داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «این جنس فروشی نیست…!»

آن روز برایم با تمامی روزهای زندگی ام فرق میکرد. به یاد ندارم همچین حس درهم و عجیبی داشته باشم. به زمین و زمان فحش میدادم همه را نفرین میکردم. گیج بودم و دور اتاق پلاستیک به دست راه میرفتم. هی فراموش میکردم قرار است چه چیز را داخل پلاستیک بزارم. تپش قلب گرفتم. دو زانو نشستم و سرم را روی زانوهام گذاشتم. نگاهم به بچه ام که افتاد، اشک هام جاری شد. گریه ام که گرفت. انگار تمام دنیا ساکت شد تا صدای هق هق ام را بشنوند. یادم آمد که از کودکی به ما میگفتند: هیس دختر باید آرام باشد؛ نه ناله ای، نه صدای خنده و نه صورتی خندان؛ همه احساساتمان را در سکوت باید فریاد بزنیم.
پاشدم و صورتم را با آستینم پاک کردم. شیشه شیر را گرفتم و از سینه ام پر کردم. چند دست لباس مندرس رنگ و رو رفته را داخل پلاستیک کردم. مانتو مشکی ام را پوشیدم؛ در واقع تنها مانتوام بود. مقابل آینه قرار گرفتم. صورتم فریاد میزد که ردپای اشک هایم جا مانده. آبی به صورت زدم و یک آرایش سبک از ته مانده‌های لوازم آرایشی ام که حتی نمیدانم چند وقت است آنها را دارم؛ بر روی صورتم زدم. نمیخواهم میزبانی که قرار است ملاقات کنم، خیال کند از غار یا کلبه خرابه ای آمده باشم. ولی چه سود با چیزی که قرار است بفروشم این خیل هم برایشان چندان دور از ذهن نیست. کیف و پلاستیک لباس‌ها را برداشتم و جگر گوشه ام را هم بغل کردم و بیرون شدم.
با خودم گفتم بهتر است اول یک تماس بگیرم تا مطمئن شم خریدار آماده است. بی درنگ زنگ زدم. اولین بوق که خورد، کمی هول برم داشت. انگار که آب سردی ته دلم ریختند. بعد از بوق سوم گوشی را برداشت. صدای آن مرد در گوشم پیچید.
– الو… بفرمایید…
صدایم به زور آمد بیرون:
– …سلام م م م من همان خانومی هستم که در مورد…
– بله… بله… شناختم ما منتظرتونیم
– پس من تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم. خدا حافظ.
– پس تا نیم ساعت دیگه مراقب خودتون باشید.
گوشی را قطع کردم و نفس راحتی کشیدم. اما آرام نشدم؛ تازه استرسم شروع شد. به ایستگاه اتوبوس رسیدم و اتوبوس هم همزمان سر رسید. در طول مسیر سعی میکردم به صورت دخترم نگاه نکنم. شرم داشتم از نگاه کردن به صورت معصومش و خدا را شکر کردم که خوابیده است تا نگاهش را نبینم. به ایستگاه مورد نظر رسیدم و پیاده شدم. قدم هام را آرام‌تر کردم. با خود فکر کردم شاید شانس و اقبالی در راه است؛ فقط کمی دیر کرده است. لبخند تلخی زدم از این فکر مضحک… به راه خود همینطور ادامه دادم. چیزی نمانده بود تا به آن خانه برسم. قدم هام آرام و آرام‌تر میشد و تردیدم به خدا بیشتر؛ دیروزش در بالای شهر بودم. زنی هم سن خودم بیست و هشت ساله برای کودکش یک دست لباس خریده بود و با گوشی داشت برای کسی در موردش صحبت میکرد. متوجه شدم هزینه آن لباس، خوراک سه ماه من و بچه ام را تامین میکند. شاید همین دلیل برای دوری از خدا کافی باشد یا کاملا بی انصافی باشد. اما دیگر پیدا کردن مقصر دیر شده است. حالا چه سود که تقصیر خودم، خدا یا مردم نابینا باشد. یک ماه است که تصمیمم را گرفتم. با این افکار در هم به مسیرم ادامه دادم و سنگین قدم بر میداشتم؛ طوری که گاهی پاهایم کشیده میشد. راستش دلیل این طور رفتنم، همان شانس یا اقبال کزایی بود که در این لحظه ها عجیب دل! دوخته بودم. اما انگار که زمین هم با من لج کرده است و خودش را زیر پاهایم جمع میکند تا زودتر برسم.
“فکری به سرم زد یا شاید بهم الهام شد! که نکند شانس الان در خانه ام منتظر است. از قدیم هم گفتن شانس فقط یک بار در خانه را میزند.” بله درست است بهتره همین الان برگردم. شانس که دنبال آدم راه نمی افتد… او میاد در خانه آدم… از این فکر کودکانه خوشحال شدم اما باز لبخند تلخی نشست روی لبم… چشمانم را بستم. به خدا گفتم خدایا کمکم که نمیکنی حداقل از این توهمات نجاتم بده.
بوق های مکرر ماشینی من را به خودم آورد. سریع با قدمی پریدم در پیاده رو و مرد راننده هم با عصبانیت الفاظی… مؤدبانه نثارم کرد و رفت. زیر لب گفتم : هه… خدایا ممنونم از کمکت تنها تو این مورد به دادم رسیدی!
از این دهن کجی سریعاً سخت پشیمان شدم و طلب بخشش کردم.
با خود گفتم شاید تقدیرم همین است. عزمم را جزم کردم و ریه هام را از هوای تازه پر کردم و زنگ خانه را زدم. مردی میانسال و چهار شانه با عینک ته استکانی و موهایی کم پشت که به کچل شدنش چیزی نمانده در چهارچوب در قرار گرفت. سلام کردم. گفتم من همان خانومی هستم…
– سلام… بله خانوم… میدانم خیلی وقت است که منتظر شماییم. بفرمایید داخل.
بابت دیر شدن معذرت خواهی کردم و همراه مرد شدم و ایشان قدمی جلوتر از من راه افتادند. این مرد واسطه بود و عکس بچه ام و مشخصاتم را توسط یکی از زن‌های همسایه به او داده بودم. خیلی کنجکاو بودم تا خریدار را ببینم. از حیاط نه چندان بزرگ که وسط آن باغچه ای نقلی بود با گل‌های رنگارنگ و وسط آن درخت انگوری که شاخه های آن دو سوم سقف حیاط را پوشانده بود، رد شدیم. مرد تعارف کرد و خودش اول وارد شد. داخل خانه که شدم؛ زوجی جوان از روی مبل‌ها سریعاً سرپا شدند. زنی سفید چهره با عینکی دسته طلایی؛ خوش فرم، لاغر اندام و فوق العاده شیک پوش. انصافا زن زیبایی بود. مرد کنارش قد بلند، چهارشانه، موهای مشکی اما موهای اطراف شقيقه اش کمی سفید شده بود. او هم ظاهری آراسته، کت شلواری به رنگ مشکی پوست نهنگی بر تن داشت. نزدیکتر شدم. لبخند ملیحی بر صورت هر دویشان نشست. برق شوق در چشمان زن موج میزد.
مرد واسطه گفت: این خانم و آقا برای سرپرستی فرزندتون آمدند.
به هر دویشان سلام کردم. مرد سریعاً جوابم را به گرمی داد. زن به سمتم آمد. دستانش را باز کرد و من را در آغوش کشید و گونه ام را بوسید. گفت : سلام عزیزم. لبخند کم جانی بهش تحویل دادم. نگاهش را به فرزندم دوخت. گفت: وای چه فرشته زیبایی! از عکسش هم زیباتر است. چقدر ناز خوابیده است. اجازه هست بغلش کنم؟
گفتم نیازی به اجازه نیست. این دیگر مال شماست. حرفم را کمی با لحن گستاخانه و مغرورانه گفتم. لب گزیدم و از خودم بدم آمد که این لحظه، بی جهت غرور برم داشت ولی آن زن همچنان صورتی مهربان داشت و او را از بغلم آرام گرفت. کودکم دو ماه بیشتر نداشت و هنوز خیلی جثه کوچکی داشت. زن بدون ترس او را حرفه ای بغل کرد که نشان میداد یا دور برش بچه زیاد بوده یا اینکه عروسک بازی زیاد کرده است. اما همینکه از بغلم جدا شد، انگار تمام غم و اندوه دنیا به من هجوم آوردند. تازه باورم شده بود که قرار است کودکم را بفروشم. بغضی سنگین برم داشت که هر آن میخواست بترکد و من مقاومت میکردم. همسرش هنوز جلو نیامده بود؛ انگار که تردید داشت. در همین لحظه دخترم چشمانش را باز کرد و گریه گرسنه بودنش را سر داد. سریعا شیشه شیر را در آوردم و به زن دادم و گفتم باید شیر بخورد. زن لبخندش بیشتر شد گفت: ای جانم… گرسنه شده خانوم کوچولو. و با شوق شیرش داد. در دل گفتم این آخرین شیری است که از من میخورد. ای کاش از سینه ام شیر میدادم تا با میک زدنش نوک پستانم را قلقک میداد و جانم را تازه میکرد. دیگر مقابل بغضم طاقت نیاوردم. دستانم را جلوی صورتم گرفتم. اشک هام جاری شد.
زن به طرف همسرش که روی مبل نشسته بود، رفت. گفت: عزیزم بگیر بچه را و بهش شیر بده.
مرد با دستپاچگی و ناشیانه دخترم را گرفت. زن آمد سمتم و من را در آغوش گرفت گفت : آروم باش بیا بریم تو حياط. من هق هق کنان با او همگام شدم. سمت نیمکنی که داخل حیاط بود، رفتیم. در حالی که گریه میکردم… گفتم : حتما با خودت فکر میکنی من مادر بدی هستم.
– این چه حرفیه… اصلا هم همچین فکری نمیکنم.
تا دو سه دقیقه ای گریه کردم و بعد سکوت بین ما حاکم شد. دستمالی به من داد و من اشک هام رو پاک کردم. کمی دلم هم سبک شد. دستم را گرفت و گفت
– ببین شاید با خودت بگی که خدا تو و فرزندت را فراموش کرده و هر چی صداش میکنی جوابی نمیشنوی؟…
– دقیقا همینطوره…
-من هم مثل تو بودم. ده سال خدا را صدا کردم که مادر شم. همه کار هم کردم اما نشد. بلاخره من و همسرم نشستیم کلی حرف زدیم و بحث کردیم و در آخر تصمیم گرفتیم که بچه ای رو به فرزند خوندگی قبول کنیم. اول همسرم خیلی مخالفت کرد. میگفت بچه باید از پوست، گوشت و خون خودمان باشه. حق هم داشت؛ اما خب از حرفش عقب نشینی کرد. میخوام اینو بهت بگم شاید خواست خدا باشه که ما از این راه صاحب فرزند باشیم. ازت میخوام اصلا عذاب وجدان نداشته باشی؛ یعنی تو فرزندت رو نفروختی فقط و فقط به او داری این شانس رو میدی که زندگی بهتری از نظر رفاه داشته باشه. این طور نیست؟
بعد از سؤالش باقی حرف هایش را دیگر نشنیدم؛ به این فکر فرو رفتم که شانس واقعی همین بود و خدا حواسش به من و بچه ام بود. خودم را برای خداحافظی با کودکم آماده کردم. چقدر خوشحال بودم همچین زنی مادر بچه ام میشود…

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx