جهان به پنج متر مربع تقلیل یافته بود. روشنایی و نور جهان در یک درز دروازه متراکم شده بود. شب و روز با روشنایی چراغ نیلی همرنگ شده بود. دو رختخواب پیچیده شده، یک صندلی، یک اشتوب، یک بوتل تیل خاک و اشیای خرد و ریزه دیگ، اینجا و آنجا هستی آن جهان را می ساختند. تعفن غیر قابل تحمل بشری که نتواند از چهار دیوار کوچک و بسته ای خارج شود و همه نیازهایش را در همان چهار دیوار کوچک و بسته رفع نماید، آن جهان را اشغال کرده بود. آواز خفه پاهایی که در برف گور می رفتند، بلند شد. کلیدی در قفل در چرخید. در باز شد. بوی برف و سردی که انگار پشت در از ساعت ها کمین کرده بود، به درون دوید. آواز پر از زیر و بم و تازه بالغی از پته صندلی بلند شد:
– آمدی ننه؟
– هان پدر جان آمدم.
فضای جهان تغییر کرد. شاد شد، انگار در کلمه “پدر جان” همه نوازش های جهان متراکم شده بود و ذرات این نوازش ها در یک آن، در همه گوشه و کنار فضای آن جهان تاریک و متعفن خزیدند و به رقص درآمدند. زن موزه های رابری آبی رنگ و پر برفش را کشید و در کنار دیوار گذاشت. چادر نماز خال خالی خاکستری رنگش را تکاند و بر میخی آویزان کرد. موها و چادرش هم رنگ بودند. یکباره شتابان سوی دیگ و اشتوب دوید. انگار خودش خطایی مرتکب شده باشد، پرسید:
– چیزی نخوردی پدرجان؟
آواز پر از زیر و بم و تازه بالغی از پته صندلی بلند شد:
– چیزی دلم نشد.
– یک چیزی می خوردی پدر جان.
و سوی لگن بزرگی که پای دیوار گذاشته شده بود، دوید. بی آنکه به لگن ببیند، آن را برداشت. دویده از اتاق بیرون شد. یک سال و سه ماه و هشت روز می شد که بینی ننه به این تعفن عادت کرده بود و این کار هر روزش بود. وقتی به اتاق بازگشت، باز شکوه آمیز گفت:
– یک چیزی می خوردی پدرجان.
ننه وقتی پسرش را ناز می داد، او را پدرجان می نامید. ننه همیشه پسرش را ناز می داد. ننه همیشه پسرش را پدرجان می نامید. باز کلمات “پدرجان” به ذرات لایتناهی محبت آمیزی مبدل شدند و در کنج و کنار آن جهان شناور شدند و بوی خاک و سبزه ده را به بینی پدرجان آورند و او را از آن جهانی که به پنج متر مربع تقلیل یافته بود، بیرون راندند و به تاخت و تاز روی خر خاکستری رنگش که هر وقت پشتش می نشست، گرمای شکم نرمش را در بندهای پاهایش احساس می کرد، وادار ساختند. پدرجان بی اختیار بند پاهایش را لمس کرد، خشک و لاغر بودند. بعد خر خاکستری رنگش را دید که در یک آن به پارچه های متعدد و خون آلود مبدل شده است و دید که هر پارچه آن می جنبد و آن پارچه های جدا از هم گوشت، برای زنده ماندن تلاش می کنند. دلش بد شد و همان حالتی به او دست داد که هر باری که به یاد آن روز می افتاد، برایش دست می داد. همان روزی که با انفجاری زمین ده شان می خواست به آسمان بپیوندد.
باز از پته صندلی آواز پر از زیر و بم و تازه بالغی بلند شد:
– در بیرون چی گپ بود ننه؟
– هیچ تلاشی، تذکره و اسناد. اسناد.
تذکره و اسناد همیشه انعکاس رعب آوری در ذهن پدرجان داشت.
– ننه اگر تذکره ام در ده نمی ماند…
این صحبت همیشگی مادر و پسر بود و هم حسرت همیشگی شان.
– اگر تذکره در ده نمی ماند… اگر تذکره در ده نمی ماند…
باز ننه مثل هر بار دیگر با احساس تقصیر عظیمی جواب داد:
– همین که تو را زنده کشیدم، بسیار است، بسیار.
انگار با خودش گپ بزند، ادامه داد:
– کاش که می ماندم تو را هم با خود کوه ببرد… وقتی پدرت رفت، گفت من نماندم. مرا خدا زد. آفتاب را که می دیدی، روشنی را که می دیدی. یک سال و سه ماه و هشت روز می شود که روی روشنی را ندیدی. استخوان هایت پوده…
جمله اش را مثل همیشه ناتمام گذاشت. چادرش را روی چشمانش گرفت. چند لحظه بعد باز ادامه داد:
– حالا تا چه وقت اینجا می نشینی؟ پوده شدی!
همان آواز از پته صندلی بلند شد:
– برو برایم یک مثنا بگیر!
– چی بگیرم؟
– یک تذکره دیگر.
و آن آواز پر زیر و بم شد، انگار خروسی برای بار اول تلاش می کرد که اذان دهد:
– یک تذکره دیگر، یک تذکره دیگر…
تا آنجا چطور بروم؟ تو را تا آنجا چطور ببرم؟ در راه می برندت، کی باور می کند که تو پانزده ساله استی، کاش که قدت خرد می ماند و…
جمله اش را تکمیل نکرد. ننه کمتر می توانست جمله هایش را تکمیل کند. بسیار گپ هایش ناگفته مانده بودند. همه گپ های ننه ناگفته مانده بودند. هر وقت می خواست چیزی در این باره بگوید، انگار همه کلمات در درونش جست و خیز می کردند و سوی دهانش هجوم می بردند. انگار همه کلمات کتله ای را می ساختند و راه گلوی ننه را می بستند. انگار همه کلمات بغضی می شدند و از چشمان ننه سرازیر می شدند و در چادرش نابود می شدند. پدرجان چشمانش را بست و لحاف صندلی را تا زیر گردنش کشید. هر وقت درهای چشمانش را می بست، درهای دیگری به رویش باز می شدند.
از جهانی که به پنج متر مربع تقلیل یافته بود بیرون می جست و در جهانی پا می گذاشت که در آن بوی توت پخته و آواز مستی دریا به هم می آمیزد و آدمی را در یکی از آن لحظات کوتاه و نادری قرار می دهد که به خاطر به جهان آمدنش سپاسگزار می شود. پدرجان همان طور که چشمانش بسته بود، طعم توت پخته را زیر دندان هایش احساس می کرد، پشت خر خاکستری رنگش می نشست و تاخت و تاز می کرد. روی تخته سیاه و کهنه مکتبش چیزی می نوشت. روی چوکی های شکسته و ریخته صنفش می نشست و در سایه سرد درختان توت از دنبال پدرش می دوید و در کف پاهای عریانش توت های رسیده و ریخته می چسبیدند.
باز به صنف شان می رفت، معلم شان عزت الله خان را می دید که روی تخته سیاه و کهنه صنف می نویسد:”وطن ما افغانستان است. ما افغانستان را دوست داریم، افغانستان کوه های بلند دارد.” و عزت الله خان از ارسی بیرون را می دید، کوه ها را می دید و خودش را از وجود آنها مطمئن می ساخت، عادتش بود. انگار این اطمینان رضایت، آرامشی به او می بخشید. هم صنفانش هم کوه ها را می دیدند، از همه ارسی های صنف شان کوه ها معلوم می شدند. ننه همچنان که چشمانش باز بود و اشتوب را پمپ می کرد، در جهان دیگر بود. همیشه همین طور بود.
ننه با چشمان باز خواب می دید. چهار پسر و یک دخترش را می دید که پیش از آنکه راه رو شوند، کبود شدند و مردند و آن وقت تنها پدرجان که از مرگ رسته بود، به نظرش عزیزتر می شد و گاهی از زیر چشم، سویش می دید که چشمانش را بسته است و گردنش روی بالش کج شده. انگار خواب می بود. وقتی به حلقه های کبود دور چشمانش پدرجان می دید، متوجه شد که رنگ پدرجان روز به روز سفیدتر می شود، یک نوع سفیدی کاغذ گونه، آن وقت با چشمان باز خواب های وحشتناکی می دید. یک بار تراکم خواب های وحشتناک او را وادار به گرفتن تصمیم دیوانه واری کرد که تا آن روز جرأت گرفتنش را نداشت. انگار این خواب ها چیزی را در درونش منفجر ساختند و او را در همان موقعیت شادی قرار دادند که آدمی برای رسیدن به هدفی، نیروی بسیار فوق خودش به یکبارگی در خود کشف می کند و از توانایی خود متحیر می شود.
ننه تقریباً فریاد زد:
– می روم تذکره ات را می آورم!
پدرجان با بی حالی چشمانش را باز کرد و دوباره در جهانی که به پنج مترمربع تقلیل یافته بود و بوی پیاز سرخ کرده و تیل خاک آن را بیشتر غیرقابل تحمل ساخته بود، سقوط کرد. بی اختیار گفت:
– راستی؟
ننه ندانست که در “راستی” پدرجان چی بود که یک جای از درونش را سوخت و همه ناممکن ها را به نظرش یکباره ممکن ساخت و استوار ادامه داد:
– از کابل تا آنجا چقدر راه است؟ هیچ نیست، می روم. اگر موتر نرود پیاده می روم. جایش یادم است، پهلوی ارسی زیر قرآن شریف ماندمش. اگر همه جهان زیرو روی شود، تذکره تو را چیزی نمی شود. امروز سه شنبه است، جمعه می روم، پنجشنبه پس می آیم، غم نخور.
کلمات اعجازشان را کردند و همان برقی در چشمان پدرجان درخشید که ننه بی آنکه خود بداند، از یک سال و سه ماه و هشت روز در جستجویش بود و برای احیای آن در چشمان ناامید پدرجان، جان فشانی می کرد. مادر و پسر کوچکی، تاریکی و تعفن جهان شان را از یاد بردند.
* * *
روز جمعه صبح وقت ننه با خریطه های بزرگ و کوچک آمد. کچالو، روغن، پیاز، تیل خاک، نان خشک همه را پای دیوار تکیه داد و آخرین دستورهایش را به پدرجان داد که مبادا خود را گرسنه نگاه دارد، مبادا بعد از یک سال و سه ماه و یازده روز به سرش بزند که بیرون رود. مبادا سربازان تلاشی تذکره اش را طلب کنند، مبادا… مبادا… مبادا…
پدرجان انگار از فاصله های بسیار دور، از آن سوی جهان، آواز ننه را جسته و گریخته می شنید، بی آنکه واقعا به دستورهای ننه گوش دهد، با چشمان باز خواب می دید. می دید که از کنار ارسی خانه شان می گذرد، روی پنجه های پاهایش می ایستد، دستش را سوی رف بلند می کند و از زیر و قرآن تذکره اش را می گیرد. پوش تذکره اش نارنجیست. تذکره پدرش هم همان جاست. تذکره پدرش را باز می کند و پدرش را می بیند که دستار بسیار بزرگ تر از سرش به سر کرده، انگار از فاصله های بسیار دور سوی او می دید، انگار نوری چشمانش را می زد. پیشانیش پرچین است. لبان باریکش روی هم فشرده شده اند که مبادا لبخند بزند. کنار عکس می خواند: چشمان: میشی. پوست: گندمی. قد: بلند.
یادش آمد که از وقتی مکتب رفته بود و خواندن و نوشتن را آموخته بود، همیشه تذکره پدرش را با کنجکاوی لذت بخشی می خواند و وقتی پدرش که خود خواندن نمی دانست، کنارش می بود با حیرتی آمیخته با شادی و رضایت پدرجان را می دید، انگار پسر، طلسم پیچیده و دشواری را می خواند. یک بار بوی پدرش به بینی اش زد. پدرش بوی خاک می داد. همیشه بوی خاک می داد. انگار از خاک ساخته شده بود. یا از زیر زمین برآمده بود. بعدها یک روز وقتی پدرش برایش گفت که خدا آدم را از خاک ساخته، پدرجان به پندار خودش پی برده بود که چرا پدرش بوی خاک می دهد.
* * *
ننه روی پدرجان را بوسید. عضلات روی پدرجان زیر لبان ننه مرتعش شدند. ننه احساس کرد که چیزی در قفس سینه اش آتش گرفت. خواست باز هم توصیه هایش را به پدرجان بکند و باز هم بگوید که مبادا پریشان شود، مبادا از خانه برآید و مبادا سربازان تذکره اش را طلب کنند. مبادا او را باز موتری کنند و به جای نامعلومی ببرند، مبادا خبرش از جبهه جنگی بیاید. مبادا، مبادا و مبادا… اما بازهم انگار همه کلمات در درونش جست و خیز کردند و سوی دهانش هجوم بردند. انگار همه کلمات کتله ای را ساختند و راه گلوی ننه را بستند. انگار همه کلمات بغضی شدند. بعد اشک شدند و از چشمان ننه سرازیر شدند و در چادرش نابود شدند.
وقتی در بسته شد و آواز قدم های ننه که در برف شرشر می کردند به گوش پدرجان آمد، پدرجان اطرافش را دید، انگار بار اول بود که متوجه شد که یک سال و سه ماه و یازده روز می شود که جهان برای او به پنج مترمربع تقلیل یافته است. یک سال و سه ماه و یازده روز می شود که بیرون را ندیده است، آدمی غیر از ننه اش را ندیده است و آوازی غیر از آواز ننه اش نشنیده است. احساس سرما کرد و به جایش در پته صندلی نشست و لحاف را تا روی شانه های لاغرش کشید.
* * *
پدرجان مانند حشره محبوسی از آنچه برایش کنار دیوار گذاشته بود، تغذیه می کرد و آنچه را باید در لگنی کنج دیوار دفع می کرد. فضای اتاق متعفن شده بود و این تعفن، پدرجان را نمی گذاشت حتی در خواب با چشمان بسته به سیر و سفر در دره هایی که بوی توت پخته می دادند، بپردازد. پنجشنبه گذشته بود، سه شنبه شده بود و ننه بازنگشته بود. پدرجان آرام و قرار نداشت. اگر می نشست، دلش می خواست بایستد، اگر می ایستاد، دلش می خواست بخوابد. اگر می خوابید، دلش می خواست قدم بزند و با بی صبری انتظار شب را می کشید و در تاریکی شب آرام و بی صدا لگن مدفوعش را در کوچه خالی می کرد و در آغاز، با عجله در جهان خودش که به پنج مترمربع تقلیل یافته بود، می خزید.
بعدتر تنها دلخوشی اش این شده بود که شب در تاریکی آهسته لگنش را بگیرد و با پاهای لرزانش کوچه برود و آن را خالی کند. کوچه افسونش می کرد. حرکاتش در کوچه با تأنی می شدند تا بهانه ای برای بیشتر ماندن داشته باشد. کوچه هم تاریک، تنگ و متعفن بود. پدرجان با کنجکاوی لذت آوری دیوارهای نمناک کوچه را تماشا می کرد، ارسی های بسته را تماشا می کرد و به مجردی که آواز پای رهگذری به گوشش می آمد، با قلب و پاهای لرزان می دوید و به جهانش پناه می برد.
* * *
ده روز از وعده ننه گذشت و ننه نیامد. خوراک پدرجان رو به اتمام بود و یک روز صبح پدرجان همانند جانور گرسنه ای ناتوان و وحشت زده آرام آرام با قدم های نامطمئن از جهانی که به پنج مترمربع تقلیل یافته بود، برآمد. توصیه های ننه را از یاد برد و به بیرون قدم گذاشت و تصمیم گرفت که از اولین رهگذر، نشانی ایستگاه شمالی را بپرسد و به آنجا برود. بعدش را نمی دانست. آفتاب چشمانش را که به تاریکی خو کرده بودند، می زد و سرش را به دوران می انداخت. به نظرش می آمد که هر چند لحظه بعد زمین از زیر پایش می رود.
توازنش را از دست می داد. سفیدی برف چشمانش را می آزرد. به نظرش می آمد که برف های کنار راه از لکه های سیاه و سرخ متحرک پراست. دلش بد می شد. اولین رهگذر را که در راه دید. بی آنکه از او پرسشی کند، ترسید و به صورت غریزی رویش را با دو دستش پوشاند. رهگذر متوجه نشد. پدرجان حالت حیوانی تنهایی را داشت که از کوهستان پایین شود و ناگهان خود را در میان آدم ها ببیند و از وحشت تردید و بلاتکلیفی بلرزد. همچنان که آهسته آهسته می رفت به توصیه های ننه می اندیشید که مبادا سربازان او را ببینند و تذکره اش را طلب کنند، مبادا او را ببرند. مبادا، مبادا و مبادا…
یک بار چشمان خیره اش به سه سرباز افتاد که تفنگ های براق و بزرگی به شانه و موزه های براق و سیاهی به پا داشتند. انگار پدرجان افسون شد. بر جایش خشک شد. انگار جریان خونش از حرکت باز ماند. انگار مایع سرد وسوزانی از سوراخ بینی و گوش هایش فوران کرد. همه نیرویش را جمع کرد تا رویش را بگرداند و بدود. رویش را گشتاند اما دویده نتوانست. انگار پاهایش در دام نامریی گیر مانده بودند. بی آنکه بدود، ناشیانه دست و پا زد. سربازان متوجهش شدند.
* * *
سر پدرجان را تراشیدند. به سر تراشیده پدرجان کلاه بزرگی گذاشتند. لباس کلفت سربازی به تنش نمودند و تفنگ بزرگ و براقی به شانه اش آویختند. موزه های براق و سیاه به پاهایش کردند. پدرجان در هیئت سرباز چیزهایی را دید که از دیدن شان وحشت داشت. خون را دید، آتش را دید، آدم های بی سر را دید، آدم های بی تنه را دید. نوزادی را در گهواره ای دید که نیمه اش را سگ های گرسنه خورده بودند. در اول پدرجان چشمانش را با دستانش می بست و به دیواری تکیه می داد تا آنچه را نباید، نبیند. بعدها به نظرش می آمد که با چشمان بسته هم آنچه را نباید، می بیند.
تا خواب خودش بر پدرجان غلبه نمی کرد، پدرجان از ترس نمی خوابید. شب ها می نشست و چشمانش را باز می گرفت. بعدترها در خواب و بیداری به نظرش می آمد که آدم های بی سر و آدم های بی تنه، نوزادان نیم خورده از دنبالش می دوند. سر خود شروع به فریاد زدن و دویدن می کرد.
در آغاز سربازان دیگر می خندیدند و مسخره اش می کردند، بعدها با درماندگی و هراس سویش می دیدند. بعد به نقطه ای خیره می شدند و به اندیشه هایی که جرأت گفتن شان را نداشتند، فرو می رفتند. حالا روزها پدرجان در هیئت سرباز، در کوچه های کابل سرگردان می گردد. هرچند قدم بعد مشتی خاک از زمین برمی دارد و بو می کند. گاهی هم ساعت ها در ایستگاه شمالی می ایستد و کسی را می پالد. انگار منتظر کسی است. کودکانی که می شناسندش، از دنبالش می دوند و می خوانند:
آللو للو بابوجی از شمالی چی آوردی
یک تذکره گک نارنجی، به پدرجان ناز نازی
پدرجان نامش را فراموش کرده است. نام پدرش را هم فراموش کرده است. اگر کسی از او بپرسد: نامت چیست؟ می گوید:
– پدرجان.
اگر کسی بپرسد: نام پدرت چیست؟ می گوید:
– پدرجان.
اگر کسی بپرسد: نام پدرت چیست؟ می گوید:
– قد بلند. چشمان میشی.
اگر کسی بپرسد: اینجا چی می کنی؟ می گوید:
– منتظر ننه ام استم.
اگر کسی بپرسد: ننه ات کجاست؟ سوی شمالی اشاره می کند. اگر کسی بپرسد: چی می کند؟ می گوید :
– تذکره ام را می آورد.
اگر کسی بپرسد: تذکره ات کجاست؟ انگار از فاصله های بسیار دور از صدها کیلومتر دورتر آن را می بیند و با اطمینان می گوید:
– آنجا در خانه ما. سر رف، زیر قرآن شریف.
* * *
ننه بازنگشت و هیچ کس هم ندانست که آن نیرویی که با چهل سال زن بودن در ننه متراکم مانده بود، چگونه به یکبارگی سر بلند کرد و فوران کرد. همان نیرویی که گاهی آدمی را در یک لحظه از زندگیش، از جلد بشر عادی و ناچیز برای همیشه بیرون می راند و از او موجودی برتر می سازد. هیچ کس ندانست که چگونه این نیرو در یک شام زمستان کنار اشتوب و دیگ پیاز سرخ کرده در جهانی که به پنج مترمربع تقلیل یافته بود، از ننه موجودی متهورتر از متهورترین مردان ساخت و هیچ کس ندانست که ننه چگونه به تنهایی دره های یخبندان را عبور کرد.
کوهپایه های خالی از آدم را که کنام حیوانات شده بودند و دیگر در آنها نه آب آبادانی بود و نه بانگ مسلمانی، درنوردید و خودش را به خانه ویرانش رساند و از آنجا که می دانست، تذکره پدرجان را گرفت. پدرجان هم ندانست که همان پنجشنبه که ننه از شمال به کابل می آمد، موترش را مینی منفجر ساخت و ننه را به پارچه های بیشماری تبدیل کرد. پدرجان ندانست که سربازانی که آن سرک را روفتند، بسته کوچکی یافتند که آن را با احتیاط و سوءظن باز کردند و در آن یک پارچه تلخان سنگ شده و یک تذکره یافتند. تذکره را باز کردند و خواندند:
– شرف الدین، ولد شیرمحمد، ده ساله، سال ۱۳۵۷
اینها را پدرجان ندانست. پدرجان همچنان منتظر ننه اش است و نامش را از یاد برده است.
اگر شما پدرجان را دیدید، برایش بگوید که نامش شرف الدین، ولد شیرمحمد است. شرف الدین، ولد شیرمحمد. شرف الدین، ولد شیرمحمد…