ساعت دوازده دقیقاً ساعت دوازده و همین چند دقیقه بعد منفجر خواهد شد و نمیدانی چی منفجر خواهد شد؟
تیك تاك، تیك تاك، تیك تاك…. عقربهها لحظه به لحظه فاصلهی بین اعداد را میشمارند. میتوانم چشمانم را ببندم، به آرامش فكر كنم؛ آرامشی فرار و سردرگم. و بعد صدای نبضم را بشمارم. چشمهایم را ببندم، نگاه نكنم حتی به دیوار زرد رنگ – رنگ فراموشی، رنگ سست – كه چگونه ساعت را به سینهاش فشرده است.
تیك تاك، تیك تاك، تیك تاك…. كاش همین حالا منفجر شود؛ بمبی از درون قلب من. نابودم كند؛ حتی ذرهای از من یا قطرهی خونی باقی نماند. عقربه كوچك میان شمارهی یازده و دوازده قرار گرفته است. فقط ثانیهشمار میدود. آسمان آبی چهارگوش با میلههای عمودی تكه تكه شده و داخل قاب محدود پنجره فشرده شده است. دستم را پنجه میكنم. قلبم را چنگ میزنم. خون غلیظ و سیاهش قطره قطره جیب پیراهن سفیدم را سرخ میكند. از قفسه تنگ سینهام میكشمش بیرون. دندانهای سفید و براقم یكی یكی در بافت نرم قلبم فرو میرود. خون گرم میپاشد روی صورتم و روی آیینه جویك میكشد و بعد دهانم پر میشود، شوری اش میزند تهی حلقم. لحظهای از جهیدن میایستد، دیگربار میتپد؛
تیك تاك، تیك تاك، تیك تاك…. دستم را از روی سینهام بر میدارم، به پشت میغلتم. لامپ وسط سقف اگر روشن میبود گرد و خاكهای غلیظ روی شیشهاش معلوم نمیشد.
تیك تاك،…. نمیخواهم بشنوم اما میشنوم؛
تیك تاك،…. نمیخواهم حس كنم، نمیخواهم این تن لشم اینقدر سنگین باشد. میخواهم سبك باشم و آرام؛ اما حس میكنم، حس میكنم كه رگ میتپد؟ نفسهایم را تا میتوانم آرامتر میكشم. چشم كه باز میكنم ابزار گچی دور لامپ خوشحالم میكند: بین این همه یك نواختی متفاوت تر به نظر میرسد. صفحه ساعت از یك تا دوازده و هزار بار از یك تا بی نهایت، از یك تا دوازده، …عقربه ها باریكتر و لاغرتر شدهاند. با نوك های تیز و رنگی كه نمیدانم اسمش چیست؟ یكیشان در جا ایستاده است. بزرگتر از آن اندكی میجنبد و ثانیهگرد بی قرار:
تیك تاك، تیك تاك، تیك تاك…. از دوران عقربهها حس خوشایندی ندارم. چون شمشیرهایی اند كه زمان را برش میزنند، سرها یكی یكی از تنها میافتند و خون از رگهای گردن شتك میزند، بدنها و سرها می چرخند، گردا گرد هم میچرخند، اعداد و عقربهها و همه چیز دایره وار میچرخند.