داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «بازی»

پشت گوشی اولین چیزی که از من پرسید این بود.«یک یا دو. کدوم یکی؟».

در آن لحظه کمی مکث کردم و در حالی که صدای لپ تاپ را کم می کردم گفتم :«معلومه که دو».

از پشت گوشی جوری خندید که انگار صدایش از دیوار رد شد و کنار گوشم گفت:«شرط می بندی». گفتم :«آره سر چی؟»

_ سر اینکه یک هفته لباسم رو بشوری.

و اگر من باختم تا یک ماه دستشویی اتاقت رو می شورم.

در حالی که موبایل روی شانه ام مانده بود گفتم:«قبوله شایان. دیگه چی؟ کاری نداری؟ میخوام برم کار دارم».

گفت: «شرط قبلی که فراموشت نشده ؟ها؟»

_ نه فراموشم نشده. اون هم قبوله. ببین دیگه کاری نداری؟

_ نه کاری ندارم، اگه خواستی بیا اتاق من با هم فوتبال ببینیم.

گفتم :«نمیدونم، یکم کار دارم اگر شد میام. شایدم هم نیام».

بدون اینکه با شایان خداحافظی کنم گوشی را قطع کردم وصدا لپ تاپ را کمی بالا بردم. گزارشگر بازی پشت به تماشاگران افغانستانی می گفت:«امروز هشتاد هزار افغانستانی برای دیدن بازی به استادیوم آزادی تهران اومدن. واقعا جالبه مگر میشه!»

با میکروفون مسخره اش هم پشت به تماشاگران ایستاده بود و از ترکیب هر دو تیم حرف میزد، اینکه هر دو تیم با چه ترکیبی بازی خواهند کرد. بدتر از همه اسم بازیکنان افغانستان بود که اسم هیچ کدامشان برایم آشنا نبود و بدتر از آن اسم بازیکنان ایرانی بود که بارها و بارها شنیده بودم. از گوشه کادر هم آن سوال تکراری که تنها در آن فقط اسم تیم ها تغییر می کرد، تکرار ایران ۱ و تکرار می شد. «به نظر شما برنده بازی چه کسی است؟ عدد افغانستان. عدد فلان را به فلان بفرستید.»

به شرطی که با شایان ۲عدد بسته بودم فکر میکردم اینکه قرار است تا یک سال دستشویی اتاقم را بشوید و آن شرط دیگر که تحملش برایم بدتر از همه بود. راستش شایان درست در اتاق کناری من زندگی می کرد و یک ایرانی صد در صد فوتبالی بود. قبل از این بازی ما کنار هم فوتبال نگاه می کردیم. اما برای این بازی هیچ کدام از ما حاضر نبود کناری دیگری فوتبال ببیند، حتی حاضر نبودیم تا در اتاق هم برویم و فوتبال ببینیم. در آن لحظه انگار دلهره ای عجیب به جانم افتاده بود. انگار مهمانی ناخوانده از در خانه ات و یا دیوار اتاقت رد شده، از پشت به مبلت نزدیک میشود و کنار دستت می نشیند و در حالیکه با تعجب به او نگاه می کنی بگوید:«بازی چند چند شده؟»

سرباز در حالیکه با تعجب به همه جا نگاه می کرد گفت:«دیگر مرمی سرما فیر نمی کنند؟ نکند کدام نقشه دارند؟» سرباز دیگر لباس ها خاکی اش را تکاند به رفیقش نگاهی انداخت و خندید. بعد به آسمان آبی نگاهی کرد و با چهره ای خوشحال گفت:«مگر نمی دانی تیم ملی فوتبال امروز بازی دارد. از جنگ تا پایان بازی نباید حرف زد. برای آنها تا خلاص شدن بازی، جنگ حرام حرام است پس چرت نزن بیا فوتبال گوش کنیم».

سرباز ترسو ضامن نارنجکی را میکشد و پرتاب میکند. صدای نارنجک گرد و خاک را روی سر دو سرباز می ریزد. سرباز ترسو میگوید:«چی میگی؟ یالی می میری، بشین لوده. از جانت سیر شدی؟»

_ نه از جانم سیر نشدم. بلندشو اگر دلشان می خواست مرا بزنند تا یالی زده بودند. مگه نگفتم امروز تیم ملی بازی دارد.

_ مگر این ها هم فوتبال سیل می کنند؟

_ بله که سیل میکنند. ندیده با سر بریده چطور فوتبال بازی می کنند.

سرباز ترسو سرش را از سنگر بالا می آورد و با شکی عمیق به همه جا نگاه می کند. از رفیقش میپرسد :«بلاخره کی می رسند؟ سه روز است کمک نیامده اگر نیامدند قد ای محاصره چه کنیم؟»

سرباز رادیو در دست میگوید:«اگه ماندی ببینم بازی چی رقم شد. بیا گل اول را خوردیم لوده»

«زبیده لوده، تا بشین. تلویزیون که خاموش است. تو چی سیل می کنی؟»

مادر سعیده به دخترش گفت. زبیده خیره به تلویزیون میگوید:«مادر جان، پدر کی می رسد؟ بازی تمام شد»

مادر میگوید :«عجله نکن. رفته دنبال پترول. بی پترول که موتور برق کار نمی کند. یالی می آید. راستی بلقیس جان چرا دیگر چای نمی خوری؟»

بلقیس دستش را روی لیوان میگذارد و می گوید :«بس است. تشکر».

مادر سعیده لیوان چای را بر میدارد و روی سینی میگذارد و می گوید:«بلقیس جان چرا برقعه ات را بر نمی داری، یالی که نامحرم اینجا نیست نکند ما نامحرمیم؟»

_ نه مادر سعیده، می ترسم اباسین خانه برسد و من خانه نباشم. میدانی که اگه من خانه نباشم، قد ترکه انار تمام بدنم را سیاه می کند. من فقط آمدم بازی را سیل کنم بعد راهی خانه شوم.

_ پدر شویت را نالد، کمرش بشکند که تو را می زند. تمام مردکا همین رقم هستند. زوهیب هم بعد عروسی پایم را نمی گذاشت جایی باز شود، مرا می زد ولی بعد از اینکه این دو دخترک را خدا به من داد دیگر مرا نزد. سعیده خوب به حرف های مادرش گوش میدهد و به خواهرش زبیده می گوید:«یالی که یک نیمه از بازی تیر شده. به نظرت بازی چند چند است؟»

زبیده میگوید:«من که میگم ما یک گل پیش هستیم. گل را حتما حشمت الله بارکزی زده. چقدر مقبول است حشمت، من دوست دارم شویم رقم او باشد»

مادر در حالی که به صورت بلقیس نگاه میکند، میخندد و می گوید:«شرم شو زبیده، ای چی گپ است میزنی، یک قطره بچه از شوی کردن چی میفهمی؟ شوی بلای جان است»

سعیده می گوید :«نه نه، من که میگم ما دو گل پیش هستیم. هردو گل را هم فیصله شایسته زده. فیصل هم مقبول است هم از حشمت الله بهتر بازی می کند»

بلقیس کمی چادرش را باز می کند. و با خنده میگوید:«بازیگر مقبول فقط حمید الله کریمی است. من اگر شوی نداشتم دوست داشتم او شویم شود هم جوان است هم خوشگل»

مادر سعیده دوباره یک لیوان چایی برای خودش می ریزد و می گوید :«عجب! یالی فوتبال سیل نکنیم و فقط برای دختران جوان شوی پیدا کنیم.»

همه می خندند. ناگهان صدای در می آید انگار کسی محکم به در می زند. بلقیس می ترسد و میگوید:«حتما اباسین است. این بار مرا می کشد.»

مادر سعیده می گوید :«هیچ غلط نمی تاند. من که اینجایم. نر باشد پیش بیاید، ببیند چی بلایی سرش تا می کنم. زبیده بخیز سیل کن کی آمده.»

زبیده از در بیرون میشود کنار کفش ها دنبال دمپایی اش میگردد که کفش هایش پاشنه بلند بلقیس را می بیند از همان کفش نو عروس ها. یک لنگه از دمپایی را می پوشد و لنگه دیگر را لی لی کنان تا وسط حیاط می پوشد. در را باز می کند و بعد جیغی می کشد و سریع به سمت خانه میدود. مادر وقتی چشم های وحشت زده زبیده را میبیند، میپرسد :«چیشده؟ چرا جیغ می کشی؟» بلقیس به نفس نفس زدن های زبیده نگاه میکند و با هر نفسی که زبیده میکشد، درد بیشتری را درون جان خود احساس میکند. زبیده آب دهانش را قورت میدهد و می گوید :«سر بریده، پدر سر بریده بزغاله آورده. مرا نشان می دهد و خنده می کند. من از سر بریده می ترسم. تا وسط حولی با سر بریده دنبال من خیز می کرد.»

زوهیب وقتی کفش های غریبه ای را بین کفش های خانه می بیند همسرش را صدا می زند. مادر سعیده تیز از جایش بلند میشود و به سمت حیاط می رود. بلقیس همانطور به نفس نفس های زبیده نگاه می کند و بعد نفس آرامی میکشد.

همانطور که به تاریکی درون تونل نگاه می کرد، موبایلش را که زنگ میخورد برداشت و روی صندلی ایستگاه کمی خود را رها کرد، جوری که پاهایش کاملا صاف شدند، انگار مرده ای روی صندلی دراز کشیده باشد. دست هایش جوری پینه زده بودند که صفحه نمایشگر، گرمای دستانش را احساس نمی کرد. دست هایش را مشت کرد و با پشت یکی از انگشتانش دکمه سبز را فشار داد، نزدیک گوشش برد و گفت:«سلام عارف جان، خوبی؟شرمنده نشد بیام خونتون. نه مشکلی نبود عزیزم، این صاحب کار بی شرف سه روزه منو نگه داشته میگه کارگاه نگهبان نداره، شب باید تو کارگاه نگهبانی بدی. سه شب مجبورم کرده بدون هیچ مزدی نگهبانی بدم. روزهاشم مجبورم کرده مثل خر کار کنم، سه روز شده که نخوابیدم. بهش میگم باوا من زن و زندگی دارم. باید برم خونم. لااقل شب کنار زن و بچم باشم. اشغال میگه باید تا وقتی که نگهبان پیدا می کنه باید تو کارگاه باشم. میگه اگه نگهبانی ندم به جای من کارگر افغانی میاره که نه بیمه میخواهد نه حق سنوات و نه اولاد. تازه از منم ارزونتر کار می کنه. بهش میگم بابا من که اون کارگر افغانی نیستم. دستامو ببین پینه زده. نه بیمه می کنی. نه وسایل کار میدی. سه ماهه شده که حقوق ندادی. باید حالا مجانی ام نگهبانی بدم. میگه مشکل من نیست اگه نمی خوای بیا حساب کن، برو ی جای دیگه. چی میگی! نه بابا تو این کسادی بازار، کار کجا بود. آخرش یک پیرمرد افغانی نمیدونم از کجا پیدا کرده و آورده، حالا اون نگهبانه. میترسم شاید همین کارهم از دستم بره میترسم دو روز دیگه یك كارگر افغانی جامو بگیره. نه آقا کوچولو نمی خوام برو ی جای دیگه. نه عارف خان با شما نیستم با این پسر دستفروشم، عزیزم بی خیال من شو برو اون طرف پیش اون خانوم، من پول ندارم ازت لواشک بخرم. راستی عارف، اوضاع یورو چطوره؟ یکم پول دارم می خوام بفروشم تا یکم دستمو بگیره. ها؟ باشه، باشه یک بسته لواشک بده، خستم کردی بیا اینم پولش. نه عارف خان، تو این سه روز از همه چی دور بودم. تو بگو تلویزیون، حتی رادیو نبود. حالا چیشده؟ یورو پایین اومده. خیلی خوبه که، همه چی ارزون میشه. راست گفتی من میخواستم یورو بفروشم حیف که ارزون شد. عارف جان من بعدا زنگ می زنم داره مترو میاد. کاری نداری؟»

«چی شده ؟چیکار داری؟». مادر سعیده به همسرش گفت. زوهیب سربریده بزغاله را به دستان مادر سعیده داد و سراغ موتور برق رفت و پترول را داخل آن ریخت. دوباره سمت همسرش برگشت و گفت:«كی به خانه ما آمده؟» مادر سعیده سرش را پایین می اندازد و میگوید:«زن اباسین خانه ماست.»

_ ای اینجی چیکار دارد؟ مگر نمی دانی شویش بد گمان است. دفعه قبل یادت رفته تا دم خانه ما آمده بود با تو کار داشت از او پس شویش یخن مرا داخل بازار گرفت.

_میگی چیکار کنم. مهمان است از خانه که نمیشه جوابش کرد. خودش خبر است شویش بدگمانه. خودش هم میگوید فقط آماده کمی بازی را ببیند و راهی خانه شود.

_ من نمیدانم، فردا کدام حرف نشود…

صدای تلویزیون حرف پدر را قطع میکند. سعیده داد می زند و می گوید:«زبیده، چرا اینقدر صدایش بالاست، کم کن». زبیده صدای تلویزیون را کم می کند. تلویزیون حرف از یک خبر فوری و عاجل میزند. زبیده بدون هیچ توجهی شبکه را عوض می کند که بلقیس میگوید :«همان قبلی را می ماندی تا ببینم خبر عاجل چه بود.» زبیده دوباره به شبکه قبلی برمیگردد و به سعیده می گوید:«بیست دقیقه بیشتر از بازی نمانده به گمانم ما دو گل پیش هستیم.» بلقیس به خوش خیالی زبیده میخندد و به خبر عاجل گوش میدهد. «دقایقی پیش پوسته امنیتی قندوز به دست نیروهای دهشت افکن طالبان سقوط کرد. از تعداد شهیدان این حمله خبری نیست. این در حالیست که این پوسته امنیتی سه روز پیش به محاصره طالبان افتاده بوده اما تاکنون نیروهای امنیتی به منطقه حاضر نشده اند». زبیده سریع شبکه را عوض می کند و می گوید :«این هم از خبر عاجل». همینکه نتیجه فوتبال را می بیند از تلویزیون دور میشود و به سعیده می گوید :«ما پیش هستیم، نه؟»

سعیده و بلقیس هنوز به شیشه تلویزیون خیره هستند که دوباره صدای در می آید. زوهیب در را باز میکند و زبیده صدا را کم میکند. اولین چیزی که بلقیس میشنود، صدای مردانه ای است که میگوید:«بلقیس کنچنی، بلقیس کنچنی»

صدای مترو را می شنید، که انگار سنگین تر از همیشه به ایستگاه می رسید. لرزش زیر پایش را که احساس کرد. از جایش بلند شد و روی خط سفید ایستاد. به خط سفید خیره شد که اینبار تنها کفش های او خط سفید را می بریدند. وقتی که مترو رسید سکوت یک مترو خلوت به سراغش آمد. اولین صندلی خالی را که دید روی آن نشست. مترو که راه افتاد عکس خودش را در شیشه مترو می دید که پشت چراغ های تونل روشن و خاموش میشد، به انتهای مترو نگاه می کرد که در پیچ ها گاهی به چپ و گاهی به راست میچرخید. کیف غذایش را زیر سرش تکیه داد و خوابید.«ایستگاه آزادی. مسافرین محترم تا دقایقی دیگر به ایستگاه آزادی می رسیم.» وقتی صدای بلندگو را شنید سرش را از روی کیف برداشت و به اطرافش نگاه کرد. با ترمز مترو ناخواسته از صندلی کنده شد و سرش محکم به میله تکیه گاه خورد. کیف غذایش روی زمین افتاد خم شد تا کیف را بردارد، در مترو باز شد و ده ها کفش ناگهان تمام فضا را پر کرد. کیفش را که کمی خاکی شده بود از زمین برداشت و روی صندلی نشست. لحظه ای جا خورد. اطرافش پر شده بود از افغانستانی ها. کنار دستش مردی افغانستانی به همراه کودکش نشسته بود.

با عصبانیت به مرد كنار دستش گفت:«دوست افغان، اینجا جای من بود كه نشستی» مرد افغان از جایش بلند میشود و او به جایش كنار كودك مینشیند. به چهره افراد داخل مترو نگاهی انداخت، درست مانند كسانی بودند كه از یك روز سخت كاری برمیگشتند. بعد به مرد افغان گفت:«ببخشید همتون با هم دسته جمعی از کار برگشتین؟ اگه کار دارید منم خوب کار میکنم.»

مرد افغان با بی میلی گفت:«نه اقا، ورزشگاه آزادی بودیم».

_ آزادی! آزادی برای چی؟

_ آزادی دیگه، برای بازی ایران و افغانستان.

_ مگه بازی داشتند؟ ساعت چند بوده؟ چند چند شده؟

_ آره. بازی بوده، تقریبا همین نیم ساعت پیش بازی تموم شد. درست نمیدونم بازی چند چند شده، من یك ربع پیش اومدم بیرون ولی تیم شما برده بود.

مرد به چهره کودک نگاهی انداخت و پرسید :«نکنه پسرت برای همین ناراحته؟»

_آره، یکم از بازی ناراحت شده. دفعه اول بود که می آوردمش ورزشگاه.

_ منم ی پسر هم سن پسرت دارم. بچه های این سن خیلی فوتبال دوست دارن، پسر من خیلی توپ دوست داره. هر بار که دستمزد میگیرم براش ی توپ میخرم. توهم ی توپ بخر تا شاد بشه.

_ بهش قول دادم لباس کریستین رونالدو براش بگیرم. توپ زیاد داره.

مرد دست درون جیب هایش کرد. حس کرد چیزی درون جیبش با دستانش غریبی می کند. غریبه را محکم در دستانش گرفت و از جیبش در آورد. لواشک هایی بودند که از پسر دستفروش خریده بود. از جایش بلند شد و رو به روی پسر کوچک نیمه خیز ایستاد و لواشک ها را تا رو به روی صورت بالا آورد. پسر سرش را بالا آورد و به آنها نگاهی کرد. مرد گفت:«بگیر لواشکه.» پسر به پدرش نگاهی کرد و پدرش چشم هایش را لحظه ای بست و باز کرد.

چشم هایم خسته شده بود برای همین لحظه ای بستم و بازشان کردم، بازی پخش زنده کودک افغانستانی را نشان می داد در حالیکه ۷۵دقیقه با پرچمی سه رنگ در دست سرش را پایین انداخته بود و به زمین نگاه می کرد. کاملا درکش میکردم از همین جاها بود که آدم شکست خوردن را یاد می گرفت همین جا بود که یاد می گرفت ما همیشه بازنده ایم و بقیه همیشه پیروز این میدان هستند. شرط می بندم که تا حالا تیم افغانستان را ندیده، مثل این بود که به من در شب حجله بگویند بیا این هم از عروست ندیده ات و برای این کودک مثل این بود که بگویند بیا این هم از تیمی که می خواستی. دیگر میلی به دیدن ادامه بازی نداشتم دقایق آخر نیمه دوم بود. تعداد تماشاگران کم شده بود ولی بیشتری ها مانده بودند.

تعداد تماشاگران ایرانی هم انگار کمتر از هزار نفر بود .انگار بیشتر دوست داشتند این بازی را از داخل خانه ببیند. در این شرایط باید یک معجزه رخ می داد. اینکه یک قهرمان ناگهان از افق پیدایش شود و از اول زمین تا دروازه تیم حریف را دریبل بزند و این سه گل را جبران کند. یک نابغه فوتبال چیزی برتر از پله یا رونالدینیو. ما هم احتیاج به همین ستاره ها داشتیم کسی که مال افغانستان بود. کسی که هر سال بهترین بازیکن انتخاب می شد. کسی که شب ها دخترانمان به او فکر می کردند و روزها پسرانمان با پیراهن او فوتبال بازی می کردند. کسی که وقت راه رفتن، وقت خوابیدن؛ حتی وقت دستشویی به او فکر می کردیم کسی که به او افتخار می کردیم. بهش گفتم:«چقدر بازی خسته کننده ای شده! نه؟» به من نگاه کرد و گفت:«آرره دقیقا مثل بازی رئال و بارسا. همون بازی که بارسا شش تا زد.

ولی اون بازی تو گفتی بهترین بازی عمرت بوده و شش تا سیلی محکم به گوش شایان زدی.حالا شاید ترسیدی؟ این بار شش تا سیلی تو هم می خوری و باید لباس هایش را بشوری. باید به شرطی که بستی عمل کنی» بهش گفتم:«تقصیر خودش بود اول خودش این شرط سیلی زدن رو گذاشت من که تقصیری نداشتم. من هم مثل توک نار دستش نشسته بودم و فوتبال نگاه میکردم. اصلا به تو چه؟ اصلا تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟» گفت :«می دونی تو از همون اول باختی. چرا همون اول نگفتی که عدد یک رو فرستادی؟ چرا دروغ گفتی؟» سرش داد کشیدم و گفتم:«برو گمشو بیرون. به تو ربطی نداره. چرا نمیری پیش همون برنده، فوتبال ببینی.» گفت :«برم کنار یکی دیگه فوتبال ببینم!! باشه حتما» بعد همان جوری که آمده بود همان جور هم از دیوار گم شد و رفت. در حالیکه از شیشه لپ تاپ رفتنش را نگاه میکردم لپ تاپ را خاموش کردم و به شیشه تاریک لپ تاپ خیره شدم.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx