داستان کوتاه «تو که خوب هم نبودی، خراب شدی!»

زنگ متواتر تیلفون مچون پیکان در گوش داکتر بیماری های روانی غلام علی می خلید و به شدت اذیتش می کرد اما به حدی خسته و خواب آلود بود که ترجیع میداد هرگز تکان نخورد و تیلفون را به حال خودش بگذارد. تازه خوابی شیرین و سنگین بر او غلبه کرده بود. اف میکشد و رویکش را دور سرش می پیچد ولیکن صفیر و وایلای تیلفون با قوت تمام در گنبد غبار گرفته جمجمه اش می پیچد و انعکاس می کند. چار و ناچار لحاف را پس می زند و گوشک را بر می دارد. از آن طرف صدایی نرم و صمیمی سلام می کند و نام داکتر غلام علی سپاسمندانه «زنده باشید» می گوید و با زور دل توضیح میدهد. متأسفانه کماکان ده (در) پاکستان خاک و افتو می خورند و هنوز هم کارشان روبراه نشده، پایین و بالا میدوم وکیل سویدیم میگه که مایوس نباشم ان‌شاءالله ظرف یکی دو ماه کارشان روبه‌راه میشه و اداره مهاجرت قبولشان میکنه.

طرف مقابل با دلسوزی میگوید:

ـ چقه دیر، لعنت به ای وکیلا پوست آدمه می کنند.

داکتر غلام علی میگوید:

ـ خانیش خراب شوه میخ ده دیوارم نمانده، به بهانه های رنگارنگ مره میدوشه، گمان میکنه که گاوشیری استم.

طرف میگوید:

ـ خدا نکنه که گاو شیری باشی، انگشت اوگار گیر کده خدا جزایشه بته.

داکتر غلام علی با سوز دل آمین میگوید. بالاخره با احتیاط می پرسد:

ـ خوده معرفی نکدین، شما را نشناختم.

طرف گله مندانه جواب میدهد:

ـ عجب! چه رفاقتی! چل سال باهم کنده به دوزخ بردیم باز ام اندیوالته نمی شناسی.

داکتر غلام علی با شرمساری میگوید:

ـ بخدا گنس و گیچ استم. شو (شب) تا صبح چشمایم ده چت مانده بود و از چرت و سودا پلک پیش نکدیم.

طرف میگوید:

ـ حق بجانب استی، مام مثل تو بودم بالاخره خدا به دادم رسید، دربارش کلان است غصه نکو!

داکتر غلام علی رفیقانه و خودمانی میگوید:

ـ خوب، بسیار خوب مه ملامت، حالی بگو کیستی؟

طرف میگوید:

ـ عجله نکو، آخر مره می شناسی، خوده از خاطری معرفی نمیکنم که خلاف انتظارم کم لطفی کدی و مره از صدایم نشناختی. انتظار داشتم مره از طرز گپ زدنم می شناسی و ثابت می کنی که بی وفا نیستی. فعلاً برعکس شده، ای معما را لاینحل میمانم تا کمی آزارت بتم به هر صورت وقت و ناوقت برت زنگ می زنم و خود بیادت می تم. خداحافظ تا نوبت دگه.

و گوشک را می گذارد.

داکتر غلام علی لختی چرت می زند و با خود می گوید چه آدمی! فخر فروشی میکنه، مثل ای که تشنه صحبتش بودم ـ بازهم کنجکاوی وسوسه اش میکند که باید هرچه زودتر این گره کور را باز کند.

در تمام سال‌های مکتب و فاکولته قیافه یکایک دوستان نزدیکش را به خاطر می آورد و آواز تک تک شان را با صدای انکر و ناخوش آن ناشناس مقایسه می کند لیکن به مقصد نمیرسد. با خود می گوید که اگر او در دوره ابتدایی مکتب رفیقم بوده باشد دیگر زحمتم به هدر می رود چه اکنون به بلوغ رسیده و آوازش دورگه شده است. دوباره زیر لحاف می درآید و به امید خواب تازه چشم‌هایش را می بندد. ده پانزده دقیقه بعد در فرصتی که خواب زیر پلک‌هایش خانه میکند باز تیلفون قوله میکشد. گوشک را برمیدارد و بار دیگر همان صدا چون گل میخ پرده های گوش‌هایش را میدرد. طرف خندان و ذوق زده میگوید:

ـ غلام جان، قرار وعده بازهم احوالته گرفتم، میخواستم بپرسم که میره بیاد آوردی یانه؟

داکتر خشمش را قورت میکند و جواب میدهد:

ـ نی بخدا، حتما از رفاقت ما سال‌ها میگذره حالی صدایت تغییر کرده.

طرف میگوید:

ـ آفرین حقا که بچه هوشیار استی. پروا نداره آخر نی آخر مخلصته می شناسی و گوشک را می گذارد.

داکتر این بار تا سرحد انفجار عصبانی می شود و داد می زند که هر کسی باشی گور موردیت. سپس با اشتیاقی مفرط دراز میکشد و تمام قد زیر لحاف می خسپد. خوابی ملایم و مطبوع سراغش می آید و به سرعت راهی دنیای رنگین رویاها می شود یک ساعت پسانتر بار سوم زنگ تیلفون چون گاو زنبوری نیش اش می زند و بیخ گوشش وز وز میکند. داکتر بی درنگ گوشک را برمیدارد و میخواهد فحشی آبدار نثار آن مزاحم کند لیکن او مجال نمی دهد. بی پرس و بی جو کت کت می خندد و میگوید:

ـ غلام گل، روز به خیر، آرام خو کو!

صحبت را قطع میکند و دیگر غلام یک پارچه آتش می شود و با بانگی بلند صدا می زند بر پدرت لعنت، بر پدرت لعنت، گور مردیت.

این بار اول نبود که غلام علی از آدم‌های ناشناخته سخن‌های اهانت بار و تحقیر آمیز می شنید و عذاب میکشید. در ضمن در مقابله با آنها خودش مبادی ادب را زیر پا میکرد و الفاظ ناشایسته بر زبان می راند و اندوهی عمیق‌تر از فحاشی دیگران به خودش دلش را میفشرد. دریغ و تاسف اش بیشتر از آن جهت بود که این کارها را بیشتر هموطنانش می کردند ـ همان‌هایی که در شناختنش، از تجاهل کار میگرفتند و نیک از کسب و کار، بیخ و بیته و فکر و ذکر او اطلاع داشتند.

آیا مردم آزاری در فطرت آنها یود یا اینکه هدف خاصی داشتند. در صورت دوم در حقیقت وقت تلف میکردند. آهن سرد میکوفتند چه او در گذشته تقریبا هیچکاره بود و کسی در دهانش پیاز هم ریزه نمیکرد.

باری از آلمان از هموطنی ناشناس، تلفون چرب‌تری داشت که به صد گپ زدن می ارزید. آقایی از آن طرف با لحن و لهجه یک بازپرس به او گفته بود که چرا خجالت نیمکشد که کاسه لیس ظاهرشاه، داودخان، کمونیست‌ها و اخوانی ها بوده است و او جواب داده بود که در تمام آن دوره ها داکتر بی آزاری بوده که فقط طبابت درس میداده مضمونی که با استفاده از آن هرگز نمی توان سیاست کرد و حمد و ثنای زورآوری را گفت. هرچند در دورۀ اخیر جلب و جذب شدت گرفته بود و سرکار اجازه نمیداد که ماموری معذور باشد و بی طرفانه نفس بکشد و یا نفسش را قورت کند، اما آن مزاحم خدا ناترس گفته بود. دروغ میگی، ده زمان داود در حالی که شکنجه گرها مرده برق میدادند تو عکس مره میگرفتی.

داکتر غلام علی جواب داده بود: به خدا به قرآن که ده تمام عمرم عکس بیگانه ها ره نگرفتیم مه از علوم شیطانی هیچ خبر ندارم. به استثنای رادیو، نه ویدیو، نه کامپیوتر و نه کمره فلمبرداری ره روشن کده میتوانم ده اصل مه به دوران قرون وسطی تعلق دارم ـ به دوران بی برقی، بی عکسی و بی عقلی ـ اما آن وطندار گفته بودش نی تو دروغ میگی از چند طرف معاش میگرفتی اما اصل معاشته ریاست مصونیت ملی میداد تره عاقبت تاریخ و مردم مجازات میکنند.

داکتر غلام علی که می بیند عجر بیشتر طرف را تشجیع خواهد کرد و بعید نیست که از او فحش های ناموسی بشنود، سفت و محکم می پرسدش! وطندار کی به تو اجازه داده که از طرف مردم و تاریخ گپ بزنی، تو چی کاره؟ حد ته بشناس!

طرف با عریده پاسخ می دهد: نی نی تو شهامت اخلاقی نداری تو تنها داکتر نبودی بلکه مستخدم «کام» و «اکسا» هم بودی گردنت ده دین و دنیا بسته است.

غلام علی چنان برافروخته میشود که سراز پا نمی شناسد بی پروا هرچه از دهانش می برآید نثار او میکند و طرف به جای جواب گفته بودش: چرت.

به این صورت داکتر می رفت که آدم دیگری شود و تغییر ماهیت بدهد چنانکه یکی دوبار اتفاق افتاده بود که به سیل عادت آدم‌های محترم را هم بد و پیراه بگوید.

اما در این ردیف شیرین ترین رویدادها وقتی اتفاق می افتد که درست ساعت یک شب صدای زنگ تیلفون بلند میشود و کاکا رحیم دوست شوقی و ساز دوستش از لندن خیلی بلند صدایش میزند. غلام، غلام جان صدقیت شوم! شکر خدا که هارمونیه سفارشیم از پاکستان رسید. بریم تبریک بگو. غلام که کاکا رحیم را به چشم بزرگ خانواده اش احترام می گذاشت تظاهر به خوشحالی می کند ومی گوید: تبریک تبریک چه خوب شد که به مراد رسیدین خدا بخایه که ده لندن خدمت تان برسیم و هارمونیه گوش کنیم.

کاکا رحیم ذوق زده صدا میزند: به چشم به دیده، مگم تا آمدنت یک پنجه بریت هارمونیه میزنم. ببین که چی صدایی داره! سپس غنگ غنگ آواز هارمونیه بلند می شود و غلام علی به احترام کاکا، پنج، شش دقیقه هارمونیه گوش میکند.

همینکه کاکا آرام می گیرد غلام علی با یک جست قیچی را برمیدارد و سیم تیلفون را قطع میکند. یک چند دغدغه خاطر می خورد و میخوابد و گوشش آرام می باشد تا اینکه روزی پسته رسان نامه هایی از آدم‌های معلوم و مجهول برایش می آورد. کی از نامه ها از آن کاکا رحیم می باشد که ساکن لندن بود و پشت و روی یک تخته کاغذ را در توصیف معجزات قد و قواره و پرده های هارمونیه اش پرکرده بود و به عنوان حسن ختام آورده بود که با هارمونیه اش به کلی دق دلش واشده و دو کیلو چاق‌تر شده است. غلام علی لبخند میزند و با رضای خاطر آن نامه قات میکند و سپس نامه عجیب و غبریبی را باز میکند که سبک و سیاق مضمونش عینأ مانند مکالمه تیلفونی آن مزاحم ناشناس بود که خود را دوست جاناجانی غلام علی تراشیده بود و گله مند بوده چرا او را از صدایش نشناخته است. در این مکتوب او نوشته بود که ان شاء الله نحوه انشاء طرز نگارش و حسن خطش باعث خواهد شد که او رفیق صدیق دوران مکبتش را بشناسد و خود را به کوچۀ حسن چپ نزند. غلام علی بی آنکه نامه را به آخر برساند پاره پاره اش می کند و در کاغذ دانی می اندازد اما از همه حیرت افزاتر مکتوبی با حال و هوای زنانه یا دخترانه پر از اغلاط املایی جمله بندی نامضبوط و لبریز از نفرین و لعنت بود که داکتر را متهم به زنبارگی و ارتکاب اعمالی بسیار شنیع میکرد. انگار عیال شرعی یا معشوقه سابقش او را زیر سی و سه دندانش گرفته است. نگارنده رقعه آورده بود که داکتر چشم چران هرزه و حتی بی وجدان است و دلیل آورده بود که او باری در استکهلم در عالم ناشناسی در سرویس پهلویش نشسته بود و داکتر با کمال وقاحت بازویش را به بازوی او چسپانده بود. چر‌ب‌تر اینکه داکتر را متهم به داشتن روابط نامشروع با سه چهار زن دست و دلباز نیمه وطنی و نیمه اروپایی یا درست‌تر بگوییم فرنگی نما کرده بود و تهدید آمیز اخطار داده بود که اگر به هوسبازی هایش ادامه دهد وی به زنش خواهد نوشت و او را رسوای خاص و عام خواهد کرد.

دو سه ماه همینطور سر میکند تا اینکه به مناسب چهلمین روز درگذشت پدر یکی از افغان‌ها در کابل، مجلس ختمی برگزار می شود و غلام علی با اصرار مرده دار ناگزیر به شرکت در آن احتقال میگردد. بعد از ختم قرآن مجید و صرف غذای های رنگین که مصارفش مرده دار را پیش هندو و مسلمان گرو کرده بود پنتوس پیاله های چای سبز و سیاه به دوران می افتد و رخوت ناشی از نان چاشت را برطرف میکند نرمک نرمک دهان‌ها گرم می آیند و مهمانان سیر خورده دوجانبه و سه جانبه شروع میکنند بر تبصره ها درباره کم و کیف نان حلویات و کباب های رنگارنگی که سفره را رنگین کرده بود.

یکی اشاره به جوان پدر مرده میگوید: خدا قبله گاه قدوس جانه ره بیامرزه که از برکتش دیدار دوستا دست داد.

دیگری می گوید: الحمدالله، چراغش روشن است قدوس جان بسیار خوب مرده داری کد. خدا بابیشه غریق رحمت کنه. شکم ما بعد از مدتها چرب شد سومی سرش را بیخ گوش مردی که پهلویش نشسته بود پیش میبرد و آهسته میگوید. اگه از حق نگذریم قدوس بی دلیل لبایشه ده خاک می مالید جیببکش شخ است. مخاطبش جواب میدهد قدوس جان ده بلدیه مدیر بود. شکر دست خالی نامد.

همینگونه در چند گوشه سالون صحبت های محرمانه با پس پس و سرسر ادامه می یابد و غلام از طرز صحبت و ادا و اطوار شان درمییابد که مشغول تسلیخ متوفی و غربال کردن زیره و پودینه زن و دخترهای مرده دار هستند. بی طاقت می شود و با کمال بی پروایی صدا می میزند: برادرها دست‌های تانه بالا کنین وقت دعای آخر است.

همه دستا را نیازمندانه بلند می کنند و غلام علی شمرده و آرام اول بخش‌های از الهی نامه خواجه عبدالله انصار را بازگو می کند و بعد از آن گپ‌های خودش را میزند:

الهی به کشی که عقل دادی چه ندادی و به کسی که عقل ندادی چه دادی؟

الهی کاسنی اگر تلخ است از بوستان است، عبدالله اگر عاصیست از دوستان است.

الهی گلیم عزا بین ما را جمع نکنی تا خوان گرم عزادارها گسترده بماند و شکم‌های ما چرب‌تر شوند.

و از این قبیل کنایه های دیگر می بافد که به عده ای برمیخورد و تصمیم می گیرند که در بیرون از منزل او را پادشاه دستوری! لت و کوب کنند. اما شماری از دوستان نزدیکش به دفاع بر میخیزند و غلام علی را از شر آنها نجات می بخشند دیگر همه متفرق می شوند و دوستان غلام علی بخاطر تغییر حال، از شراب فروشی محل سه چهار بوتل ویسکی می خرند و با اصرار داکتر را نیز مهمان ناخوانده یکی از دوستان کم بغل شان میکنند.

همسر میزبان مظلوم، تمام خوراکی های یخچالش را که برای یک هفته خانواده تدارک دیده بود قربان مهمان‌ها میکند و آنها همین که خوب می نوشند و نئشه می شوند رفته رفته به یاد یار و دیار و وطن برباد رفته می افتند و نهفته ترین عواطف شان گل میکند و به نوبت داد وطن خواهی سر میدهند.

وجدان یکی چنان تحریک می شود که به گریه می افتد و با صدای بغض کرده و جهر میگوید: خدا مره نمی بخشه گردنم ده دین و دنیا بسته است مردم در افغانستان علف می خورند و مه در استکهلم پلو آروغم بوی ویسکی میته و از فرط سیری کباب و قابلی استفراق می کنم. دیگری میگوید جان برادر گریه فایده نداره، اشک تو درد یتیم و یسیر و بیوه زنه ره درمان نمیکنه باید یک اقدام کاز ساز بکنیم.

داکتر می پرسد چه اقدامی؟

او جواب میدهد بیائین پیسه انداز کنیم و به مناطق قحطی زده بفرستیم. چهارمی که خود را هوشیار تر و عوقی محافل میدید میگوید اعانه ما چند نفر، جای ره نمیگیرد و عکه به تکه نمی رسه باید کاری کنیم که به صد کار بیرزه.

داکتر می پرسدش چه کاری؟

او جواب میدهد باید بیخ و ریشه تبعیض و فقر و گشنگی ره خشک کنیم.

داکتر می گوید ما بیست و سه سال پیش به همی منظور انقلاب کدیم ولی مؤفق نشدیم چرا؟ او جواب میدهد. ارتجاع منطقه و امپریالیسم راه ماره سد کردند.

داکتر می پرسد ما و ابر قدرت مدافع ما چرا بر امپریالیسم غالب نشدیم که مغلوبش شدیم؟

رفیقش پاسخ های گنگ و مبهم میدهد که بیشتر به سفسطه میماند تا استدلال.

داکتر میگوید بیخ فقر خشک نیمشه تا ما بیخ دگمه خشک نکنیم یک ملیون کشته و دو ملیون معیوب عمدتأ صدقه سر گم شدند نه فقر درد وطن ما، دردی مزمن است که با اشک تمساح درمان نمیشه ما از دور دست بر آتش داریم. در حالیکه مردم ما در آتش میسوزند درد ما در اصل بی دردیست که فقط در ضیافت ها تحریک و بیدار می شود در شکم سیری بعد از هر چای غیبت‌گر و بعد از صرف شراب سیاست‌گر می شویم و در غیر آن در حالات عادی هیچ کاره هستیم تره های تخمی! بفکرم گاو پیر کنجاره خواب می بینه و ما هم به جای امروز در گذشته زنده گی می کنیم روزهایی ره نشخوار می کنیم که دست ما بالا بود.

با بردن نام گاو کی از رفقا می پرسد: داکتر جان گپ از گاو زدی درباره «جنون گاوی» چه میگی؟ آیا ما ره تهدید نمیکنه؟

داکتر غلام جواب میدهد باید محتاط باشیم.

دیگری از آن جمع می گوید خوشبختانه تا هنوز در بین ما افغان‌ها چه در داخل و چه در خارج افغانستان علایم «جنون گاوی» دیده نشده، هرچند ما همگی هفته دو سه بار گوشت گاو می خوریم.

داکتر غلام می گوید:

ـ این عین بی خبری و تجاهل است. هیچ دیوانه زنجیری ملتفت نمیشه که کارش به جنون کشیده از کجا که اپیدمی «جنون گاوی» از مدتها پیش چه در داخل و چه در خارج گریبان گیر ما نشده باشد.

چنین هوشداری همه را تکان میدهد و تازه متوجه وخامت وضع میشوند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محمداکرم عثمان