داستان کوتاه «بدوای لشکرگاه»

حتی فکر کردن به آن اتفاق با گذشت این همه سال هنوز صورتم را داغ میکند و در بدنم لرزشی کوتاه به وجود می آورد.
درست زیر درختان بادام بود و در همان کلبه چوبی که پدر بزرگ هیزم ها را در آن جمع می کرد، یادم هست با کاکا ظفر در نزدیکی همان روز از عبدالرحمن خان حرف می زدیم و گورهای دسته جمعی که سراسر هزاره جات درست کرده بود و با گناه و بی گناه را در یک قبر می خواباند.
سن و سالم به خاطراتی که تعریف میکرد قد نمیداد. از همین خاطر همیشه دم خورش بودم و حرف هایش را گوش می دادم.
او میگفت:
_ از بخت بلندم بود که آن روز از دست فرمانده‌ی عبدالرحمن گریختم و از بخت بدم مادر و برادرانم را به اسارت بردند، نفهمیدم که چطور گریه کنان با پای لخت از روستایمان سنگ موم گریختم و آواره نیلی شدم و از آن موقع بود که آوازه سرهای بریده شده دیوانه ام کرده و ماهی یک بار در خواب مرا لرز میگیرد. مادرم را میبینم که کنار گوری به اندازه‌ی یک خانه نشسته و گریه میکند. گاهی یک سربریده میبینم که هنوز چشمانش باز است و برق نگاهش تازه و گاهی یک تن که انگشت هایش درهم گره خورده و یک جفت پا که کمی آن طرف تر قطعه قطعه شده و هر شکافش به اندازه سه ناخن باز شده است.
ظفر میگفت:
_علی اکبر! باغ پدر خدا بیامرزت در مسیر لشکرگاه است. باغ ات را آباد، گندم هایت را هم درو کن. ولی در خزان برج میزان حواست را جمع کن و شب را در خانه ات بمان. نه در زمین و خانه چه، بدوای لشکرگاه دیوانه ات خواهد کرد درست مثل من. کاش با همان ها یک جا میمردم، این دیوانگی تاوان سربریده نشده است و تنبیه ترک قوم. می دانم که لشکرگاه مرا رها نمیکند.
و هربار که میخواست این جمله را بگوید چپ و راستش را نگاه می انداخت و صدایش به نوعی میشد که انگار با نفس هایش حرف می زند و به آرامی شروع میکرد: در لشکرگاه شخصی است که نصفش اسب و نیم تنه بالا آدم است و مدام صور میزند و زنی با چادری خاکی که ناله و زاری میکند و لشکری در پشت سر، بدون داشتن جایی سالم در بدن و پیرمردی در جلوی صف با چشمانی کور که لخته های خون تا زیر گلویش و نزدیکی دهان دیده میشود و مدام مسیری را زمزمه میکند:
«*از خاک تفنگ به کوه وار روباه به گردون شینک به گذرگاه به سنگ مرده شوی به پوزه ناوور به سنگ دینگ دینگی به وار جن به سمت نیلی.»
در همان خزان بود و سوم میزان که سخت مشغول کاشت جو بودم که حس کردم شب از نیمه گذشته و بدنم کوفته شده. با خود گفتم چشمی برهم میگذارم و دوباره شروع به کار میکنم به خانه چه رفتم و چراغ را دیدم که پت پت کنان میسوخت. یاد مادرم افتادم، خدابیامرز همیشه میگفت: باید شکم چراغ پر باشد تا با تاریکی بجنگد ولی اعتنایی نکردم، به آرامی روی تخت دراز کشیدم. به پروانه ای نگاه کردم که دور چراغ می چرخید. دوباره مادرم به‌ یادم آمد که میگفت؛ پروانه های دور چراغ را اذیت نکنید. آنها ارواح مردگانمان هستند که از ما خبر میگیرند.
لبخندی زدم و چشمانم را بستم و چراغ خاموش شد.
لحظه ای نگذشت که حس کردم دو نفر دست و پایم را محکم گرفته اند و وقتی می خواستم چشمانم را باز کنم شخصی چشمانم را فشار میداد.
خانه چوبی میلرزید و چوب های سقف صدای دندان قروچه می داد. نفس هایم به اندازه ای بود که نمیرم نه بیشتر. دست و پایم کوچک ترین تکانی نمیخورد جز انگشت کوچک دست راست و انگشت بزرگ پایم. آخرین نفس های مانده در ریه ام را جمع کردم و به‌ یک باره بلند شدم. خودم را به چراغ نزدیک کردم.
پی را از کنار در برداشتم و رو به چراغ کردم تا روشنش کنم ولی صدای منظم و یکنواخت کوبیدن شئ بر زمین دستانم را به لرزه انداخت و چند بار پی از دستم به زمین افتاد و به مرور صدایی ضعیف که رفته رفته بلند و نزدیک تر میشد به گوش می رسید و همراه با نزدیک شدن صدا خانه هم روشن تر می شد. شئ بر زمین کوبیده می شد و صدا بلندتر:
«از خاک تفنگ به کوه وار روباه به گردون شینک به گذره گاه به سنگ مرده شوی به پوزه ناوور به سنگ دینگ دینگی به وار جن به سوی نیلی.»
صدا به قدری نزدیک شده بود که فهمیده می شد از پشت در می آیند. خواستم تخت را پشت در بگذارم که خودم را دیدم روی آن دراز کشیده و در تلاش برای بیدار شدنم، چراغ از دستم افتاد ولی دوباره در جایش قرار گرفت خودم را به کنج خانه چسباندم و به صدا گوش سپردم و خودم را می دیدم، همراه با انگشت کوچکم انگشت های دیگر هم شروع به پریدن می کنند.
دوباره چشمم را به در دوختم که روشنی اش بیشتر شده بود. از میان در، اسب کوچک چوبی، مانند گهواره تکان میخورد و به جلو می آمد. به دنبالش طفلی بدون پا؛ غرق در خون با شکم می خزید و میخندید.
خودم را کنج خانه مچاله کردم و فریاد زدم، صدایم از گلو بالاتر نمی آمد. پشت سر طفل، پیرمردی می آمد که جای دو چشم در صورتش خالی بود و لخته های خون تا زیر گلویش نمایان بود و مدام چوب را به زمین می زد و نام مکان ها را میگفت. درکنارش مردی که نیمش اسب و بالا تنه آدمی زاد بود بدون اینکه چشمانش پلکی بزند صور می زد و به من نزدیک می شد و سمت دیگر پیرمرد یک تن که مشغول تیزکردن شمشیرش بود، بدون سر با یک پا نزدیک و نزدیک تر میشد. و صدای *واقعه و شیون کردن یک زن با چادرسیاه و زنی با لباس عروس مرا بیشتر به کنج خانه می راند.
صدای کوبیدن چوب بر زمین و صور برای لحظه ای قطع شد. پیرمرد شروع به کشیدن چند نفس کوتاه پشت سرهم، کرد و صورتش را به سمت مرد نیمه اسب برد و گفت:
_ جز بوی خون و تعفن بوی دیگری به مشام میرسد، آدمیزاد. درست است؟
مرد نفسش را در صور دمید و صدای صور دیوارهای خانه را به لرزه درآورد.
پیرمرد خنده ای بلند کرد به نوعی که چند کرم از دهانش به سمتم پرت شد و گفت:
_ آدمی! از تو سوال میپرسم یا جواب میدهی یا دربند می شوی.
کرم بزرگ را برداشت و شروع به جویدن کرد و بلند گفت: _ عبدالرحمن کجاست؟
بوی ترس را از تعفن بیشتر حس میکردم، سرم را به کنج دیوار چسباندم به شمشیر در حال تیزشدن نفر کنار پیرمرد نگاه کردم و آرام گفتم:
_کدام عبدالرحمن؟
پیرمرد فریاد زد:
_هزاره چند عبدالرحمن میشناسد. عبدالرحمن خان را می گویم.
به سختی و من من کنان گفتم:
_ ولی عبدالرحمن نزدیک 30سال است که مرده.
پیرمرد با همان حالت قبلی اش گفت:
_ خان نمی میرد. هزاره می میرد.
نمی دانستم حرف دیگری بزنم یا نه. اگر حرفم به دلش نمی نشست چه؟
به ناگاه توجه ام به پای مرد شمشیر به دست جلب شد که از جای بریدگی پا، ماری بیرون آمده و سرش تا پایین و کف اتاق چمبره زده.
بی آنکه به چشمان پیرمرد نگاه کنم، آرام گفتم:
_ اما من و خانواده ام هنوز زنده ای و همینطور…
به ناگاه اطراف پیرمرد را آتش فراگرفت، صورتم را تا جایی که می توانستم به کنج خانه چسباندم و بوی سوختن موهای صورتم را حس کردم.
پیرمرد فریاد زد:
_ عبدالله، بیا داستان گرگ کشمیری را بگو و به این پسرک ثابت کن هزاره قرنش پر شده و این قوم باید بمیرد.
از میان لشکر مردی قد بلند به سمتم آمد که در هر دو پایش شکاف های عمیق دیده میشد و در شکم دریده شده اش دو دنده چپ و راست نمایان بود و همینطور کرم ها و مورچه هایی که مشغول خوردن داخل شکمش بودند.
فریاد زدم ولی صدایم از گلو بیرون نمی آمد و گویی چشمه اشکم هم خشک شده بود دوباره به تخت نگاه کردم، دیدم کل دست چپم تکان میخورد و آوایی نامفهوم از دهانم خارج میشود.
عبدالله در یک قدمی ام ایستاده بود، دستان استخوانی اش را به صورتم کشید و با صدایی که گویی از شکمش بیرون می آمد، گفت:
_ هزاره‌ی زنده، نمیدانم چند وقت میشود که این کلمه را نگفتم و همینطور داستانم را برای یک آدم زنده.
با دستش به بیرون پنجره اشاره کرد و ادامه داد:
_ ما هم زمین داشتیم به همین بزرگی، در همان روزهای غارت هزاره ها بود که آوازه گرگ کشمیری و گفتن جمله هزاره قرنش پر شده دهان به دهان می چرخید. اوایل اعتنایی نمیکردیم ولی بعد ها بردن و دریده شدن شکم بعضی از مردم روستا، ترس در وجودمان انداخت و مجبور شدیم در زمین هایمان قومی را شریک کنیم تا از شر گرگ ها در امان باشیم. آنها روز و شب در کنارمان بودند ولی چیزی باورمان را شدید تر کرد و قبول کردیم هزاره قرنش پرشده؛
از میان ده تن اگر یک یا دوتن هزاره بود، گرگ کشمیری همان را میبرد.
ما باید می مردیم. حل اگر گرگ ما را می دید یا آدمی در پوست گرگ.
به ما بگو عبدالرحمن کجاست من شکمم را از او طلب دارم، دیگری سرش را و دیگری دست و آن نفر هم پایش را.
سپس دستش را در یقه ام مچاله کرد و به بالاترین قسمت سقف چسباند به نوعی که تمام لشکر دیده میشد و دوباره گفت:
_ روحمان آرامش ندارد به ما یک نشانی بده.
پیرمرد با عصایش دوباربه زمین کوبید و عبدالله مرا در جایم به آرامی رها کرد.
پیرمرد کرم درشتی را که روی صورت و پیشانی اش میخزید را گرفت. با دستی که عصا را گرفته بود، و با ناخن اشاره اش مشغول نوازش آن شد. به سمت تخت رفت و به منی که روی تخت در حال لرزیدن بودم نزدیک شد و مشغول نوازش کردن موهایم شد.
و به آرامی گفت:
_ به ما گفتند هزاره قرنش پر شده ولی تو هنوز زنده ای. تو زنده ماندی و زنده بودنت مشکوک است. سپس به آرامی از تخت بلند شد و رو به لشکرگاه کرد و گفت:
_ عسکر بیا داستان خودت و نامگیرگ را تعریف کن. شاید نشانه ای از عبدالرحمن به‌یادش آمد.
از کنار مرد نیمه اسب، جوانی که صورتش کاملا کبود بود و چشم هایش چیزی نمانده بود تا از کاسه سرش بیرون بزند به سمتم آمد و با نزدیک شدنش رد بر آمده روی گلویش بیشتر به چشم میخورد، دهانش را باز کرد تا صحبت کند، سرخی زبانش در آن چهره کبود نفس هایم را به شماره انداخت.
گردنش را به سمت راست کج کرد و خودش را به من چسباند. با همان حالت برای مدتی فقط نگاهم کرد، صدای ناله آن دو زن هم بلندتر شده بود.
عسکر گردنش را بیشتر کج کرد و بدون اینکه سرش را برگرداند به دو زن اشاره کرد و با صدای کلفت گفت:
_ آن دو را میبینی؟ سیاه پوش مادرم هست و آن عروس زنم، زنی که حتی یکبار دستش را نگرفتم.
_ قصه گرگ کشمیری ادامه داشت، ما به راست و دروغش کاری نداشتیم. زمینمان به قدری بود که کفاف زندگی و عروسی ما هشت برادر را بدهد.
گرگ کشمیری کجا میتوانست به ما حتی نزدیک شود.
شب اول عروسی ام بود به خانه که رسیدم دیدم صدایی پشت سرهم میگوید: عسکر، عسکر، عسکر.
جلیقه ام را پوشیدم و به دنبال صدا رفتم و هرچه نزدیکتر می رفتم صدا دورتر میشد.
به وسط جنگل که رسیدم صدا قطع شد و طنابی دورگردنم پیچید و آنقدر فشار داد تا روحم از بدن خارج شد. جسدم را کشیدند و در میان برف زیر چند سنگ ریز و درشت پنهان کردند.
به آرامی به پنجره نزدیک شد و با دستش،اشاره به کوهی کرد و ادامه داد:
_ درست در وسط همان کوه و فردایش دوباره جار زدند هزاره قرنش پرشده، نامگیرگ به جانشان افتاده و از هشت برادر، چهار را به کلک نامگیرگ چه در بیابان، چه در خانه و چه در کوهستان کشتند و جنگ داخلی که بیشتر شد سه برادر را به همراه مادرم و اهالی روستا در یک قبر گور کردند، و فقط ماند ظفری که آن روز گریخت و نمیدانم که او را کدام گرگ کشمیری و کدام نامگیرگ برد.
به ناگاه کاکا ظفر یادم آمد و صحبت هایش، پس از مکث کوتاهی به آرامی گفتم:
_ داستانی که تعریف می کنید از سنگ موم است؟
پیرمرد به سرعت خودش را نزدیک کرد، لبخند ترسناکی زد و گفت: _بله،بله.
و ادامه دادم”نام آن فرمانده هم شریف خان؟”
پیرمرد رو به عسکر که هنوز چشم به دهانم داشت و به من خیره شده بود کرد و گفت:
_ حدسم درست بود، به گمانم می خواهد عبدالرحمن را به ما نشان بدهد.
مرد نیمه اسب صور بلندی کشید. به‌یکباره و با ترس گفتم:
_ عبدالرحمن زمانی که من به دنیا آمده بودم مرده بود، ولی هزاره زنده است و قرنش پر نشده. به خدا راست می گویم.
رو به عسکر کردم و گفتم:
_ همین طور ظفر، او هم زنده است، زن دارد و چند بچه.
ولی در عذاب است که چرا قوم را ترک گفته و فرار کرده.
برای لحظاتی لشکرگاه را سکوت فرا گرفت. ناگهان صدای گریه عسکر بلند شد، چشمانش کاسه خون شده بود. دستش را دور گلویم حلقه کرد و فشار داد و گریه کنان گفت:
_عبدالرحمن مرده. همه چیز تمام شد. دیگر هیچ وقت آرامش نداریم. علاوه بر دست و پا و سرمان ما زمان را هم گم کرده ایم.
چشمانم همه چیز را تار می دید و گوش هایم کیپ شده بود.در همان حالت که می خواستم خودم را از گیر عسکر رها کنم، جسمم را در حالی بر تخت دیدم که دست و پا می زند و تمام بدن شروع به لرزیدن و پریدن کرده بود.
صدای پیرمرد، دست عسکر را که بر گردنم حلقه شده بود، سست و رها کرد. صدایی که با لحنی بلند شروع و رفته رفته لحنی آرام تر شد:
_ عسکر رهایش کن او هیچ نمی داند. ما دوباره چیزی را گم کرده ایم. نمی دانیم شاد باشیم که قوممان هنوز زنده است یا گریه کنیم که علاوه بر تن هایمان در زمان هم گم شدیم.
سپیده دم نزدیک است و ما باید برویم. پسرک تو آزادی. ظفر را هم بگو اگر می خواهد آرامش پیدا کند جسد برادرش را به خاک بسپارد.
تو هم به همه داستان ما را بگو، هرجا که مجلسی بود بگو که لشکرگاه دیگر آرامش ندارد و بدوایش نه تنها عبدالرحمن بلکه عبدالرحمانیان را هم رها نمی کند.
لشکرگاه آرام آرام از اتاق خارج شد. از پنجره به بیرون نگاه کردم، نور کم جان آفتاب زمین را نارنجی و کوه ها را در دوردست سرخ رنگ کرده بود.
چشمانم آرام آرام باز شد. خانه چه دیگر نمی لرزید، چوب های سقف صدای دندان قروچه نمی داد ولی صدایی ضعیف به گوش می رسید
“از نیلی به وار جن به سنگ دینگ دینگی، به پوزه ناوور، به سنگ مرده شوی، به گذرگاه، به گردون شینک، به کوه وار روباه، به خاک تفنگ.”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مهدی هزاره