اواخر سال تعلیمی بود. شاید هم ماههای عقرب یا قوس. درست به خاطر ندارم. صنف اول بودم. شیشههای در و پنجرههای صنف ما شکسته بود و باد از لای شیشههای شکسته به صنف ما هجوم میآورد و موهای شانه شده و شانه نشده ما را مورد تهاجمش قرار میداد. در آن فصل سال تقریباً همه ما ریزش میداشتیم و همانطور که تنهایی کوچک و لاغر خود را زیر لباس سیاه مکتب کوچک و کوچکتر میساختیم، بینی خود را پر سر و صدا بالا کش میکردیم و بعد با آن که میدانستیم که از دستمال بینی در جیبها و بکس ما خبری نیست، مأیوسانه و به سرعت به جستجوی آن میپرداختیم و وقتی از جستجوی بی حاصل فارغ میشدیم همان طور که با تمامی توانایی خود سعی میکردیمکه آب بینی ما پشت لبهای ما سرازیر نشود، از زیر چشم اطراف خود را میپاییدیم و با تردستی بینی خود را با پشت دامن خود پاک میکردیم و برای لحظهیی نفسی راحت میکشیدیم.
در یکی از همان روزهای آخر سال وقتی زنگ زده شد، معلم رسم و کاردستی ما به صنف درآمد. زن کوچک اندامی بود. بسیار کوچک اندام و لاغر. از پشت سر به دختران یازده دوازده ساله شباهت داشت. عینکهای ذرهبینی و موهای کوتاه داشت. روزهای دیگر هنگامی که در صنف میدرآمد میگفت:
– کتابچهای تان را بگیرید و یک چیزی بکشید.
ما هم کتابچههای خود را از بکسهای کهنه خود میکشیدیم رو به روی خود روی میز میگذاشتیم، قلمهای پنسل خود را در دست میگرفتیم و به امید یافتن چیزی برای رسم کردن در ذهن خود به جستجو میپرداختیم.
معلم رسم و کاردستی هم به مجردی که پشت میزش قرار میگرفت و در کتاب ترقی تعلیم به سرعت امضاء میکرد، دستکولش را باز میکرد و جرابهای نیلونی را از آن میکشید و با دقت غریبی شروع به دوختن آنها میکرد و تا آخر ساعت کاری به کار ما نداشت.
وقتی معلم رسم و کاردستی ما شروع به دوختن جرابهایش میکرد ما هم فارغ از اندیشه و جستجوی چیزی برای کشیدن رسم، هردو بازوی خود را روی ورق سفید کتابچههای خود قرار میدادیم، سر خود را به آنها تکیه میدادیم و همانطور که بینی خود را پر سروصدا بالا میکشیدیم، با هم صنفی پهلویی خود راست و دروغ، از آسمان و ریسمان میگفتیم و در هالهیی از آوازهای گوناگون غلغله مبهم فرو میرفتیم و معلم رسم و کاردستی را فراموش میکردیم.
اما آن روز وقتی او مثل همیشه به صنف ما درآمد یکبار به صورت غیرمترقبهیی خطکشش را روی میز زد و گفت:
– گوش کنید. ساکت!
سکوت رعبانگیزی بهیکبارهگی در صنف مستقر شد و با آن تپش دلهای ما بیشتر شد. چشمهای ما رقرق برآمدند و حتی بالا کشیدن بینی خود را هم فراموش کردیم، که باز آواز معلم رسم و کاردستی در صنف پیچید:
– روز امتحان رسم و کاردستی هرکدام تان یک کاردستی بسازید و بیاورید!
ما که از کاردستی مفهوم مشخصی نداشتیم تقریباً دستهجمعی پرسیدیم:
– کاردستی؟ چیقسم؟ چی؟
از پشت عینک سیاهی چشمان معلم رسم و کاردستی با خشم در چشمانش تپیدن گرفت و با خشم گفت:
– یک چیزی بسازید از گل، از چوب، از کاغذ…
از این توضیح هم چیزی زیادی نفهمیدیم و معلم رسم و کاردستی هم به این نارسایی ما پیبرد و با بیحوصلهگی ادامه داد:
– در خانههای تان بگویید میفهمند، فهمیدید؟
و همه ما بی آن که چیزی از گپهایش فهمیده باشیم از ترس یک صدا گفتیم:
– بلی.
* * *
روزی که فردایش امتحان رسم و کاردستی داشتیم یادم آمد که به مادرم بگویم.
مادرم هم چیزی از آنچه گفتم نفهمید و من ناچار آنچه را که معلم رسم و کاردستی گفته بود تکرار کردم و گفتم:
– یک چیزی بساز از گل، از چوب، از کاغذ…
و مادرم همانطور که در پته صندلی نشسته بود و چیزی میدوخت سویم دید. دوختنش را متوقف ساخت چادر سفیدش را دور سرش محکم پیچید و به فکر فرو رفت. بعد از لحظهیی گفت:
– میسازم. یک چیزی میسازم.
شتابزده پرسیدم:
– چی میسازی؟
باز گفت:
– یک چیزی میسازم. صبر کن.
و بعد توضیح داد که سالها قبل گاهی مادرش برایش از این چیزها میساخت. و این چیز به نظرم اسرارآمیزتر میشد.
شب مادرم کارهایش را با عجله تمام کرد و وقتی دیگران در پته های دیگر صندلی به خواب رفتند، مادرم یک بسته روزنامه کهنه و خاک گرفته را از صندوقخانه پیدا کرد، خاکهایش را تکاند و روی صندلی گذاشت. قیچی را آورد در کاسهیی سرش تر کرد، تار آورد و کنار من نشست. من هنوز نمیدانستمکه مادرم چی میسازد.
روزنامهها را یکی روی دیگر سرش کرد و کاغذ ضخیمی از آن ساخت.
با بیتابی پرسیدم:
– چی میسازی؟
مادرم نگاه خسته اش را به رویم دوخت و انگار رازی را برایم فاش سازد سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
– یک چاه و یک دلو.
چاه خانه ما زیر نظرم جان گرفت و یادم آمد که یک روز وقتی آن را صاف میکردند پدرم دو سه نفر را آورده بود. آنان سطل بسیار کلانی را که در حلقههای دوطرف آن ریسمانی را گره زده بودند، با خود داشتند. چاه را دیدند. و بعد یکی سوی دیگرشان دیدند. و بعد گفتند:
– بسیار چقر است.
و بعد همانجا کنار چاه دستارهای شان را از سر گرفتند. لباسهایشان را کشیدند. روی سینههای شان را پشم سیاهرنگی پوشانده بود . پاهایشان هم از پشم سیاه رنگی پوشیده شده بود. پنجههای پاهایشان بزرگ بزرگ و ترکیده بودند. رنگ چهرههایشان به طور عجیبی زرد میزد. یکی از آنان با سرعت ریسمانی را به کمرش گره زد و چون جانور چابکی درون چاه خزید. دل من میلرزید.
میترسیدم بیفتد. دو نفر دیگر شان دو سر ریسمان را به دست گرفتند و سطل بزرگ را در چاه پایان کردند و هر چند لحظه بعد آن سطل را پر از گل سیاهرنگ و تهوع آوری بیرون میکردند. یک بار ترسیدم. به نظرم آمد که همان لحظه هرچه آب خورده ام مانند آن گل سیاه رنگ بوده است. در رودههایم توفانی برپا شده بود و به نظرم میآمد که رودههایم از حلقم بیرون میشوند. در کنج حویلی نشستم و استفراغ کردم. آن آدمهای پشمآلود با خونسردی به من دیدند و با هم چیزی گفتند. وحشتم بیشتر شد.
یکبار آواز خفهیی از درون چاه آمد. دونفری که در دو طرف چاه ایستاده بودند سراسیمه شدند. پدرم را صدا زدند. با عجله چیزهایی گفتند. پدرم هم سراسیمه شد. مرد همسایه ما را صدا کرد. مرد همسایه ما هم سراسیمه شد. یکی از آن دو هم درون چاه خزید. پدرم و مرد همسایه از یک انتهای ریسمان گرفته بودند و مردی که سینه پشمآلود داشت به تنهایی انتهای دیگر ریسمان را گرفت. همه شان نفس نفس میزدند و یک صدا به صورت رعب انگیزی فریاد میزدند:
– الهی خیر… الهی خیر…
مادرم چادرش را پوشیده بود و با آن همه تنش را پوشانده بود. قرآن را در دست گرفته و نزدیک چاه ایستاده بود. قرآن را باز کرده و انگار آن را به کسی در آسمان نشان دهد، به سوی آسمان میدید و میگفت:
– تو خودت خیر کن الهی خیر، الهی خیر.
من میلرزیدم. آواز مادرم با آواز پدرم با آواز مرد همسایه و با آواز مردی که سینه پشمآلود داشت آمیخت. آواز الهی خیر، الهی خیر در حویلی کوچک ما طنین رعبآوری داشت. مادرم همچنان قرآن را باز گرفته بود و دستانش و با آن تمام چینهای چادرش میلرزیدند.
یکبار در برابر چشمان از حدقه برآمده ما مرد دومی که در چاه خزیده بود بیرون شد، روی شانه اش شیء عجیب و ترسناکی قرار داشت. چند لحظهبعد پی بردم که آن شیء عجیب و ترسناک که گل سیاه همه جایش را پوشانده بود همان مرد اولی بود که ریسمان را دور کمرش گره زده بود و چون جانور چابکی درون چاه خزیده بود.
او را کنار چاه خواباندند. به آهستهگی نفس میکشید.
مادرم دو سطل را گرفته بود و همانطور با چادریش و با روی پوشیده آب میآورد و رویش میانداخت. پدرم، مرد همسایه و آن دوی دیگر، او را مشت و مال میکردند و همه شان مرتعش سوی آسمان میدیدند و انگار کسی آن جا بود یک صدا میگفتند:
– خودت رحم کردی. الهی شکر… الهیشکر… تو… تو…
پلکهای مرد جنبشی کردند و چشمانش نیمه باز شدند.
نمیدانم چی چیزی در باز کردن چشمان آن مرد بود که مرا ترساند. فریادی زدم و از چادری مادرم محکم گرفتم و دیگر چیزی ندیدم.
بعدها هر بار وقتی مادرم این حادثه را بهطور حیرتانگیزی با جزئیات آن به کسی قصه میکرد در آخر میافزود که آن روز من بیهوش شده بودم.
وقتی در آن لحظه در پته صندلی مادرم گفت که چاه و دلو برایم میسازد وحشت کردم و بازوی لاغرش را با هر دو دستم گرفتم و گفتم:
– نی،نی، چاه نساز.
تصاویر وحشتناکی در ذهنم خانه کردند. به نظرم آمد که مادرم در آن چاه، در آن چاهی که ساختنش را از مادرش آموخته است، خواهد افتاد. به نظرم آمد که من هم در آن چاه که مادرم ساختنش را از مادرش آموخته است، سرنگون خواهم شد و در یک لحظه به شی سیاهرنگی تبدیل خواهم شد. لرزه ام گرفته بود. مادرم با مهربانی گفت:
– چرا؟ خنک خورده ای؟
و لحاف را تا شانههایم بالا کشید و باز گفت:
– چاه بسیار آسان است.
همانطور که دندانهایم به هم میخوردند گفتم:
– نی یک چیز دیگر بساز. یک چیز دیگر.
مادرم با درماندهگی گردنش را کج کرد و گفت:
– خدایا من که چیز دیگر یاد ندارم.
بعد مثل این که متوجه رنگپریدهگی من شد. دستش را به سینه اش زد و گفت:
– ترا چی شده تب کردهای؟
و دستش را روی پیشانیم گذاشت. بالشتی زیر سرم گذاشت و گفت:
– تو آرام بخواب، من یک چیزی میسازم.
با آواز خفهیی که انگار از قعر چاه میبرآمد با تضرع گفتم:
– چاه نسازی. خو.
خو گفت و به کار مشغول شد.
پلکهای من سنگین و سنگینتر میشدند. حرکات مادرم در نظرم به تأنیتر میآمدند. به نظرم میآمد که همه چیز در اتاق در هوا، در حال پرواز است. روزنامههای خاکگرفته، کاسه سرش، قیچی، کلولهتار، همه چیز…
انگار از فاصله دوری شنیدم که مادرم گفت:
– صبح به خیر وقت بیدارت میکنم که پای پیاده مکتب بروی، در سرویس کاردستیت میشکند…
* * *
فردای آن شب هنوز تاریکی بود که مادرم مرا از خواب بیدار کرد. وقتی چشمم را باز کردم، چراغ روشن بود و روی صندلی چاه کوچک و سپیدی با دلو آن میدرخشید. با یک جست از جایم برخاستم و ذوقزده به لمس کردن چاه پرداختم. زبانم بند شده بود، زیباتر از آن چیزی ندیده بودم. مادرم روی سطح مربع شکلی قسمت استوانهیی چاه را جا داده بود و بعد دو کنار آن استوانه دوپارچه کاغذ کم عرض مستطیل شکل را روی به روی هم سرش کرده بود و انتهای آزاد کاغذها را با مهارت سوراخ کرده بود و یک چوب نازک جاروب را بریده بود و از شکافها گذشتانده بود. بعد تاری را چند لا تابیده بود، یک انتهایش را در چوب نازک جاروب گره زده بود و در انتهای دیگرش دلو بسیار کوچک و سپیدی را که با ظرافت دلانگیزی ساخته بود بسته بود. از بقایای کاغذهای کاغذپران برادرم تریشههای سبزرنگ و باریکی بریده بود و به دور چاه سرش کرده بود. و اینطور دور چاه را سبزه دلانگیزی پوشانده بود. من ذوقزده و با احتیاط با نوک انگشتانم هر جای چاه را لمس میکردم و در دلم مادرم را تحسین میکردم.
مادرم نمازش را خواند، روی دو زانو روی جای نماز نشست و دو دستش را به ستونهای سقف با دقت دوخت و انگار کسی آنجا بود که از او چیزهایی خواست.
بعد آمینی گفت هردو کف دستش را به رویش مالید. همانطور که جای نمازش را با دقت جمع میکرد گفت:
– تو هم انشاءالله کامیاب میشوی.
و من به خاطر این که مبادا افتخار ساختن این چاه و دلو به کسی دیکر تکیه کند، نوک پنسل را با آب دهانم تر کردم و نامم را بسیار ناشیانه و با احتیاط روی دلو چاه نوشتم.
از فرط شادی چیزی از گلویم پایین نرفت. چای ناخورده لباسهایم را پوشیدم، بکسم را به پشتم انداختم، تخته مشقم را زیر بغل گرفتم و در دست دیگر بلند و دورتر از تنم کاردستیم را گرفتم و از خانه برآمدم. مادرم تا دم در از پشتم آمد و آخرین توصیههایش را برای محافظت کاردستی به گوشم خواند.
هنوز آفتاب نبرآمده بود و کوچههای تنگ و تاریک کابل تنگتر و تاریکتر مینمودند. شهر هنوز کاملاً از خواب بیدار نشده بود. یگان رهگذر که تازه از حمام برآمده بود و بخار از سر و رویش بلند بود با تعجب به من و کاردستیم میدید.
مکتب ما از خانه بسیار فاصله داشت. هر روز این فاصله را با سرویس طی میکردم. اما آن روز انگار در هوا راه میرفتم. کوچههای پر پیچ و خم را با خوشحالی زیر پا گذاشتم. وقتی به مکتب رسیدم نگهبان تازه از خواب بیدار شده بود و روی دراز چوکی شبیه دراز چوکیهای صنف ما نشسته بود، پارچه نان خشکی را روی زانویش گذاشته بود و گیلاس چایش را کنار خود روی چوکی گذاشته بود و هر چند لحظه بعد پارچه بزرگی از نان را تاب میداد و در دهانش میگذاشت و بالایش با تأنی چای مینوشید. این نگهبان پیرمرد لاغر و بدخلقی بود. وی به رغم این که در زمستان و تابستان لباسهای کلفت و پشمی میپوشید همیشه سرفه میکرد و با چوب دراز و کج و معوجی که در دست داشت گاهی به جان ما میافتاد. همه ما از او میترسیدیم. اول متوجه نشد. انگار همه حواسش را روی طعم نان خشک و چای شیرینی که در دهانش قرار داشت متمرکز ساخته بود. یکبار سرش را بلند کرد. چشمان کوچک و پرآبش را پا پشت دست مالید نگاه خیره و آمیخته با تعجبش را به من دوخت، جویدن نان را متوقف ساخت و با دهان پر غرید:
– خیریت است دختر؟ شب خوابت نبرده بود.
و شروع به سرفهکردن کرد.
ترسیدم. دلم لرزید. به نظرم آمد که با چوب کج و معوجش به جانم میافتد. پس پس رفتم و با لکنت زبان گفتم:
– به خاطر این… خراب میشد… پیاده…
نگاههای خشمآلودش توانایی خاتمه دادن به جملهام را از من سلب کرد. به سرعت پشتم را سویش گشتاندم و در راه آمده شروع به دویدن کردم. از پشتم فریاد زد:
– بیا!
افسون شده بودم. چون شیء کوکی سویش رفتم. نزدیکش ایستادم، سرم را بلند کردم و سویش دیدم. از پایان چهرهاش نمای وحشتناک داشت. سویم بد بد دید و غرید:
– برو درون مکتب گم میشوی!
و با شدت شروع به سرفهکردن کرد. چشمان کوچکش از حدقه برآمدند.
با قدمهای لرزان از در مکتب داخل شدم و کنار دروازه روی چوکی شکستهیی لرزان نشستم. فضای مکتب غم انگیز بود. پنجرههای شکسته و خاکآلود درختان خشک و عریان و نیمه عریان و باغبان پیری که به درختی خشک تکیه داده نشسته بود و دو زانوی لاغرش را در بغل گرفته بود و انبوه برگهای خشک را چنان تماشا میکرد که انگار وظیفه داشت تمام روزهای سال را در گوشهیی بنشیند و آمدن و رفتن فصلها را تماشا کند دلهره و ترس را در آدم بیدار میکرد. شروع به لرزیدن کردم. از سرما یا از ترس نمیدانم. انگشتانم از سرما بیحس شده بودند، با آن هم کاردستیم را با انگشتان سرما زدهام محکم گرفته بودم تا تک تک شاگردان پیدا شدند و فضای غمزده و سرمازده مکتب را با غریوشان انباشتند.
زنگ زده شد. به صنف رفتیم. معلم رسم و کاردستی به صنف درآمد و پشت میزش قرار گرفت. به نظرم غمزده و عصبانی آمد. چشمانش پندیده بودند. انگار گریه کرده بود. جثه کوچکش به نظرم کلان آمد. خلاف همیشه جراب نیلونش را از دستکولش بیرون نکرد و شروع به دوختن آن نکرد. کاغذهای دراز و کوتاهی را کشید و شروع به خواندن نامهای ما کرد. نمیدانم چرا ترسیدم. نام هرکی را میخواند او باید میرفت با کاردستیش کنار میز روبهروی معلم قرار میگرفت و کاردستیش را بهش نشان میداد. نمیدانم چرا آن روز هر چند لحظه بعد فریاد میزد و ما را دشنام میداد.
نام مرا خواند. مانند فنری از جایم کنده شدم. چاه و دلو را گرفتم و دویده رفتم روبه رویش قرار گرفتم. قدم کوتاه بود و به سختی اشیای روی میز را دیده میتوانستم. آواز تپیدن دلم را میشنیدم. دندانهایم به هم میخوردند. کاردستیم را با افتخار بالا گرفته بودم تا کاملتر دیده شود.
یکبار معلم رسم و کاردستی با آواز زیری فریاد زد:
– این چیست؟
با آوازی که انگار از قعر چاه میبرآمد گفتم:
ــ چاه و دلوش.
معلم رسم وکاردستی به تقلید از من گفت:
– چاه و دلوش… تا بگویی کاردستی همه تان میدوید و چاه میسازید و دلوش… مغزهای تان سنگ شده است.
چهار طرفم را دیدم. مادرم را میپالیدم. میخواستم در آغوشش خود را پنهان کنم. مادرم آنجا نبود.
گریهآلود گفتم:
– سبزه هم دارد.
باز فریاد زد:
– سبزههایش را چی کنم. در سبزههایش خودت بچر تا سیر شوی. این چاه هم کج است. میبینی یا نی؟
به عمق دشنامش پی نبردم. به چاه خیره شدم، اما هیچ کجای آن به نظرم کج نیامد همانطور سپید دلانگیز بود.
معلم رسم و کاردستی آن را از دستم قاپید و به کنج صنف پرتاب کرد. شاید هم برای تبرئه خود گریهآلود گفتم:
– مادرم ساخته!
– مادرت بد کرد!
ضربه اش کاری بود. اشک در چشمانم خانه کرد.
انگار دمه و غباری در صنف بهیکبارهگی پایین شد. هیچ چیز را بهصورت مشخص دیده نتوانستم. انگشتان دستانم را با نیروی عجیبی در مشتم فرو کردم. بلاتکلیف و لرزان ایستاده بودم. اشکهایم روی گونههایم سرازیر شدند که باز فریاد زد:
– معطل چی استی برو!
سوی کنج صنف رفتم. چاه به یک پهلو افتاده بودو نیمه نام من روی دلو معلوم میشد. چاه را با احتیاط گرفتم.
وقتی خانه آمدم به مادرم چیزی نگفتم. مادرم چاه را با رضایت و احتیاط از دستم گرفت و روی رف چوبی خانه ما آنجا که اسناد مهم و معتبر مانند تذکرهیی، عریضهیی و یا رسیدی را قرار میداد، گذاشت. روزها گذشتند. یک روز در مکتب نتایج امتحان را دادند و من گریان و سرافگنده خانه آمدم.
مادرم دویده نزدیک آمد و پرسید:
– کامیاب شدی؟
گفتم:
– نی.
– ناکام شدی؟
گفتم:
– ها
– ناکام چی شدی؟
سرم را پایین کردم و بیاختیار گفتم:
– ناکام فارسی.
مادرم با تعجب گفت:
– ناکام فارسی؟
– ها.
با سرزنش و عتاب گفت:
– هر روز که میخواندی…
و با تقلید از من ادامه داد:
– گَر بَه سوی خاک ما – دشمن ناپاک ما… بیفایده آخرش هم ناکام شدی.
مادرم راست میگفت. این ترانه را از وقتی برایمان درس داده بودند همیشه بلند بلند میخواندم. و از آن لذت میبردم نامش «ترانهاستقلال» بود و از آن بسیار خوشم میآمد. نمیدانم از آن به خاطر خود ترانه خوشم میآمد یا به خاطر تصویر پسرک خوش قد و بالایی که با خوشحالی بیرق سهرنگ افغانستان را به دست گرفته بود و انگار سوی ما میدید و این ترانه را میخواند:
گَر بَه سوی خاک ما
دشمن ناپاک ما
پیش آید یک قدم
میکنیم پایش قلم
گر به سوی خاک ما
دشمن ناپاک ما
تیز بیند یک نظر
میکشیم چشمان او
میکشیم چشمان او
و وقتی بیشتر از آن خوشم میآمد که همانطور که تنهایی کوچک و لاغر خود را زیر لباس سیاه مکتب کوچک و کوچکتر میساختیم و آب بینی خود را پر سر و صدا بالا میکشیدیم و در جستجوی بی حاصل دستمال بینی جیبها و بکس خود را بررسی میکردیم و یکصدا بُلند این ترانه را میخواندیم و چهار دیوار صنف خود را با آوازهای زیر خود به لرزه میآوردیم و صنف را از پاهای قلم شده نامرئی کسانی که یک قدم در خاک ما پیش می آمدند و از چشمان کشیده شده نامرئی کسانی که سوی خاک ما تیز میدیدند، میانباشتیم. شاید هم در آن زمان بی آن که خودمان بدانیم عشق به وطن را تجربه میکردیم و پرستیدن آن را میآموختیم و به خاطر همین این ترانه را حق و ناحق و به جا و بیجا میخواندیم.
از همین سبب مادرم متعجب بود که من ناکام فارسی شده ام. مادرم خواندن و نوشتن نمیدانست و تمام مضمون فارسی به نظرش در همان ترانهیی که من همیشه میخواندم خلاصه میشد و هیچگاه ندانست که آن سال من در رسم و کاردستی ناکام شده بودم، نی در فارسی.
آن شهکار معماری مادرم ، چاه و دلوش را میگویم، سالهای سال رف چوبی خانه ما را مزین ساخته بود، اما آن ترانه را هنوز هم گاهگاهی با اندوه بیثمر و حسرت ناتوانی زیر لبم زمزمه میکنم و به نظرم میآید که آوازم از قعرچاهی می برآید، از قعر همان چاه که مادرم ساختنش را از مادرش آموخته بود و شاید هم مادرش از مادرش.