داستان کوتاه «بنای باد»

ما زیر صندلی نشسته بودیم. در پته بالا مادرم و در پته پایین من و خواهرم مریم و در پته دیگر شهناز و شاه ببو دختران کاکایم.

در روی سرای برف میبارید برفی سفید و پنبه مانند، انگار ندافی در آن بالا بر تخت عاجگون ابرها نشسته است و هی با کمان و دسته ندافی پنبه های آسمان را باد میزند و ندافی میکند.

برف‌ها نه یک، نه دو، نه سه، بل هزارها از آسمان یکنواخت و آرام پایین می آمدند و بر روی سرای و پشت بام‌ها بر سر یکدیگر می نشستند.

من از شیشه ها بیرون را نگاه میکردم برف‌ها را که از آمدن خسته نمی شدند و باد را که آواز میخواند و به چشم نمی آمد، من از باد و برف از هر دو خوشم می آمد ولی باد را بیشتر می پسندیدم چه مثل آدم‌ها زبان داشت و گپ میزد.

شب ها همین که سگ‌ها در سیاهی داد و بیداد و میکردند گمان می بردم که باد با بال‌های بردار و رنگ دودیش برای جانوران وحشی آواز می خواند و آنها را به کشتی و مستی فرا می خواند.

باد مثل همیشه پشت شیشه های خانه می آمد و در های بسته را باز میکرد. با وز وز مانندی پشت پرده ها مخفی میشد و مرا با اشارت های شیطنت آمیزی فرا میخواند و همین که میخواستم پیدایش کنم و از پشت پرده ها بیرونش بیاورم مثل جن ناپدید میگشت و با یک جست نامریی بر نوک بالاترین شاخچه ها می نشست و باز نجواها و قصه هایش را از سر میگرفت.

سرانجام به ستوه آمدم و در آن روز برفی که همه دور صندلی جمع بودیم از مادر پرسیدم:

ـ ببو جان خانه باد ده کجاست چرا صدایشه میشنویم و خودش را نمی بینم؟

مادرم کمی از سوالم متعجب شد و پس از چرتی کوتاه جواب داد:

ـ جان مادر، باد خانه نداره از هرطرف که دلش بخایه میوزه.

شاه ببو که روبروی مادرم در پته دیگر نشسته بود، گفت:

ـ چرا بچه ره بازی میتی مه خانیشه دیدیم، خانیش ده کوه آسمایی است، دره مابین یک غار تاریک که سر و آخرش معلوم نیست، باد نصف شوها از خو میخیزه و غلغله کنان به طرف شهر می آیه.

و بعد با سرانگشت آن کوه بلند را نشانم داد، دهانم باز ماند و چشم به کوه افتاد.

مریم خواهرم، دخترک شوخ و هوشیار، بی مهابا انگشتش را در دهانم فرو برد و خنده کنان گفت:

ـ غار دیگش هم اینجاست. من چنان انگشتانش را با نوک دندان ها جویدم که جیغ و پیغش به هوا بلند شد. مادرم سیلی آبداری به زیر گوشم زد و گفت:

ـ باد بخورید، کته بچه آدم نمشی.

با این توبیخ به فکر باد افتادم که لابد دهان بسیار کلان دارد، آدم خوار است و در یکی از مغاره های تاریک و ترسناک کوه آسمایی زندگی میکند.

از آنگاه به بعد همواره شاهد بازی بادها با زمانه ها هستم. گوشم به پشت در است و به پشت شیشه های ارسی. باد با زبانی روان و افسونگر در گوشم آرام، آرام لایی لایی میخواند و میگوید که:

دم غنیمت دان، با زمانه سخت مگیر، چه زندگی بر بنای باد آباد شده، تا بخود بجنبی خانه ریگی با طوفان شبانه هموار میشود و از هستی نشانی نمی ماند…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محمداکرم عثمان