داستان کوتاه «تعفن»

در این خانۀ بزرگ که هـرروز قسـمتی از وجـودم را تنـاول میکند، تریاك تنها مونسم شده است. دوایی که بعد از آن شـب مرا آرام میکند. دهانم را از دود تریاك پر میکنم وآرام بیـرون میدهم، تلخی ملایمی در گلویم به جا میماند.
سرم سنگین شده است. انگار به خوابی مصنوعی فرورفته‌ام.
ریشم را میخارانم. خارخار میشـود، صـدایش را در گوشـم میشنوم. حس خوبی دارد.
آخرین باری که ریشم را زدم کی بود؟
پرپره شعله های بخاری رشتۀ افکـارم را مـی درد و مـن را بـه گرم‌ترین خاطره ذهن یخ‌زده‌ام میبرد. یادم می‌آید اواخر پاییز بود.
پالتوی خاکستری ام تنم بود، نزدیک خانه رسیدم که او را دیـدم. چشم‌های درشـت و مشـکی اش ماننـد مغنـاطیس جـذبم کـرد.
گونه هایش گل سرخی تازه که شبنم رویش نشسته بود. زبانم در دهانم خشک شده بود. به سختی نفس میکشیدم. عطش فوق العاده شدیدی بر من مسلط شده بود. قلبم محکـم بـه دیـواره سـینه ام می کوفت. انگار ماورای زمینی بود.
هیچ شباهتی بـه انسـان هـا نداشت. پرتوش بر تمام وجودم تابید. احساسی ژرف که زندگی ام را دگرگون کرد. لعنت بـر ایـن سـاعت، تیـک تـاکش مغـزم را میخراشد. دلم میخواهد پرتش کنم.
مدت‌ها در میان آمد و شد مردم به دنبالش بودم. اما هیچ خبری از او نبود، در این فکر بودم شاید از کالبد انسانی اش خـارج شـده است. شاید نگاه هیز مردمان زمین او را آزار داده باشد.
تا اینکه یک شب دوباره او را دیدم. سر از پا نمـی شـناختم. امـا بسـیار غمگین بود. میترسیدم نزدیک شوم. به فاصلۀ چند قدم دنبـالش رفتم. در مسیری که اطـراف مـان خوشـه هـا زیـر نـور مهتـاب میدرخشیدند.
صدای خش خش خوشه ها در نالۀ باد مـی پیچیـد.
ناگهان ایستاد برگشت و نگاهم کـرد، خشـکم زده بـود. انگـار لب‌هایم را به هم دوخته باشند، در آن لحظه حتی به ذهنم نیامد که بگویم اینجا چه میکند. به سمتم آمد و لب هایش را روی لب هایم گذاشت، در حالی که پلک هایش آرام بسته میشد، مـرا بوسـید.
دستم را لای موهایش انداختم. زیر انگشـتم موهـای سـردش را لمس کردم. صدای خش خش بلندتر شـد. انگـار کسـی از بـین خوشه ها به ما نزدیک میشد. پلک هایش را از روی هم برداشت، اما ترسی در نگاهش نبود. دو سگ سیاه پارس کنان پریدند و او را از من جدا کردند. دختر به همراه سگ‌ها به راهش ادامه داد و من پشت سرش میرفتم. به یک خانۀ قدیمی رسیدیم. داخل شدند و در را بستند. صدای هلهله و شادی بلند شد.
نمیدانستم پشت آن در چه خبر است. طولی نکشید که سکوت سنگینی تنم را لرزاند.
در خانه باز شد، اما هیچکس آنجا نبود. فقط پیکر غرق در خون دختر آنجا بود. به جسم بی جانش نگاه میکردم و در ایـن فکـر بودم که دفنش کنم. نمیخواستم جسمش هم خوراك سگ هـا و لاشخورها شود. نه نباید هیچ چیزش نصیب زمینی ها شود.
بهتـر است بسوزانمش. از اینکه دیگر در کثافـت نفـس نمـی کشـد، خوشحال بودم. در حالیکه میان شـعله هـا مـی سـوخت ذره ذره وجودم را دیدم که با او تبدیل به خاکستر شد. بعـد از آن شـب دیگر نه سرما تنم را لرزاند، نه گرما اذیتم کرد.
کاش هیچ وقـت نزدیک خانه نمی دیدمش.
خیلی دوست دارم با تمام حواسم مرگ را بچشم. واقعاً مـرگ چه حسی دارد؟
شاید سردی شاید کرختی. ممکن است لذت بخش نیز باشد. به هرحال دیگر هیچ اسب سفید یا بانوی زیبایی به استقبالم نمی آید.
وقتی بمیرم هیچکس مرا پیدا نخواهد کرد.
همینجا می گندم. مهم نیست به جهنم.

این یادداشت‌ها روی میزش بود در حالی که جسم بـی جـانش روی تخت بوی تعفن گرفته بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *