داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «بیچاره من، بیچاره طفل ها…!»

فضا از بوی تند وایتکس و الکل پر شده بود. این تجربه ی تکراری و ناخوشایند، همیشه اضطراب و دلشوره ام را دو چندان می کرد. و باز مرا به این باور می رساند که برای این کار ساخته نشده ام. سرم از فرط بی خوابی مانند ظرفی بود که در آن سرب مذاب ریخته اند… چشمانم را که میلی عجیب به بسته شدن داشتند، به زحمت گشودم و نگاه دقیقی به ساعت دیواری رو به رویم انداختم! از دوی نیمه شب گذشته بود. با خود فکر کردم، به‌راستی این ساعت رنگ و رو رفته ی قدیمی تا به حال شاهد حضور چه تعداد آدم، در شرایط کنونی من بوده است؟. ..و در برزخی میان خواب و بیداری، نسبت به این سوالم بی خیال شدم. در و دیوارهای سبز و یکنواخت برایم عذاب آور شده بود.
مستخدمه هنوز بر کف راهرو جارو می کشید، انگار به خواب در آن لحظه او تنها کسی بود که اصلا و ابدا نمی اندیشید. سرم گیج می رفت، دلم مثل قایقی در حال غرق شدن بود. به تدریج پلک‌های سنگینم را بر هم نهادم، هرچه باد آباد! برای لحظه ای کوتاه طعم شیرین خواب را چشیدم. در حالیکه زنجیره ای از واژه های شغلی به سرعت از ذهنم عبور می کرد ؛ نمره ی آپکار…ضربان قلب جنین… مولتی پار… پالسنتا پرویا… و…ناگهان صدای‌ به زمین افتادن چیزی مرا به خود آورد، با عجله از خواب پریدم و به سمت صدا برگشتم. در انتهای راهرو چیزی از دست مستخدمه رها شده بود، و او با آن چشم های درشت و عسلی رنگش، زیرکانه اما شرمسار مرا می نگریست. رفتارش به نظرم سادیسم گونه آمد و کمی عصبی ام کرد، آن قدر که دیگر نمی دانستم در مقابلش باید چه واکنشی از خود نشان بدهم.
او که منتظر بود تا هر آن، یکی پیدا شود و به خاطر بی دقتی اش در حین انجام وظیفه بر او خرده بگیرد، نرم نرمک خود را جمع و جور کرد و همچون مجرمان حرفه ای از محل جرم و جنایت دور شد. نور سفید لامپ ها به نظرم زرد رنگ می رسید. من آنجا در ایستگاه پرستاری تک و تنها با چند ورق کاغذ و خودکاری روی میز نمی دانستم باید منتظر چه کسی و چه چیزی باشم!
از پرسنل زایشگاه خبری نبود. دوستانم در اتاق دانشجویان دیگر خواب هفت پادشاه را هم دیده بودند و من هر لحظه در دلم می گفتم :خوش به حالشان! احساس خفگی می کردم، هوا سنگین شده بود، ضعف عجیبی داشتم. دور و برم در جست و جوی دریچه ای بودم تا کمی در هوای آزاد نفس بکشم، اما نیافتم. حالت طفلی را داشتم که قصد به دنیا آمدن دارد… بیچاره طفل ها… بیچاره من!
با خودم گفتم؛ ای کاش اصلا با دوستم زیبا شرط بندی نمی کردم که آخرش ببازم و مجبور به کشیک شبانه شوم…
سکوت زایشگاه، خواب و خستگی، افکار رنگارنگ مرا می بلعید! دوباره ساعت را نگاه کردم، عقربه ها حلزون وار حرکت می کردند. همان عقربه هایی که در روزهای تفریح ها و گردش های دانشجویی آخر هفته آنقدر عجله داشتند که نمی دیدمشان، عقربه های بد جنس تازه ساعت را سه کرده بودند. یکبار دیگر چشمانم گرم شده بود گرم گرم! سرم روی میز رها شد، باز گفتم ؛ هر چه باد آباد! ناگهان صدای نزدیک شدن قدم هایی خوابم را شکست و مثل برق گرفته ها از جایم کنده شدم! آب دهانم را قورت دادم و دستپاچه به سمت اتاق دانشجویان دویدم تا دوستانم را بیدار کنم. ترسم از آمدن نا به‌ هنگام سوپروایزر برای سرکشی شبانه بود. خلاصه تا قدم ها به داخل زایشگاه برسد، نفسم بند آمده بود. در حالیکه مدام به طرف اتاق دانشجویان نگاه می کردم آرزو داشتم ای کاش هر چه زودتر سر و کله ی دوستان خواب آلودم پیدا شود. عاقبت پرده کنار رفت و چهره ی زنی جوان که در حال درد کشیدن بود به همراه پیرزنی که دستش را گرفته بود در برابرم نمایان شد. نفس راحتی کشیدم.
آن شب برای نخستین بار از دیدن زنی در حال تحمل درد، خوشحال شدم. خواب از سرم گریخته بود. شاید دیگر اصلا چیزی به اسم خواب نمی شناختم. ساعتی بعد صدای اولین گریه ی نوزاد به حال و هوای سرد و بی روح زایشگاه، جانی تازه بخشید! پیروز مندانه و پر غرور از اتاق زایمان بیرون آمدم، احساس خرسندی می کردم. به دوستانم در ایستگاه پرستاری ملحق شدم. آنها در حالیکه خنده کنان به ماسک روی صورتم اشاره می کردند، به من خسته باشید گفتند. دست به دهانم بردم، جالب بود، چرا آن همه وقت با آن ماسک احساس خفگی نکرده بودم؟! بر عکس حال طفلی را داشتم که بالاخره موفق شده بود به دنیا بیاید.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx