داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «بازپس گیری سهم الارث عیسی»

مادر مرضیه از دامادش در جواب «ای کاش مرضیه هم پسر میبود.» پاسخ شنید: «اگر مرضیه هم  پسر به دنیا می امد  احتمالا مثل پسران دیگرت کوچ میکرد و تو تنها ول میشدی وسط کوهستان خدا…» قلبش از درون تهی گشت و جان به جان آفرین تسلیم کرد. درست بیست سال بعد از این واقعه، عیسی با زن و دو پسرش به روستا برگشت.
عیسی، مرضیه خواهر خود را از خانه بیرون انداخت تا خودش ساکن شود و طلب اجارۀ این سال های دراز را کرد. آخر هر چه نباشد او فرزند پسر خانواده بود و تمام ارثی که از پدر و مادر باقی میماند حق او بود. مردم روستا نیز حق را به او دادند.
خانه ای محقر بود که بیشتر به کلبه ای جنگلی می مانست. سقفش از چوب و دیوارهایش از کاهگل درست شده بود. سوراخی شبیه سوراخ موش روی دیوار حفر شده بود که می‌گفتند پنجره است. به جای بخاری، سوراخی روی زمین وجود داشت که از آن هم برای پخت نان و هم برای گرم‌کردن خانه استفاده میشد. بیشتر اوقات هوا سرد بود و نیاز به روشن نگه داشتن تنور بود.
پسرهایش رضا و مهدی مسئولیت جمع آوری هیزم را برعهده گرفتند. باید هر روز صبح قبل ازآنکه بقیه بیدار شوند به کوهستان مجاور می رفتند و خارهای کوهی را می‌کندند. هیچکس نمیدانست که چرا عیسی بیست سال بعد از مرگ مادرش باید برگردد روستا… به‌ جز مرضیه که مثل قدیم‌ها حدس میزد عیسی در ایران حتما گند بزرگی بالا آورده و مجبور شده فرار کند. کار عیسی همین بود. یک گند بالا می آورد و بعد درمیرفت تا گند که نه!تقصیرش بیفتد گردن یکی دیگر.
حالا حتما او از مسئولیت هم فراری بود. وقتی دید پدر و مادرش پیر میشوند و کم کم محتاج مراقبت هستند؛ شستش خبردار شد که اگر زن بگیرد تا آخر عمر پدر و مادر باید آنها را نگهداری کند. با وجود این مسئولیتی که همیشه متوجه پسر کوچکتر خانواده هاست؛ خود را سیاه بخت حس کرد. دو پای دیگر قرض کرد و تا جایی که میتوانست دور شد. با تکنولوژی و سیستم حمل ونقل دورۀ شاه قلقل خان خود را به ایران رساند. قبر پدر و مادر و همچنین برادر شهید عیسی و مرضیه در حیاط همان خانه بود. عیسی تارهای سفید را بین ریش‌های خود میدید و هر صبح با دست آنها را روبه‌روی آینه میکند. بعد میرفت سراغ قبرها و سنگ‌مزارشان را با آب میشست. عیسی با انجام این کارها حس میکرد کمی از بار عذاب وجدانش کاسته شده است و خود را آمادۀ پذیرایی از فرشتۀ مرگ میدید. البته مردگان خانواده سنگ مزار خاصی نداشتند؛ بلکه تخته سنگ صافی را پیدا کرده بودند و سیخکی در خاک فرو کرده بودند. عیسی فراموش کرده بود کدام یک از قبرها متعلق به پدرش و کدام یک متعلق به برادرش است. اگر آن دو قبر را تشخیص میداد قبر مادرش هم مشخص میشد.
از آن خانوادۀ پنج نفرۀ قدیمی فقط عیسی و مرضیه زنده مانده بودند. حتما مرضیه جای قبرها را می دانست ولی با کدورت های پیش آمده، پیرمرد حاضر نبود به خاطر این سؤال خود را مقابل یک سیاه سر خار کند. عیسی همان تخته‌های بینشان را میشست و گاهی دلش میخواست از روح مادرش حلالیت بخواهد اما نه همیشه.
بعد هم مثل تمام پیرمردهای معمولی عصای چوب گردو خود را برمیداشت و به پاهای پسرانش میزد. از نظر او آنها، دو پسر بیعار و منزوی و بی کمر بودند که حتی عرضۀ داشتن یک معشوقۀ خشک و خالی را نداشتند؛ چه برسد که معشوقه را به زن تبدیل کنند.
هر روز به پسرهایش گیر میداد تا بروند بیرون و آدم‌ها را ببینند. مثل هر روز به پسرها پیله کرد. اما آن روز، یک روز عادی باقی نماند. بلکه سرنوشت این بود که این روز مبدأ تاریخی جدیدی باشد برای جامعۀ کوچک و مطرود روستایشان.
مهدی و رضا از کلبه بیرون زدند. هر دو از راه‌ رفتن در روستا و گشت‌ زدن در اطراف آن بیزار بودند. از مردم روستا و پچ‌پچ‌شان و تمسخرشان با لفظ ایرانی‌گگ، از همه مهمتر از عمۀ پیرشان که بیشتر از عمه شبیه جادوگران داخل تلویزیون بود بیزار بودند. وقتی عمه مرضیه چادری سر میکرد تبدیل به یک کلاغ مشکی شوم بدون منقار میشد. انرژی نگاهش از پشت توری روبنده عبور میکرد و به دو پسر میرسید. هر دو به‌ خوبی میدانستند پیرزن چرا از آن دو متنفر است. واضح بود؛ آنها به‌جای بچه‌هایش کنار تنور گرم می‌خوابیدند ولی بچه‌های عمه در آسیاب سرد محل کار شوهر عمه می‌خوابیدند. عمه آنها را عامل سلب این امتیاز می‌دانست.

مهدی و رضا با سرعت از میان روستا گذشتند و به چراگاه رسیدند. مراقب بودند که با عمه یا پسرهایش روبه‌رو نشوند. رضا مثل همیشه شروع به کندن سبزی‌های مختلف کرد. مزه‌شان را امتحان میکرد و از هر کدام خوشش می‌آمد؛ بیشتر میچید. مهدی گفت: «توروخدا بیخیال شو. باید اندازۀ سوخت امشب چوب پیدا کنیم. یالا… همین الان هم دیره. پاشو بریم بابا! الان عمه‌ای، کسی پیداش میشه.»
رضا اما خود را ناشنیده انداخت. توی راه هم گهگاه مینشست و شروع به کندن میکرد. مهدی بار دیگر گفت: «مثل گوسفند میمونی. از هر علفی خوشت میاد و حرف آدم حالیت نمیشه. من تند تند میرم ابله. اگه گیر اون پسر گولاخ عمه افتادی و بهت تجاوز کرد؛ هر چقد داد بزنی نمیام کمکت» و جلوتر راه افتاد تا هیزم جمع کند و زودتر بروند خانه. در راه برگشت اما رضا را ندید. فکر کرد شاید از هم رد شده اند. بدون اینکه هم را ببینند. تنهایی برگشت خانه. اهالی خانه تا غروب آفتاب منتظر شدند. رضا نیامد و با نیامدن رضا، عیسی به یاد برادرش افتاد که یک روز رفته بود سربازی و دیگر نیامده بود. از شدت ناراحتی بر کف اتاق افتاد و چشمانش رو به بالا ثابت ماند.
زن عیسی دستپاچه شد و مهدی را به دنبال کمک فرستاد. از روستاییان کمک خواستند. چند نفری دنبال رضا رفتند. آن شب اتفاقی عجیب برای اولین بار رخ داد؛ خورشید هنوز غروب نکرده بود اما ماه طلوع کرده بود و نورش بر نور خورشید پیروز شده بود. خورشید کمرنگ و کمرنگتر میشد ولی غروب نمیکرد.
روستاییان رضا را میان بیشه‌زار خفته یافتند و همانطور خوابیده برش گرداندند. رضا در خانه هم بیدار نشد. تا یک هفته به او آب قند خوراندند تا زنده بماند.

یک هفته بعد مهدی در چوبی خانه را با جیرجیر زوزه‌ وار باز می‌کند و وارد حیاط خاک و خلی خانه‌شان میشود. قصد دارد باز به دنبال هیزم روانۀ کوه و بیشه‌زارهای اطراف شود. در میان مه صبحگاهی چند قدمی کورمال‌ کورمال برمیدارد. خورشید در حال طلوع‌کردن است و رنگ قرمزی به روی دشت و کوه‌ها پاشیده اما ماه هنوز غروب نکرده است. خورشید و ماه کنار همند. یک هفته‌ای میشود که ماه و خورشید به تنهایی مشاهده نشده‌اند. مهدی مثل کورها دستش را روبه‌روی خودش گرفته تا موانع را تشخیص دهد. دستش میخورد به تخته‌سنگ‌های نشان‌دهندۀ محل قبرها. کمی میترسد و از حیاط بیرون میپرد و خود را میانۀ خیابان میبیند. مه کم کم رقیق میشود.
پیرزنی روی صندلی مقابل خانه‌اش خوابش برده و دست چپش به دستگیرۀ در قفل شده است. دو زن مشغول مشک‌زدن بودند و حضور مهدی را حس نکردند. مکالمه‌ای بین دو زن شکل گرفت. زن اول گفت:«دیشب دو تا زن، تو مه گم شدن. عجیب نیست؟»
زن دوم جواب داد: «اون پسر هم یه هفته پیش گم شده بود. چیزی که عجیبه اینه؛ اون پیدا شده وگرنه گمشدن چیز عادی‌ای شده. پسر ننه مرضیه اولین کسی بود که گم شد ولی ما براش قبر ساختیم. یادت میاد؟ مهم اینه که گم نشی و خودتو گم نکنی.» زن اول گفت: «آره، اون اولی بود. چقدر سخته ندونی عزیزت مرده یا نه! بیچاره مرضیه. چند وقت میشه که برادرش گم شده؟»
زن دوم جواب داد: «سرباز بود. دقیق نمیدونم؛ اما بیست سی سالی قبل از پیداشدن این پسر ایرانی گگ.»
سگی پارس کنان از روی دیوار کوتاه کاهگلی پرید وسط دو زن. یکی از آنها شروع کرد نوازش سر سگ.
-پس کی این وضعیت قمر در خورشید تموم میشه؟
-خاله میگفت وقتی تموم میشه که همۀ قبرهای خالی با جسد آدم های بی انصاف پر شه.
-چند تا قبر خالی هست مگه؟
-همیشه سه تا خالی نگه میدارن برای اینجور مواقع. میدونی خوبیش چیه؟ اینکه کسی جرأت ظلم کردن نداره.
سگ شروع کرد به پارس کردن سمت مهدی. زنان بالاخره متوجه مهدی شدند و یکیشان گفت: «اگر کره میخوای یک ساعت دیگه بیا.»
مهدی پرسید:«کی بی عدالتی کرده؟»
زنان شانه بالا انداختند و بی حرف ادامه دادند مشک زدن.
مهدی از دو زن دور شد. مه از بین رفته بود. پیرزن قفل به دست را دوباره دید. پیرزن از کنارش که میگذشت؛ زمزمه کرد« ببین قبرها دارن کیو صدا میکنن همونه!»
مهدی به طرف پیرزن برگشت. پیرزن ادامه داد: «گاهی وقت‌ها با یکی سیر نمیشن. ظالم رو با بچه‌اش میبلعن تا ریش‌هاش کنده شه.»
مهدی با دلهرۀ عجیبی راهش را به سمت آسیاب کج کرد.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا خالقی
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx