داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «باور»

باد تندی درحال وزیدن است اما دلش نمی خواهد در برابر نیروهای طبیعت کم آورده باشد. در مقابل وزش های تند و ناسازگار راست می ایستد و تابه را از سوختن هیزم هایی درشت پر رونق می سازد.
با تاملی شگرف، چانه ها را مدور می کند. همین که تیر روی آنها می کشد و خمیرها را روی تابه می گستراند، برشته شدن نان‌ها خاطرش را بدجوری مکدر می سازند. چشمانش را می بندد تا آتش درونش را مهار کرده باشد اما سردی هوا و داغی چاله، متناقض نماهایی هستند که تا خالی شدن ظرف خمیر، آزارش می دهند. به ظرف خمیر نگاه می کند که حالا تمام شده است با انگشتانی خمیری و پشتی که از روزمرگی ها آماسیده شده، خودش را از آردهای پیرامونش می تکاند و نان های پخته اش را می نگرد.
امروز برایش مثل تولد یا شاید عروسی مسرت بخش است از این که توانسته بود در آن هوای یخ زده آتشی در دل خاک برپا نماید خرسند است. می رود روبروی آیینه، دیگر حوصله ی سرخاب سفیداب را ندارد ولی دلش نمی آید خطوط پیری اش را تقدیم کسی نماید که برایش از خورشید جان‌بخش تر است. نگاهش در کیسه های کوچک و بزرگ حنا غلت می خورد، موهایش را با حنا رنگین می سازد، رقصی به دامن پرچینش می اندازد و قاه قاه با خود می خندد. خوشحالی از زیر پوستش بیرون می ریزد که روسری حریری از روی شانه های استخوانیش به پایین می لغزد. با به گوش رسیدن صدای پای اسماعیل، روسری اش را تا گلو خفت می کند و در انزوا به ریش‌های فرش خیره می ماند.
اسماعیل لبخند پررنگی روی لب‌هایش می نشاند و با نگاهی معنادار می گوید: حالا ما غریبه شده ایم؟
تهمینه می خندد طوری که تمام دندان‌های مصنوعی اش ردیف می شوند. هنوز فکر می کند دختری چهارده ساله است. شرمی سرخ انتهای گونه اش را رنگ می اندازد. سرش را توی خودش فرو می برد و با انگشتانش ور می رود. اسماعیل دانه های تسبیحش را با انگشت کنار می زند، چشم‌هایش را می بندد و زیر لب ذکر می خواند، در سرش غوغایی برپا می شود که ذهنش را می شوراند و چنگ در گلویش می اندازد صدای توپ و تانک می آید، دود‌ انفجار چهره ها را مه آلود نشان می دهد، کانال‌های حفاری شده تا دل دشمن پیش می روند. صدای رگبار و مسلسل، گوش‌ها را کر می کند. کسی صدا می زند یا حسین و همه دنبال حسین می گردند…

تسبیح در دست‌های اسماعیل بریده می شود. هر دانه اش به سمتی می رود و در مقابل دیدگان نیم سوی اسماعیل گم می شوند. اسماعیل روی زانو می افتد؛ ضجه می زند، گریه می کند: تهمینه من دیگه بریدم!

تهمینه دستش را روی واریس پاهایش می گذارد و پنجره ای که به روی جمعه گشوده شده است را می بندد. پوست آویزانش را با غنچه کردن لب‌ها جمع می کند خودش را با تصویرش در آیینه گرم می نماید:

-الان که وقت، وقت بریدن نیست و تمام مهره های تسبیح را با صبر و حوصله جمع می کند. نگاهی به پره های پنکه می اندازد که نمی چرخند و به پرده که در گوشه ای کز کرده و به باد که از پشت نیم دری آهسته آهسته ریسه ها را تکان می داد. تسبیح را به دست اسماعیل می رساند:

-پاشو مرد الان مهمونا میان! نمی خوای لباس‌هاتو عوض کنی؟ مطمئنی کسی رو از قلم ننداختی؟

اسماعیل به هوای بیرون نگاه می کند:

-وقتی باد میاد یعنی پشت اون قاصدکی هست!

در حالی که تلخند بر روی لب دارد بلند می شود و کتش را با تمام غصه هایی که تا حالا خورده بود بر روی رخت آویز دار میزند. به ساعت نگاه می کند؛ وقت، وقت ورود مهمان هاست. صدای کفش می آید. بوی عطر مهمانی، فضا را آکنده از لبخند می سازد در میان مهمان ها، جوانی خوش برو رو کنار اسماعیل می ایستد. برق چشمانش مانند ستاره ای در عمق وجودش دنباله دار می شود. جوان دست روی شانه ی اسماعیل می گذارد:

-عروسی دارید؟ اسماعیل می خندد: البته دست کمی از عروسی ندارد، خلاص شدن از بلاتکلیفی هم نوعی شادمانیست جوان سرش را پایین می اندازد:

-اونوقت که من رفتم هوا گرم و کشنده بود، لب‌هایم از عطش مرداد ماه می سوخت و قمقمه، یک متری من تیر خورده بود در حالی که با زبان، خشکی چسبیده به سقف دهانم را تر و نم می کردم گرد و غباری سمج، چشمانم را فرو بست!

اسماعیل نگاهی به جوان می کند :
-برام خیلی آشنا هستی ولی نمی دونم چرا نمی شناسم!

جوان لبخند کم رنگی می زند:

-همیشه اتوبوس توی خط کار نمی کند ما همه‌ مدتهاست که پست هوایی گرفتیم!

اسماعیل دستی روی محاسنش می کشد و غلیظ می گوید:

-معلومه، جوانی به پهلوانی شما سرش بی کلاه نمی مونه.

جوان نگاهش را به زمین می دوزد چاله را می بیند که هنوز زیر خاکسترهایش آتش روشن است کنارش می نشیند : بعضی اوقات چاله ها آدمو گرم می کنند، شاید هم سرگرم، برا همین به گورستان عادت کرده ایم. اسماعیل اخمی به پیشانی بلندش می اندازد، درحالی که شلوارش را از زانو کمی بالا میزند کنار چاله می نشیند: آره راست میگی کنار چاله نشستن، آدمو سرگرم میکنه چون همیشه چند نفر کنارش می نشینند. جوان دستش را روی کتف اسماعیل می گذارد:
این چاله رو کی درست کرده؟ بوی نون تیری ازش میاد.

اسماعیل بادی به غبغب می اندازد: خانمم کدبانوست، اون فقط آشپز نیست، نونوا هم هست. جوان بلند می شود: -کسی که نونوا و آشپزه هیچ وقت اجاقش کور نمی مونه!

هوا برفی می شود، اسماعیل سرما را احساس نمی کند. دلش می خواهد با جوان صحبت کند ولی برف می آید. از نشستن برف روی لباس جوان ناراحت می شود: باید برای روشن نگه‌داشتن اون زغال‌هایی که خاکستر میشن سرپوش درست کنم این طور آب روشون نمیره. جوان آهی بلند، به سردی چاله ی برف نشسته می کشد: -چاله ها هم یک نوع دلخوشی هستند میدونید حاج اسماعیل آدم تا وقتی دل را به این گودال‌ها خوش می کنه نمی تونه ستاره هایی که هر شب بهش چشمک میزنن رو ببینه، توی این گودال‌ها بجز خاکسترچیزی باقی نمی مونه.

اسماعیل دست جوان را به طرف خود می کشد : -اصلا چرا گیر دادیم به این چاله، این خونه چیزهای قشنگتری داره!

جوان به‌آسمان نگاهی می کند: -دلم می خواست بیشتر می موندم ولی دیگه شب شده…

-ولی پسرم هنوز جشن اصلی شروع نشده امروز قراره یه نفر بیاد که بیست ساله چشم به راهشم!

برف شدت پیدا می کند. تهمینه با شنل خاکستریش شانه های اسماعیل را می پوشاند. نگاهی به اطراف و چاله می اندازد: -چرا هذیون میگی؟ بجای اینکه با خودت صحبت کنی بیا از مهمون‌ها پذیرایی کن! اونها برای خاطر
ما اینجا جمع شدن.

اسماعیل محکم صورتش را می تکاند. چشم‌هایش را چند بار بهم می مالد: اون جوون کجارفت؟ تهمینه یک بار دیگر اطراف را می پاید سری تکان می دهد: توی این سرما کی بیرون می ایسته؟ بیا بریم داخل، زنگ زدن، قراره تا نیم ساعت دیگه پیداشون بشه و دست می برد سوی جیبش و در حالیکه ریسه می رود :-الان باید بجا برف نقل بیاد پایین و مشتی نقل سفید را توی هوا می پاشد و کل می کشد. اسماعیل برف‌ها را روی زمین جمع می کند و به هوا می ریزد از ته دل می خندد و با تهمینه داخل می رود.

داخل، هوا گرم و دوستانه است برعکس بیرون که از برودت هوا ستاره ای درآسمان نمی درخشد. سفره پر از نان های تیری است. تهمینه به چانه هایی که گرفته بود فکر می کند و نان برشته ها، که زنگ خانه به صدا در می آید. اسماعیل با چند تا از ریش سفیدهای فامیل درب را باز می کنند. تهمینه موهای قرمزش را از زیر روسری چهار گوشش بیرون می ریزد؛ نرم نرمک آنها را با دست پریشان می سازد. از مقابل درب صدای بهم خوردن حال اسماعیل به گوش می رسد. تهمینه به لباس سفیدی که بر تن پاره اش پوشانده اند چشم می دوزد با منقل اسفند جلو می رود و می گوید: -اسماعیل امشب شب دومادیشه این جور خرابش نکن راه رو برای آقایون باز کن بیارینش تو خونه دورش بدن، میدونین چند ساله چشمش به ستون هایی که برای دیدنش رو پا ایستاده اند نیفتاده است؟

همه روی دست بلندش می کنند می گذارند وسط خانه، میان تردیدهایی که به او داشتند. تهمینه جلو می رود پارچه ی سفید را کنار می زند، موهایش را چنگ می اندازد، با تمام لامسه اش او را لمس می نماید و با گلویی گرفته می گوید: -یا حسین و دو دستش را بالا می برد : -خدایا اونی که من بهت دادم این نبود! اسماعیل نگاهی به تهمینه می اندازد: خودشه، من امروز اون رو دیدم، باور کن این طور نبود حتی جاش رو هم میدونم کجاست دیگه به خودت برمیگرده که لمس دستاتو باور کنی یا ستاره ای که در آسمان می درخشد.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx