــ چه خوب شد که او آمد!
استاد متوجه مهتاب شد.
ـ کی آمد؟
ـ کسی نیامد.
حرفش را گرفت. فهمید که بلند گفته است. سرخ شد، مثل انار. عرق زد گونههایش را. به استاد نمیتوانست نگاه کند. سرش خم بود و با قلمش بازی میکرد. اما با خودش گفت: رؤیای همیشگیام آمد. با خود گفت: خاطرخواهم. آن کسی را که میخواستم و انتظارش را داشتم آمد.
مهتاب هیچ متوجه درس و استاد نبود. از خوشی به خود میبالید. زیر قباقی نگاهش میکرد و لبخند میزد. حالا شد آنچه را میخواستم. چطور عشقم را با او در میان بگذارم؟ چطور به او بگویم دوستش دارم و تو را میخواهم؟ میگویم، آخر به او میگویم که دوستت دارم خورشید.