خسته و کوفته نشستهای و نمیدانی چرا اینجا نشستهای. سرت گیج میرود و تمامت را عرق زده است. همهچیز گنگ و نامفهوم به نظر میرسد. فقط همینقدر میفهمی که داخل اتاق پذیرایی منتظر نشستهای. دروازهای که نمیدانی رنگش چگونه است، باز شده و به داخل اتاق دیگر راهنمایی میشوی. داخل میشوی و روی کوچ راحتی مینشینی. دور و اطرافت را نگاه میکنی و از هیچ چیزی سر در نمیآوری. اصلاً نمیدانی برای چه کاری اینجا آمدهای. گیج و منگ به دور اتاق نظر میکنی. دور تا دور اتاق چیزهای دیگر وکوچی که تو رویش نشستهای، دیده میشود. همه زیبا و جدید به نظر میرسند. در گوشه اتاق نزدیک پنجره میز و چوکی دیده میشود. فکر میکنی اینجا کدام جایی است دیگر. با ذهنت درگیر میشوی. چنین مکانی را قبلاً دیدهای، اما هرچه بر ذهنت فشار میآوری، به یاد نمیآوری.
این چشمان برایت آشناست. هرگز تصورش را نمیکردی این چشمان را اینجا ببینی؛ این چشمان جادویی را. تصورش را بکن هرچه نگاه میکنی، سیر نمیشوی. همینطور زل میزنی. خسته نمیشوی. احساس خستگی هم نمیکنی. چشمانت را آب میزند. شفاف نمیبینی. چشمانت را میبندی. آب چشمانت را پاک میکنی. وقتی دوباره چشمانت را باز میکنی، کسی را میبینی که انتظارش را نداشتهای. روبهرویت نشسته است و به تو نگاه میکند. فکر میکنی خواب میبینی، در حالی که یک شخص واقعی و زنده را میبینی که نفس میکشد. وقتی به خود میآیی، احساس نفستنگی میکنی. متوجه ناراحتیات میشود. به طرفت اشاره میکند. منظورش را میفهمی که چیست. کراواتت را آزاد میکنی. نفسی عمیق میکشی. لبخند میزند.
چنین لبخندی را در عمرت ندیدهای. لبان با فاصله خیلی کم از هم دور میشوند، طوری که قسمت کوچکی از دو دندان پیشرو دیده میشود. خطی زیر کومهها شکل میگیرد. چشمان از حالت معمولش کمی خردتر میشود. از دبلی لبان کمی کاسته میشود. لبان به دو طرف کمی کشیده میشود، طوری که خطهای خرد روی آنها از بین میرود. وای! مجنون میشوی. چه تبسم ملیحی! تعجب میکنی. نه، این حتماً یک رؤیاست و تو خواب یک فرشته را میبینی. غیرممکن است که رؤیای فرشتهای را در سر داشته باشی و آن فرشته را در زمین پیدا کنی، روبهرویش بنشینی و به لبخندهایش نگاه کنی. این امکان ندارد؛ دستیافتن یک موجود زمینی به یک موجود فرازمینی، آن هم از جنس فرشته.
به طرفش لقلق نگاه میکنی. همینطور به خودت نگاه میکند. از یاد میبری که به چه منظور آمدهای. احساس تشنگی میکنی. لبانت را با زبان تر میکنی. از جایش بلند میشود. به طرف پنجره میرود. کنار پنجره مقابل میز و چوکی، یخچالی که تا حال متوجهاش نشدهای، دیده میشود. کنار یخچال میایستد. قدبلند به نظر نمیرسد، اما شکل بدنش کاملاً مناسب است؛ نهچندان چاق و نهچندان لاغر. یخچال را باز میکند. نوشیدنی و پیالهای را بیرون میکشد. از کنار یخچال برمیگردد. همۀ حرکاتش را زیر نظر داری و با چشمان دنبالش میکنی. خم میشود. موقع خمشدن، چیزی میبینی که نباید ببینی. پیاله و بوتل نوشیدنی را روی میز میگذارد. دستان سفید و لطیفش را میبینی. فریفته دستانش میشوی. هرچه میبینی، زیبا میبینی. پنجههای کوچک و ناخنهای باریک. پوست لطیف را میبینی که برق میزند، مثل اینکه تازه چرب کرده است. جرأت نمیکنی بریزی و بنوشی. مشوشی. با آنکه جای مناسب و درخوری است، اما احساس آرامش نمیکنی.
باز هم خم میشود تا نوشیدنی برایت بریزد که همان تصویر چند دقیقه پیش را میبینی. یقه پیراهنش باز است و چاک پستانهایش را میبینی، که چون دو تپه خاک نرم کنار هم افتادهاند؛ دارای شیبی که به طرف قله افزایش مییابد. بالارفتن از چنین تپههایی، هرگز نفسگیر نیست. احساسی برایت به وجود میآید که باید تپه را بالا بروی و فتحش کنی. نمیدانی در چه فکری که پیاله را پیشت میگذارد و به خود میآیی. آنگاه سرخ میشوی و پیشانیات را عرق میزند. با پشت دست عرق پیشانیات را پاک میکنی. از جایش بلند میشود. به طرف میزی که تازه فهمیدهای میز کارش است، میرود. جعبه دستمال کاغذی را برمیدارد. میآورد و پیش رویت میگذارد. بیشتر شرمنده میشوی و عرق بیشتری سرازیر میشود. پیاله را برمیداری و به جای اینکه بنوشی، دستت میلرزد و همه را کاملاً داخل یقهات میریزی.
کاملاً دستپاچه میشوی. خودت را گم میکنی. رنگت تغییر میکند. چون گل، سرخ میشوی. نفست بند میآید، مثل اینکه مشکل تنفسی پیدا کردهای. نمیشود مشکل را پنهان کنی. گرم و کاملاً زیر عرق شدهای. متوجه اوضاعت میشود. از جایش بلند میشود. با آنکه کولر روشن است و باد سرد پف میکند، اما احساس گرما میکنی. دنبال چیزی میگردد. نمیدانی چیست. از خجالت نمیتوانی سوال کنی که دنبال چیست. نمیدانی در چه فکری، ولی همین را میدانی که هیچگاه اینقدر تحت تأثیر قرار نگرفته بودی. دلیلش را بعداً میدانی، بعد از همۀ قضایا. همینقدر میدانی که قبل از این با چنین فرشتهای روبهرو و تنها نشده بودی، آن هم در چنین مکان دنج و دستنیافتنی. در چه خیالی که برمیگردد. کنارت روی کوچ مینشیند. با خودش پیراهنی آورده که احتمال میرود از خودش است. نمیدانی چکار کنی. منظورش را درک میکنی، اما نمیتوانی پیش رویش پیراهنت را بکشی. خجالت میکشی. از چه خجالت بکشی وقتی اینهمه پنهانی نگاهش کردهای و هیچ جایش نمانده که با چشم دیگر ندیده باشی؟
دست روی بازویت میگذارد و خواهش میکند که پیراهنت را بکشی. گرمی دستش را حس میکنی، اما دستت راه نمیکند. خجالتزده شدهای، آن هم در مقابل چنین فرشتهای. میدانی که فرشته نیست، بلکه فرشتهخوی است. کمی اعتماد به نفس مییابی. اولین تکمه پیراهنت را باز میکنی. سرت افتاده پایین و پیشت را نگاه میکنی. کمک میکند آستینهای پیراهنت را بکشی. چون طفل شدهای که از عهده خودت برنمیآیی. از کنارت بلند میشود. میرود. پیراهنت را روبهروی کولر روی پشتی چوکی میگذارد. خودش برمیگردد. کمکت میکند که پیراهنش را بپوشی. با آنکه زنانه است، ولی نزدیک به مد لباس مردان میباشد. با هرتماس دستش با جانت، از خجالتت کاسته میشود. با خود فکر میکنی چه مهربان است. هرگز فکرش را هم نکرده بودی. پیراهن را میپوشی، اما خیلی کوچک و تنگ است.
مقداری از متحوای داخل بوتل را به دو پیاله میریزد. پیالهاش را برمیدارد و جرعهای مینوشد و ترا هم تعارف میکند که بنوشی. پیاله را برمیداری و جرعهای مینوشی.
کنارش نشستهای، اما حرفی نمیزنی. او هم حرفی نمیزند. آرام و ساکت است. نمیدانی چرا اینجا هستی و چه کار داری. نمیدانی فرشتهای که در کنارش نشستهای، به چه فکر میکند. خودت که به او فکر میکنی. چه دختر جسوری! مسلماً او هم به تو فکر میکند. حدس میزنی. گمان میبری. اما این قطعی نیست. شاید به آنچه تو گمان میبری، فکر نکند. چیزی که به این حدسیاتت جنبه قطعیت میبخشد، نگاههایش است که میبینی. نگاههای دزدکی و پنهانیاش را. فکر میکنی آن فرشتۀ چند دقیقه پیش نیست که در کنارت نشسته است؛ حالا اوست که سر تا پایت را رمزگشایی میکند. نگاههای دقیق و مرموز و در عین حال وسوسهانگیز. میخواهی این سکوت مرگبار را بشکنی. خم میشوی. دستت را دراز میکنی تا جرعهای دیگر بنوشی که ناگهان پیراهن از قسمت درز بازو پاره میشود. قاهقاه میخندد. در جا خشک میشوی. دستش را میگذارد روی بازویت و با پارگی پیراهن بازی میکند.
از جایش بلند میشود. به طرفت لبخند میکند. پیالهاش را برداشته و همه را بیوقفه سر میکشد. پیاله را محکم روی میز کوبیده و شروع میکند به چرخکزدن و قاهقاه خندیدن. چند چرخ به دور خودش میزند و آنگاه از دستت گرفته بلندت میکند. بلند میشوی و همراهش میرقصی و میخندی. از یخنت گرفته پیراهن را جیر داده و در گوشۀ اتاق میاندازد. خم میشوی و جرعهای دیگر مینوشی. لحظهای دیگر با او میرقصی. خسته شده و خودش را با تخت پشت روی کوچ میاندازد و رانهایش از هم دور میشوند. سرت گیج میرود و تلوتلوخوران میان رانهایش میافتی.
سرت میان چاک دو پستانش قرار گرفته و بوی تند عرقش را حس میکنی. ناخنهایش میان موهایت میدود و قلقلکت را میآورد. خندهات میگیرد و بیمبالات میخندی. خندههایت بند نمیآید. بیوقفه میخندی. سرت را بلند کرده نگاهش میکنی. سرش را به پشتی کوچ تکیه داده و قاهقاه میخندد و لرزش مواج پستانهایش را میبینی. نوک پستانش را لب میگیری و میچشی. هوست برانگیخه شده و یک دستت را از بازویش گرفته و دست دیگر را از گردهگاهش میگیری. رانهاش دور کمرت حلقه میشوند و چنگالهایش پشت و شانهات را زخم میکند. بعد از لحظهای روی کوچ میافتی و خودت را تکان داده نمیتوانی. خستهای و زیر عرق.