داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «ببینم چی میشه»

قبلا پرسیده بود: یعنی تو دوستم نداری؟ نگفته بودم! نه، نگفته بودم آره. نفس کشیده بودم بی آن که سرم را برگردانم طرفش.
همین دوساعت پیش هم نوشت «خداحافظ»

دفعه اولش که نبود.خسته شده بودم بس که (خدانگهدار و خداحافظ و مراقب خودت باش و مطمئنم که خوشبخت می شوی) بهم گفته بودیم و باز نقطه سرخط.
فرداش طاقت نیاورده بود و نوشته بود: «ببخشید زهره غلط کردم»

و من… چرا دروغ بگویم. خب من هم فقط صبرکرده بودم که اول خودش پیام بدهد و بعد من ناز کنم و برایش کلاس بگذارم که یعنی من هیچ حسی بهش ندارم و می توانم مثل آب خوردن کنارش بگذارم و بروم سراغ یک نفر دیگر.
ولی واقعیت که اینطوری نبود. هزار دفعه به خودم گفته بودم اگر یک نفر پیدا شود که مثل این آدم درست و حسابی برایم خرج کند، من هم بیخیال این آدم می شوم و می روم با همان یک نفر. پیدا هم که شد یعنی می شد که بشود ولی نشد.

برای همین بود که به زور ده دقیقه ای خودم را مشغول کردم و بعد براش نوشتم «خب چی کار کنم؟»

که مثلا من پیام را ده دقیقه پیش ندیده ام یا دستم بند بوده یا اصلا انقدر مهم نبوده که بخواهم جوابش را بدهم.

زود برایم نوشت «یعنی مزاحمت نمیشم تو شرکت» مزاحم؟ یک هو دلم ریخت. یاد دفعه قبلی افتادم که با هم بعد از شرکت رفته بودیم فلافلی سلف سرویس و مثل همیشه باز او حساب کرده بود. من که هزاربار از جلوش رد شده بودم و حتی یکبار هم رفته بودم داخل و پرسیده بودم :آقا فلافل ها چند؟ و وقتی پسر فلافل فروش اشاره کرده بود به تابلو پشت سرش که روش نوشته بود فلافل سلف سرویس 3500؛ الکی گوشیم را از کیفم درآورده بودم و با دست کشیده بودم روی صفحه اش و گفته بودم: آره، تو راهم. ده دقیقه دیگه میرسم. و تند از مغازه بیرون زده بودم بیرون. این ها را بهش نگفته بودم. فقط تمام مدت وانمود کرده بودم که خیلی هم ساندویچ دوست ندارم.

باید جوابش را می دادم. اگر جواب نمی دادم حتما فکر می کرد از نیامدنش ناراحت هستم و ممکن بود فکرهای دیگر هم بکند. برای همین بود که براش نوشتم «بهتر منم مثل اون هفته ضایع نمیشم. شما که نباشی راحت ترم هستم.»

از خودم بدم آمد. حتما با این پیام آخری همه چیز رسما تمام می شد و می رفت پی کارش. اعصابم بهم ریخت. ناراحت شدم و گفتم: لعنتی. برادرم جا خورد و پرسید:به کی گفتی لعنتی؟ گفتم :به خودم. حواسم نبود که تنها نیستم. دو دقیقه گذشته بود و جواب نداده بود.داشتم کلافه می شدم که نوشت «اوکی هرجور مایلی» بهم برخورد.
برای دومین بار احساس حقارت کردم و دوباره گفتم: لعنتی! توی دلم گفتم که برادرم نشنود و فکر نکند خل شده ام. نباید کم می آوردم. باید یک جوری بهش حالی می کردم، تمام مدت هیچ حسی بهش نداشته ام که یک وقت خیال برش ندارد و فکرهای الکی پلکی نکند که نوشتم «دیگه به من پیام ندید. حرفی برای گفتن بین ما نمونده.»

از این پیام خودم دلم گرفت. یاد جمله ای افتادم که از شخصیت عاشق همین فیلم آخری یاد گرفته بود و هر وقت بیرون می رفتیم؛ بهم می گفت: در من کوچه ای ست که با تو در آن نرفته ام… ولی بقیه اش یادم نیامد. با خودم فکر کردم، کاش مثل دفعه های قبل باز التماسم می کرد و ازم میخواست ببخشمش که دیدم نوشت «واقعا این درخواست توعه؟»با اینکه شورش را درآورده بودم؛ اما نباید خودم را می باختم. تا اینجایش که اینطور جلو آمده بودم نباید حالا یک دفعه ای میزدم زیر همه چیز و میگفتم: ببخشید؛ اشتباه گفتم.
باید غرور و شخصیت خودم را حفظ می کردم. همان هفته پیش هم که رفتیم فلافلی برای اولین بار در تمام عمرم احساس حقارت کرده بودم. قرار بود ساعت دوازده و نیم جلوی فلافلی باشیم که من با نبودن ترافیک ده دقیقه زودتر رسیدم و این آدم هنوز نیامده بود.

باید این را بهش یادآوری می کردم و یا به قول خودش می زدم توی سرش. برای همین بود که نوشتم «همه حرفاتو اون هفته با دیر اومدنت گفتی. نمیتونم فراموشش کنم. توقع داشتم این هفته جبران کنی یا یه چیزی بگی ولی هیچی نگفتی. دیگه نمیتونم ادامه بدم.» همین را برایش فرستادم.

انگار نه انگار که بنده خدا سر وقت آمد و من ده دقیقه زودتر رسیده بودم. واو به واوش را هم نزدیک هم نوشتم. نگران شارژم بودم که با این پیام طولانی یک دفعه این وسط تمام نشود که دیدم زود نوشت «باشه خدانگهدار»
این دیگر چه طرز جواب دادن بود. اصلا همه اش تقصیر آن پیرمرد توی ایستگاه اتوبوس بودکه بهم گفت: دخترم از این به بعد تو دیرتر بیا. و با این حرفش غرور مرا تحریک کرد وگرنه من که دختر مغروری نبودم.

از یک جهت همان بهتر که همه چیز تمام شد و رفت پی کارش. دیگر مجبور نیستم برای مادرم درباره بیرون رفتنم دروغ بگویم و آسمان ریسمان ببافم و پای تک تک دوست هایم را وسط بکشم. من که پرتوقع نبودم. همه اش توی پارک قرار می گذاشتم که مبادا پول هایش خرج شود. البته چندباری هم به کافه رفتیم. آخرین بارش هم، همان دفعه ای بود که موقع حساب کردن فهمید کارت عابر بانکش را توی کیف دیگرش جا گذاشته و من حساب کردم. آن دفعه هم من خانومی کرده بودم و بخشیده بودمش.

البته قبول دارم که یک هفته تمام دعوایی راه انداختم که بیا و ببین، آن سرش ناپیدا. به زمین و زمان بدگفتم. از قبل از آشنایی مان گفتم. از آشنا شدنمان و همه کارهایی را که قول داده بود ولی انجام نداده بود؛ یادآوری کردم.

“ما از اولش هم اشتباهی بودیم.” این یکی را پاک یادم رفته بود. به سفارش مریم، توی show محصول، دنبال پسری می گشتم که عسل می فروخت.
من چه می دانستم کارمان به اینجا می کشد. وگرنه همان موقه که گفت: این صابون شترمرغ مخصوص خانم هایی که تیرگی زیر چشم دارن، باید میفهمیدم که آدم خوبی نیست. وگرنه من که کلی کرم پودر و پنکک و ضدآفتاب زده بودم و اصلا هم تیرگی زیر چشم هام مشخص نبود. کف دستم را بو نکرده بودم که بدانم به قول پدرم آخرش موی دماغم می شود.

کاش همان موقع که شماره ام را پرسید و گفت: ما خودمون تو کار عسلیم. به حرف هایش توجه نمی کردم. همه این ها به کنار، من همیشه صابون هایم را از داروگیاهی وسط سبزه میدان می خریدم پنج تومان. ولی این آدم صابون قالبی شتر مرغش را به من فروخت بیست و یک تومان.

مطمئنم توی عمرش شترمرغ از نزدیک ندیده. اصلا شترمرغ بیچاره چربی اش کجا بود با آن هیکل باربی که بخواهند ازش روغن بگیرند و بعد با روغن هاش صابون درست کنند. باید دفعه بعد که دیدمش بیست و یک تومان صابونم را پس بگیرم. هرچه بیشتر فکر میکنم، بیشتر به این نتیجه می رسم که از اولش هم لنگه هم نبودیم. همان روز اولی هم که توی show محصول دیدمش، دور و برش را کلی دخترشیک و پیک گرفته بودند و طرفدار زیاد داشت.

تقصیر خودم بود که وقتی پیام داد و نوشت «رضایی هستم» ننوشتم رضایی دیگر کدام گوساله ای است؟ من که اینجوری نبودم. همه اش تقصیر این مریم بود که راست می رفت، چپ می آمد، در گوشم می خواند:
آدم باید اجتماعی باشد تا شوهرخوب گیرش بیاد. وگرنه من که شوهر نمی خواستم. تازه بیست سالم است. کو تا شوهرکنم؟ نه اشتباه گفتم نوزده سال و شش ماه، کی بیست ساله شدم که خودم نفهمیدم؟ این هم تقصیر مریم است که هر جا میرفتیم در گوشم خواند: نگو نوزده سال، نوزده را کسی آدم حساب نمی کند.

اصلا به من چه! آدم حساب نکنند. نمی خوام آدم باشم. مرا چه به آدم بودن؟ من همان موقعش هم که مدرسه ای بودم، جزو گروه بچه شیطان های مدرسه بودم و همه بهم می گفتند: وحشی. حتی اهلی هم نبودم که حالا یک باره بخواهم آدم شوم. توی همین فکرها بودم که دیدم نوشت «یکشنبه بیا باشه؟» یکشنبه! خب یکشنبه که کلاس ندارم. البته کلاس داشتم هم نمی رفتم.
امروز هم که جمعه است. ولی نه به این راحتی ها که نیست، هر روزی که گفت بیا من بگویم باشد و فوری خوشگل کنم و بروم. نه من هم باید شرط و شروط بگذارم. این جور وقت ها مریم یک چیز خوبی می گفت.
آها یادم آمد باید بهش بفهمانم دنیا دست کیست. بله درستش هم همین است. باید بنویسم «نه کلاس دارم شب بخیر.» ولی هنوز که ساعت نه هم نشده. چه وقت خواب است؟ همین را می نویسم و براش میفرستم. که مثلا سرم از دست حرف هاش درد گرفته و خسته شده ام و هیچ جوره نمیخواهم ببینمش. چرا همیشه باید حرف، حرف این آدم باشد؟

آن چهارشنبه هنوز یادم هست. خودم اسمش را چهارشنبه کذایی گذاشتم. حتی می خواستم توی وبالگم هم پست بگذارم و عنوان پستم همین باشد. ولی نشد. یعنی اولش اینترنت نداشتم. بعدش هم که اینترنت داشتم حوصله اش را نداشتم.

مگر این گروه های تلگرامی تا آخرشب با آن صندلی داغشان می گذارند آدم سراغ وبلاگ قدیمی اش برود و پست بگذارد. برای کی؟ برای همین آدم که خیلی وقت است می دانم تنها کسی ست که وبلاگ مرا می خواند. همان بهتر که پست جدید نگذاشتم. عوضش حالا می دانم قدیمی ها را چندبار می خواند.

اینترنت که داشته باشی سر و کله این آدم هم پیدامی شود. و تازه آن موقع که روی صندلی داغ شده ای از راه می رسد و می پرسد: چرا تا این وقت شب بیداری؟یا با چه کسی چت می کنی؟
من هم که نمیتوانم بهش بگویم یک گروه مختلطی هست که با memberهاش میتینگ رفته ام و چندتایی از پسرهای خوشگل و پولدارش از من خوششان آمده و با آن ها چت می کنم. برای همین کارهاش است که recently seen last می کنم و میگویم شب خوش.
و تا کله صبح توی همین گروه ها می چرخم و با پسرها چت میکنم. حتی شب بخیر هم بهش نمی گویم که یک وقت فکر نکند ازش خوشم می آید. به خصوص که خودم یک بار بهش گفتم به نظرم شب بخیر مخصوص آدم هایی ست که باهاشان صمیمی ترهستم و بهش فهمانده بودم، هنوز که هنوز است باهاش صمیمی نیستم چون خودم نمی خواهم صمیمی باشم.

البته بگذریم از آن یک باری که هی پاپیچ شد و اصرارکرد که: بیا و چرا نمیای؟ و من هم براش نوشتم: مریضم. که نمی دانم خود بی ادبش از کجا فهمید که نوشت: پریودی؟ تقصیر من هم نبود.من فقط نوشته بودم مریضم. بالاخره هزار و یک جور مریضی دیگر توی این دنیا هست. من که نمی دانستم این آدم ذهنش انقدر منحرف است.

حالا که فکرش را میکنم، این آدم منحرف به درد من نمیخورد. اصلا قدر مرا نمی داند. نمونه اش همان چهارشنبه کذایی. باید یک جایی ماجرای آن چهارشنبه را بنویسم. ممکن است با گذشت زمان فراموشش کنم و نتوانم بعدها ازش به نفع خودم استفاده کنم. انگارخودم هم یادم رفته. در این که چهارشنبه بود، شک ندارم. بله چهارشنبه بود. کم کم یادم می آید. بهتر است مرورش کنم تا هر وقت که توانستم جایی بنویسم؛ یادم باشد.

ساعت ده یا یازده توی همان کافه همیشگی قرار گذاشته بودیم. تا جایی که یادم مانده حسابی به خودم رسیده بودم و حتی موهای جلوی صورتم را فر کرده بودم. حتما خوشگل شده بودم. ساعت یازده یا یازده و نیم که رسیدم، دیدم این آدم هنوز نیامده. تا آن روز البته سابقه نداشت دیرتر از من بیاید. محض احتیاط براش نوشتم «کجایی؟» که مثل همیشه به جای پیام دادن، زنگ زد و بدون سلام و علیک و حتی احوال پرسی گفت: چرابهم نگفتی نظرت عوض شده؟ تو که آخر شب گفتی باشه نمیام خداحافظ. خودم پاک یادم رفته بود.این آدم هم انگار نه انگار که دو قورت و نیمش باقی بود. با طلب کاری تمام حرف می زد و ادامه حرف هاش یادم نیست.
فقط یادم هست که بعدها از زیر زبانش کشیدم که با مریم برای خرید محصولات شرکت نتورک مارکتینگ اش بیرون رفته بود. اصلا مگر می شود این را یادم برود؟ نه هرگز. یک عمر هم که بگذرد این یکی را محال است فراموش کنم. اصلا بعد از همین چهارشنبه لعنتی بود که با مریم قهر کردم و برای همیشه قیدش را زدم. دختری که امروز بخواهد به خاطر یک پسر، دوستش را دور بزند، فردا هیچ کاری ازش بعید نیست.

چه بود این خاطره مزخرف؟ تازه یاد مریم هم افتادم. دختره ی… با آن قیافه سبزه اش. که چی؟ سبزه مد است. می خواهم صدسال سیاه مد نباشد. سبز کجا بود، بگو سیاه، بگو کلاغ، بگو… چیز سیاه دیگری یادم نیست. فعلا همین دو تا کافی ست. به نظر من یکی که تا وقتی سفید باشد سبز اصلا هم خریدار ندارد. حالا لباس باشد، غذا باشد، آدم باشد. هر چه می خواهد باشد. سفید، سفید است و با هیچ رنگ دیگری قابل مقایسه نیست. مثلا همین خود من آب دوغ خیار را بیشتر از آش سبزی دوست دارم.

حالم بد شد. ما از اولش هم شبیه هم نبودیم. هی می گویند تفاهم مهم است و مکمل هم باشید و… همه اش دروغ پشت دروغ. وقتی دو نفر هیچ چیزشان شبیه هم نیست، تفاهمشان کجا بود؟ من می گویم وقتی هیچ چیز مشترکی این بین نیست، از کجاش تفاهم دربیاوریم؟ هان؟ حیف که این چیزها را زودتر نفهمیدم. همان بار اولی که من گفتم: ذرت مکزیکی و گفت:آش بیشتر توی این هوا می چسبد؛ باید می فهمیدم.

خب دفعه اولم بود که با یک پسر بیرون می رفتم. هول شده بودم، قبول کردم. بعد هم که دیگر هیچ وقت ذرت مکزیکی نخوردیم. فقط آش و این سیب زمینی های مسخره که یک دانه خانگی اش میارزد به صدتا از این بازاری هاش.
حالا همانقدر خوشگل و درشت نیست که نیست. مزه اش که صد برابر بهتر است. یادم رفت جوابش را بدهم. حتی ننوشته یکشنبه می آیی؟ که بخواهد نظر مرا هم پرسیده باشد. همین است دیگر بی خود نیست که می گویند کشور جهان سوم، مرد سالاری مطلق. حتما توقع دارد من هم جواب بدهم «چشم عزیزم» نه خیر از این خبرها نیست. انگار نه انگار که همین یک ماه پیش بود که با هم در یک جنبش «نه به خشونت علیه زن ها»شرکت کردیم.
تازه من که از این فمینیست بازی ها سر در نمی آوردم. خودش کتاب «جنس دوم از سیمون دوبوار» را به من داد.

صفحه گوشیم روشن شد. دیدم که دوباره نوشت «یکشنبه بیا دیگه» یک نفر هم پیدا نشد به این آدم بگوید یک بار فقط یک بار نظر مرا هم بخواه. البته تقصیر خودم هم هست. من که اصلا کافه و رستوران و اینجور جاها نمی رفتم. برای همین از منو سر در نمی آوردم و وقتی برای اولین بار باهاش کافه رفتم، نمی دانستم چه چیزی سفارش بدهم و چه بگویم. خدا پدر مخترع این جمله را بیامرزد. آخر پدر آمرزیده این چه جمله ای بود که «هرچی خانم سفارش بدن» آمدیم و من خواستم چای سفارش بدهم. چای که خوب است هوس آب خنک کرده باشم. همین خنگ بازی ها را درآوردم که یواش یواش پیشروی کرد و اختیار سنگر را بدست گرفت. که چی؟فلان کافه قهوه ترک اش خوب است یا فلان جا فضاش رمانتیک است و همینطوری نظرش را غالب کرد و آخرهم نفهمیدم که با چه کسی این جور جاها می رفته و این چیزها را فهمیده و تجربه کرده است. تجربه خیلی مهم است. خود من عمرا بعدها مرتکب این اشتباهات بشوم. از همان اول اولش حواسم راجمع می کنم تا به قول مریم بهانه دستش ندهم.
نه مثل این یکی که یادم رفته بود از روی کادویی که براش خریده بودم، برچسب قیمتش را بکنم. مغزم سوت کشید. داشتم دیوانه می شدم از این همه فکر که نوشت «خداحافظ منو ببخش» ببخشم؟دقیقا چه چیزی را ببخشم؟آن چهارشنبه کذایی را؟یا این همه مدت که الافش بوده ام؟

نه اینجوری که نمی شود همه چیز را تمام کرد. خداحافظی های آخر همیشه باشکوه اند. باید بهش بگویم که تمام این مدت می توانستم با آدم های دیگری باشم و چون دست و پایم به خاطر این آدم بسته بود، فرصت های خوبی را از دست دادم.
باید پیاز داغش را زیاد کنم مثال بگویم که توی این مدت دوتا نه سه تا خواستگار خوب داشتم که مطمئن بودم می توانند حسابی خوشبختم کنند. اما چون فکرم حسابی درگیر این آدم بود، به همه شان جواب رد دادم و… فکرم حسابی درگیر این آدم بود؟ نه! این یکی را نباید بگویم و گرنه ممکن است فکر کند واقعا یک چیزی توی دلم هست. باید حواسم را خوب جمع کنم.

کاش با مریم قهرنکرده بودم. مریم توی این کارها خیلی زرنگ بود. مثل من نبود که خنگ باشد. هیچ دختری مثل من انقدرخنگ نیست. باید بروم جلوی آینه و به خودم انرژی مثبت بدهم.
ولی چه بگویم؟ فهمیدم.تو می توانی! همین به تنهایی کافی ست.اما تو میتوانی چی؟ میتوانی باهاش خداحافظی کنی و بروی دنبال زندگی یکنواخت همیشگیت؟ میتوانی همین جوری فعال ادامه بدهی؟ نه این جمله به درد من نمی خورد. تا حالا هیچ وقت به خودم انرژی مثبت نداده ام. این وظیفه من نبود. وظیفه این آدم بود که انصافا هیچ وقت در این وظیفه کوتاهی نمی کرد و همیشه ی خدا میگفت: تو می تونی من مطمئنم. با یادآوری همین چیزهاست که دلم برایش تنگ می شود و میخواهم بنویسم «یکشنبه ساعت ده» ولی نه!من هنوز به خاطر همه چیزهای قبل از دستش ناراحتم و تا وقتی که نیاید و التماس نکند و به غلط کردن نیفتد، نمی بخشمش.
انقدر لطف و بخشش من زیاد شده که این آدم حسابی پررو شده و به خودش جرات داده برای من تعیین تکلیف کند که چی؟یکشنبه نه خیر چرا یکشنبه؟دوشنبه نه پنج شنبه. من چه میدانم. این چیزها به من مربوط نیست.
کسی که میخواهد مرا ببیند، من نیستم. پس خودش هم باید یک فکری به حال خودش بکند. من که صد سال سیاه، دیگر نمیخواهم ببینمش. ببینمش که چی؟طبق معمول هیچ چیزن گوید و نیم ساعت همین طور خیره شود به من و اگر دلش خواست بگوید:
خیلی خوشگلی زهره. خسته نباشم. خوشگل هستم بله این را قبلا هم هزاربار شنیده ام.

من که وقتم را از سر راه نیاورده ام که نیم ساعت جلوی آینه خودم را خوشگل کنم و برای خودم بوس بفرستم و بعد این آدم بیاید و بگوید خوشگلم؟این دفعه که این جمله را گفت باید بگویم:خوشگلی دردسر داره.
چه جمله ای! چرا تا حالا به ذهنم نرسیده بود. از فکر خودم خنده ام می گیرد که برادرم می گوید: به چی می خندی؟
زود چونه ام را جمع می کنم و می گویم:هیچ چی. یاد یه جک افتادم که تا حالا نشنیده بودم. و بعد دوباره می خندم. مطمئنم برادرم می فهمد که خل شده ام.
بهتر است بنویسم «یکشنبه ساعت ده همان جای همیشگی» پیام قبلی اش رامی بینم «خداحافظ منو ببخش» من که هیچ وقت بهش نگفتم دوستش دارم ولی او تقریبا همیشه می گفت.
خب بهتر که نگفتم وگرنه می توانست از این جمله ام مدتها استفاده کند و بزند توی سرم. که چی؟ خودم بهش گفته ام دوستش دارم. مثل من که ده بار بیشتر زدم توی سرش که وقتی می گوید دوستم دارد، باید بهم ثابت کند. از خدا خواسته بود که از شر من راحت شود. برای همین از یک ساعت پیش که جوابش را نداده ام، خودش هم چیزی نفرستاده است.

آدم انقدر بی وفا. مثلا ما یک مدتی تمام جیک و پوکمان با هم بود. البته می دانستم که طرفدار زیاد دارد. نمونه اش همین مریم که تا براش می نوشت«بیا شرکت»می نوشت «می بینمت» اگر یک بار فقط یک بار دیگر بنویسد، ببخشید؛ من هم… نه نمیتوانم فوری جواب بدهم و معذرت خواهی اش را قبول کنم. باید فکر کنم و یک جواب درست و حسابی پیدا کنم که می بینم به جای ببخشید نوشته «یکشنبه بیا باشه؟»
ای بابا من که هنوز یک جواب مناسب پیدا نکرده ام. حالا چه جوابی بدهم؟ فعلا مجبورم همین را بنویسم «ببینم چی میشه»

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهره حسینی
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx