داستان کوتاه «بیراهه»

پنجره را که بـاز کـردم، دیـدم دختـرك همینطـور میچرخیـد و دستانش را این طرف و آن طرف می‌چرخاند و زمزمه میکرد، گاه گاهی هم به من نگاه میکرد و میخندید.
_غزل، گردون بابات نشکنی.
_کجاست؟
_همونجا روی بالکن.
_سلام مهتاب، ببین دخترمو. عروسک شده، ماه مـاه، خوشـگلِ مگه نه؟
_آره، آره غزل، دختر خوشگلیه.
_نه بابا، لباسشو میگم. کلی گشتم تا این مدل لباسو پیدا کردم.
دوستم میگه جدیده جدیده. تازه از ماهواره گرفته. ببین، رنگش هم رنگ چشماش آبیه .گرون بود، اما ارزششو داره. غزل مامان، یه کم برای خاله برقص.
دخترك شروع به کج و راست و چرخیدن کرد.
_وای نمیدونی مهتاب جون چقدر باهاش تمـرین کـردم تـا یـاد گرفت. چند تا سی دی گرفتم .خودمم تمـام مـدت باهـاش تمـرین کردم. سخت بود؛ ولی یاد گرفت. ببین چقدر تمیز میرقصـه. تمـام شعرش رو هم از حفظه!
دخترم امشب باید سنگ تموم بذاره، آخه میدونی، عروسی دوستم ساراست. اونا خیلی کلاس میذارن؛ منم نمیخوام کم بیارم.
راستی مهتاب جون، به آقا جونت بگو امشب ماشینشو لازم داریم. آخه میـدونی، علـی آقـای مـا تاکسـی داره .میـدونی کـه خجالـت میکشم؛ فقط همین امشب.
_خودت تنها میری؟
_آره، می دونم نمی یاد، یعنی نمی دونه، لازم نیست بدونه؛ دیـر می یاد، کار هرشبشِ. می بینی تو رو خدا؟! شانس ما رو، هنـوز کـه هنوزه میگه نه، مثل عقب مونده ها حرف میزنه .هرچی کـه بهـش بگی بابا، عصر، عصر اینترنت و ماهواره است! قبول نمی کنه. مرغ یه پا داره. فقط چادر من که زیر بار نمیـرم. تـازه، مگـه یـه مهمـونی مختلط چه اشکالی داره؟! تازه کلی کلاس آدمو میبره بالا.
_لادن جون نگه دار پیاده میشم. اه اه لادن ببین اون بابـای غـزل نیست؟!
_کدوم؟
_اونی که کنار اون خانمِ چادر رنگی نشسته. توی بستنی فروشی رو میگم.
_آره آره، مامان باباست، خوده خودشِ.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *