داستان کوتاه «ترن»

«هر بار که به این نقطه می‌رسیم، این نقطه عطف، جایی که شهرهای مختلف با یک جاده آهنی به هم متصل می‌شوند، باز به فکر ارواح سرگردانی می‌افتم که شبانه در محله مرگشان پرسه می‌زنند. نه این قرار نیست داستانی فانتزی به سبک استیون کینگ باشد. این خود حقیقت است. جایی که سالانه مرگ‌های ناعادلانه بی‌گناهان زیادی رقم بخورد تبدیل می‌شود به یک دروازه. خون‌های بی‌گناه به جای خون قربانی پذیرفته می‌شوند و یک دروازه بین زمین و مرکز آن باز می‌شود. مرکز زمین پر است از آدم‌های نابهنجار. کسانی که به دیگران آسیب زدند. دکتر این را می‌دانستی که آدم‌های خوب به آسمان می‌روند و آدم‌های بد فرو می‌روند داخل زمین؟»
دکتر از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد و اشعه‌های خورشید موهای طلایی‌اش را محو کرده بود. ماگ پر از شیر قهوه را محکم در دست راست چسبیده و دست چپش را گرفته بود پشتش. دکتر به سمت بیمارش قدم برداشت و گفت :« ادامه بده در آخر من هم برایت صحبت می‌کنم. تا انتها تعریف کن خوابت را تا بتوانم صحبت کنم.»
«خوب بعدش من همیشه گیر می‌کنم توی آن ایستگاه. در خواب دیشبم گیر نکرده بودم. نشسته بودم روی صندلی و منتظر بودم قطار بیاید از رویم رد شود. برخلاف واقعیت که همه می‌دویدیم و تقلا می‌کردیم و تمام تلاشمان این بود که به انتهای تونل برسیم تا بتوانیم خودمان را به اطراف پرت کنیم تا از تصادف با قطار فرار کنیم، برخلاف واقعیت منتظر بودم قطار به من بزند. با کمال میل اول تونل نشسته بودم تا قطار از رویم رد شود. صدای پسرم را از ته تونل می‌شنیدم که می‌گفت بابا بدو! در خوابم می‌دانستم نمی‌توانم به انتهای تونل برسم و فقط اگر قطار به من بزند به آن می‌چسبم و به ته تونل جایی که پسرم هست و هر لحظه مرا صدا می‌کند، می‌رسم. ولی قطار نمی‌آمد انگار به یک سیاهی مطلق خیره شده‌ام. هیچ شعله امیدی نبود. فقط و فقط صدای پسرم را می‌شنیدم و می‌دانستم هرگز به او نمی‌رسم، ناامیدی مطلق بود. وقتی از خواب بیدار شدم هم همچنان حس بدی داشتم راجع به همه چیز و اتفاقات گذشته و… باید چه کار کنم دکتر؟ رویای قطار دست از سرم بر نمی‌دارد و کم کم تبدیلم می‌کند به یک افسرده‌ای که دوست دارد در خانه بتمرگد من خودم ندانم شما بهتر می‌دانید که من نه پسری دارم و نه اصلاً قطار از نزدیک دیده‌ام تمام عمر به خاطر همین قضایا سپاسگزار خدا بوده‌ام که جایی زندگی می‌کنیم که حتی یک خط قطار هم ندارد.»
دکتر شیر قهوه اش را نوشیده بود و حالا با دستمال سفیدی داشت خیسی ریش و سبیل نارنجی‌اش را می‌گرفت. این بار جلوی کتابخانه‌اش ایستاده بود.
«رویاهای تکرار شونده نشانه‌هایی از عالم غیبند. قبول داری دکتر؟»
دکتر بالاخره گفت: «خواب‌های تکرار شونده در واقع هشدار دهنده هستند. این خوب است که تو فکر می‌کنی جای زندگی می‌کنی که قطار ندارد. این یعنی تو به پیام‌های ناخودآگاهت اهمیت می‌دهی. بیا از عالم رویاها به دنیای واقعی برگردیم. به من بگو ما الان دقیقاً کجا هستیم؟»
دکتر دکمه فشاری خودکار را چکاند و دکمه تق صدا داد. آماده نوشتن شده بود. برگی دیگر از پرونده بیمار شماره ۴۱ قرار بود پر شود. برگه به آرم مرکز روح‌های بیمار مزین بود؛ این یعنی رسمیت و جدیت.
«خب فکر می‌کنم باید افغانستان باشیم. فقط اینجاست که قطار ندارد.»
دکتر در برگه نوشت :« فراموشی ناخودآگاه حقایق پس از ۱۰ دقیقه. آزمایش اول»
بیمار ادامه داد :« فقط به خاطر اینکه قطار ندارد دوستش دارم. هیچ نکته دوست داشتنی دیگری ندارد. همش جنگ است. اگر آدم از قطار نترسد باید دست زن و بچه‌اش را بگیرد و فرار کند به سمت غرب. راه شرق همیشه بسته بوده. آنقدر برود که به محل غروب خورشید برسد. محل طلوع برای ما هیچ وقت خوب نبوده. شب است که آرامش می‌آورد. روز پر است از پیکار با طبیعت و اجتماع برای یک لقمه نان.»
«خوب بگذار یک حقیقت را بگویم. تو الان در مرز بین زمین و آسمان گیر کرده‌ای. روح‌های بیمار اینجا اینطوری گیر می‌کنند. چرا؟ چون وقتی می‌میری اگر قرار باشد به آسمان بروی هیچکس نمی‌تواند به تو اجبار کند که باید همین حالا برویم خودت با پای خودت می‌روی اما تو همش خودت را به خواب و قطار و… می‌زنی.»
«من همیشه در مرز گیر کردم و این هیچ ترسی برایم ندارد. ماه‌ها گیر کرده بودم. راستش من می‌خواستم این را به تو بگویم چون به نظر می‌رسد یکی از این غربی‌ها هستی و چه کسی دوست دارد یک نفر جلویش از کشورش بد بگوید؟ آن هم یک مهاجر غیرقانونی! آره این خواب قطاری که می‌بینم؛ قطار یونانی‌ است. می‌خواستم از آن تونل نکبت زده بدوم تا برسم آن ور مرز پیش پسرم. خیلی گند و گوه است که همیشه در مرز گیر کنی. من نمی‌خواهم هیچ جا بروم بدون زن و بچه‌ام.»
دکتر در برگه نوشت :« آزمایش دوم ساعت ۱۰:۱۰. به بیمار گفته شد که مرده است.»
و بعد به مرد گفت :« ببین من غربی نیستم. شمال، جنوب، شرق، غرب، بالا، پایین، پایین غربی، پایین جنوب غربی و… داریم من از بالا می‌آیم. مستقیماً بالا. حالا به من اعتماد کن از ترس‌ها بگو.»
«ماشین، دریا، تنهایی جایی رفتن، تغییر، تنهایی، قطار و… اینجا قرار نیست یک داستان هالیوودی داشته باشیم که تهش من بشوم شوالیه بر همه ترس‌ها غلبه کنم.»
«این یعنی ترجیح می‌دهید همین جا با همین وضع روز به روز افسردگی‌ات بدتر می‌شود بمانی؟»
«آره.»
«افسردگی هم نوعی تغییر است.»
«ولی خزنده است و فرصت دارم با آن عادت کنم.»
«خوب یعنی اگر روزی یک قدم به سمت بالا حرکت کنی ۵ تریلیارد سال نوری دیگر به مقصد می‌رسی؛ خوب قدم قدم حرکت کن.»
«نه بدون زن و بچه هیچ جا نمی‌روم.»
«خوب آنها زنده‌اند. نمی‌شود که همینجوری راه بیفتی و عربده بزنی زن و بچه‌ام را می‌خواهم. باید تا زمان مرگ آنها صبر کنی. می‌توانی آن بالا هم انجام دهی. ببین نمی‌توانیم اجازه بدهیم روی زمین پرسه بزنی اصلاً می‌دانی چرا مجوز بالایی حرکت کردن برایت صادر شده؟ چون به طرز فجیعی مردی. اگر بمانی هم مجوز باطل می‌شود و هم افسرده می‌شوی. احتمال دارد بیفتی به جان مردم؛ بهتر است حرکت کنی مرد من! فهمیدم که تو خیلی هم حالت خوب است و می‌دانی دور و برت چه خبر است. فقط همه رو اسکل کردی و این پرونده به این قطوری را درست کرده‌ای. باز هم در اختیار خودت.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لیلا خالقی