داستان کوتاه «ایستگاه قطار»

یک: دیدار

ایستاده ای میان دو خط موازی؛ میان دو خطی که شاید هرگز به هم نرسند. منتظری. منتظر مسافری که قرار است دقایقی دیگر برسد. نگاه ات سرگردان به هر سوی. قطاری که ایستاده حرکت می کند. به دور شدن اش خودت را دل مشغول می کنی؛ دل مشغولی. این حسِ شوخِ همراه با اضطراب، شوق و اندوه که گویی از کمرگاه ات چون عرقی می لغزد؛ و تو کرخت می شوی. گوشه چشمانت، چروک های ریزش را جمع می کند، خندیده ای؛ در درون ات. انگشتان ات که را سرخ رنگ کرده ای دوباره؛ بی هدف در هوا می رقصانی. آه چه ملالی گسترده می شود در هوا. نسیم خنکی می وزد. چشمان ات را برای لحظه ای کوتاه می بندی؛ به لبهایت بوسه می زند باد. شوق. ریز ریز می خندد نگاه ات؛ دوباره. میان هوسی که خانه کرده زیر پوست ات، دچار بازیگوشی می شود سویی را که نگریسته ای. جست و خیز می کند. لابه لای سینه ات گویی پایکوبی جریان دارد. این سلول های شوخ هوس؛ این که لب به لب پر از شور مستی اند. و این موازی بودن ریل های قطار همیشه رنج ات می داده اند، رنجی آهنین. رنجی سخت. رنجی که گویی کهنه است و قژ قژ صدا می دهد. و صدای بوق قطار دیگری خط می اندازد، میان اندیشه هایت که سراپا سردر گم، حیران است در امتداد جسم ایستاده ات، در ایستگاه قطاری، در انتهای شهری که شاید فاصله اش با دریا کم باشد و بشود صدای پرواز مرغ های دریایی را شنید. قیژ… قیژ….. هو … هو… که گویی چهار زانو زده ای در امتداد یک شوق.

کودکی با ذوق از پله ها که نرده های آهنی دارد با رنگی خاک گرفته، پریده تر از خود خاک؛ خودش را می رساند بی پروا به آخرین پله ای که فاصله کمی با سطح زمین دارد، و پایش که به سطح آسفالتی کف ایستگاه برخورد می کند، حس می کنی تمام کودکی ات میان این دو خط موازی شوق دویدن آغاز کرده است. موهایت را پس می زنی و دوباره خیره می شوی به امتداد خط ها؛ خط های موازی. مامور ایستگاه قطار کلاهش را جابجا می کند روی سرش؛ و نگاهش را سویی می چرخاند به اجبار به انتهای ایستگاه و بعد تمام بدنش را حرکت می دهد به سمت راست اش که دو زن سالخورده با چمدان های سیاه ایستاده اند و شاید مبهوت آن تکه ابری شده اند که در منتها الیه ایستگاه در آسمانی که نیمه دیده می شود، تقلا دارد تا بارانی شود هر چند نرم. نرم نرم. ابرهایی که باران می شوند گاهی، دیگر هراسی از آن تماس نوک تیز روشنایی اشعه خورشید ندارند؛ و باکی از اینکه تکان دهند شوق شان را به سمتی که شاید باد نوزد و کلاغ های سیاه پرواز های شوم شان را به سمت و سوی هر خوشبختی نارس و کالی پرواز نداده باشند که…. کلاغ قار قار کرد. کودک قهقهه زد و تکه ابر کوچک باران نشد. و تو دست کشیدی روی نگاهت که منتظر مسافری است؛ که باید حالا به ایستگاه نزدیک شده باشد قطار. نزدیکی. مثل لحظه ای که دو لب به هم می رسند و هوس شروع می کند به بوییدن بوسه و انتهای نوک انگشتانی که تکان می خورد در هوایی که خنک است و آرام. آه این صدای چک چک آب از کجا می آید و بوی آن زمین باران خورده به مشام ات آیا خواهد رسید؟ خاکی که بوی باران می دهد و دشت‌هایی که در هم تنیده اند تمام عریانی شان را و باران که باریده است تمام شب. غلت می زند نگاهت میان دو خط موازی و کودک خود را رسانده به بازمانده پرواز کلاغی؛ که گویی در انتهای ایستگاه قطار، بنده مانده در آخرین سوی نور سرخ چراغی که فرمان ایست می دهد.

بووووق و قطار نزدیک می شود میان هیاهوی دل و هیجان نگاه؛ و پاهایی که شوق دویدن دارند به سوی مسافری که می خواهی در آغوشش بگیری و او چنگ بیندازد لابه لای موهایت؛ که تو تمام خواستن ات را، از شرمی بازمانده از تاریخی همیشه در کتمانی، روی بگردانی به سوی پنجره ای که نیمه باز است رو به مهتاب و تو آواز می خوانی آخرین ترانه مستی را؛ و آن دایره واری یک خواستن و در هم تنیده گی تن هایی تن در تن؛ تن-هایی. و پچ پچ یک هوس لابه لای گوش هایی که گوشواره زمرد، آویزانی اش را در غروری معلق به رخ می کشاند، میان تاریکی یک چهار دیواری شور و شوق. و دهان ات که دچار لذتی وسوس ناپذیر می شود. آه. این ناب. صدایی در هوا پژواک گام های پسرک می شود که به سمت دیگر ایستگاه می دود و کلاغ پر می کشد. پر. پر. پرواز و آواز همه مرغ های دریایی که در امتداد یک مه آلود روز عادی خودشان را به آغوش نامیرایی حباب و آب انداخته بودند به شوق لمس لذت؛ و مکث طولانی بین نفس ها. دم و بازدم. و نفس‌ها … های… های … هو… هو و دست‌هایی که گرده خوردند میان یک التیام. آرام و نفس زدن هایی پی در پی و از کجا می آید این صدای آب؟ این چک چک؟ گویی ابرها زمزمه می کنند باران را. و باران مست کرده است از بلعیدن هرچه برهنگی عریان آنچه آسمان از خود بیرون میراند و زمین در خود جمع اش می کند. جوانه زد دانه. دانه هایی از جنس بلور. بلورهایی که انعکاس می دهند آن آخرین لبخند را میان خطاهای خط‌های موازی. خط های خطاهای موازی. و این موازی بوده گی و نیاز رسیدن و التماس یک لمس و تقاطع هوس هایی که ناب اند در شوره زار ناکامی شن های کرخت و خشنی که سر آشتی ندارند، برای آفرینش هویتی از جنس عاطفه؛ هر چند خاکستری. که خاک در خود می غلتاند دانه را و جوانه را. و جوانه جان می دهد و جان جوانه می دهد و این در هم تنیده گی جان و جوانه؛ و دست می کشی میان سینه هایت که نفس نفس می زند از شوق دیدار دو دیده. که دیده گان نمی شرمند از در هم تندیده گی سوهای خیره شده به ابهام یک کاش. رویا.

قطار می ایستد. نه شاید نمی ایستد. این توهم. نه خیال. این توهم و خیال. و اگر بایستد. و قطار ایستاد. اگر مسافر پیاده شود. مسافر پیاده می شود. سایه اش با دیوار برخورد می کند. دیوار. دستانت را تکان می دهی؛ تو گویی از میان انگشانت کبوترهایی سفید آغاز به پرواز می کنند. مامور ایستگاه قطار خودش را هدایت می کند به سمت نگاه اش که به سوی دری می رود، دو دل در ناگواری میان باز شدن و بسته ماندن؛ و پیرزن هایی که چمدان هایشان را نمی خواهند بردارند از کف آسفالتی ایستگاه و این کودک بازیگوش که تقلای خستگی ناپذیری در رساندن دو موازی به هم دارد. دو موازی. قی ی ی ی ی ژ. صدایی که رسوا کننده است و تو روی برمی گردانی از مهتاب؛ و نگاهت به نگاهی جسور برخورد می کند که می خواهد امتداد هوس ات را لیس بزند. خیس. تر. پر پر. پرواز کلاغ. به آن سوی سرخی چراغ و قطار که توقف کرده است. تصور هجوم مسافران. تخیل هجوم مسافران. این همه مسافر و تو که هوس ات را پیچ در پیچ هراسی مخفوف میان سینه هایت محکم حبس کرده ای؛ که پخش نشود در ازدیاد اضداد هجوم اینهمه مسافر که نابهنگام اتفاق افتاده است در فراز درهایی. درها. درون هایی تو در تو. این گشوده گی. این شاید مسدود. و همه سفرهایی که مقصدی دارند و هر پایانی که آغاز راهی دیگر برای پیمودن است؛ و تو دچار واهمه ای که نگاه جستجوگرت به دیوار برنخورد. که مسافر دچار سایه ای نشود مبهوت و تو خودت را انداخته ای میان سایه و دیوار. میان بهت و ابهت یک دیدار.

دیدار. دار. دی-دار. از میان هجوم مسافران خودت را می رسانی به لحظه ای که می خواهی چشم در چشم شوی و بعد رها کنی تمام شوق ات را در آغوشی که تو را سخت در بر خواهد گرفت. قار… قار…. این کلاغ های شوم. کودک جیغ می زند. سنگی را بر می دارد و به سوی سایه ای بر دیوار پرت می کند. پیرزن ها چمدان هایشان را سنگین می کشند به سوی آخرین واگن قطار که شاید میان راه مسیرش را جدا کند. مسیرهای جدا شده مقصدی دارند آیا؟ خودت را از انتهای سوال ناخوانده ذهن ات آویزان می کنی تا تاب دهی اضطراب را؛ که لابه لای گیسوانت حجمی داده به پیچیده گی مغز؛ و ایستاد می شوی مقابل دری گشوده. نگاه ات را می رسانی به انتهای گشودگی در و بی مقدمه قلبت شروع می کند به آواز خواندن. عمیق. آواز خوانان. و غلت زده ای به پهلویی دیگر و خودت را رسانده ای به ابتدای تپیدن قلب. در بسته می شود. سوت مامور ایستگاه قطار به صدا در می آید و مسافران همه عبور کرده اند. رفته اند. مسافران. راه ها. آمدن ها و و رفتن هایی. خودت را می رسانی به دیوار. به یکباره سایه ای نقش بسته بر دیوار؛ در آغوش گرفته می شوی. دهانت را می بوسد و تمام زبانش را پر می کند از واژه هایی که پر و بال می دهد به آن خزیده در کنج تمنایی هایت. زبانی که در کام ات فرو می رود. واژه گانی که لقمه های لذیذ عاطفه می شوند. پر پر. چشمانت را بسته ای. باز کرده ای. بسته ای. باز کرده ای و عرق شوق از کمرگاه ات جاری می شود. مثل رودی وحشی. مثل بهم خوردن جلبک های سبز به لبالب سنگ ریزه ها. ریز ریز. غرق می شوی در التیام یک آغوش. چشم ات را باز می کنی. چشمانت به دیدار چشمان جسوری باز می شود که گوشه لبت را بوسیده است و چنگ انداخته میان گیسوانت و خندیده قاه قاه. قطار ایستاده حرکت می کند. ایستگاه خالی می شود از هر چه مسافر. تو از میان سینه ات بیرون می آوری هراس ات را. تکان تکان اش می دهد باد. دستت را در دستان مسافر گره می زنی و از پله ها بالا می روید. قطار بوق می کشد. بوووووق. و این دو خط موازی؛ این موازی، همیشه تلخ ات کرده است. آه این توهم. آه این تخیل. بووووق. قطاری رفت. هوا سرد است. خودت را در کت خاکستری رنگ بلندی که صبح سراسیمه به تن کرده بودی، می پیچانی تا بگریزی از گزند سرمایی که اگر فرصت رسوخ پیدا می کرد در تار و پودت، که در ایستگاه قطار ایستاده بودی بیش از یک ساعت، مثل تیغ تیزی فرو می برد تمام سوزش را. سرما. نگاهت را که به هر سوی می دوید را می خواهی جمع کنی از گوشه و کنار این ایستگاه که قطارها و مسافران در رفت و آمدند. این رفت و آمدها و تو آمده بودی تا وفا کنی به وعده ای. قرار گذاشته بودید در ایستگاه قطار. تا بنوشید پیاله ای چای و بگویبد از ادامه راه. تو آمده بودی و به امید دیدار.

دو: مسافر نیمه شب

مسافر نگریست به ساعت دیواری کهنه بزرگی که در سوی عمودی ایستگاه، چسبیده بود به دیوار؛ ساعت گویی ژست اجرای حیاتی ترین نمایش زمان را به خود گرفته باشد. با اعتماد به نفس زیاد، بدون در نظر گرفتن معلقی یکی از عقربه هایش، تیک تاک، تیک تاک صدایی ها بیرون می دهد از خودش. کنسرت تک سازِ تاریخی ای برای تمام قطار هایی که لج کرده اند با هر حرکتی. صدای عقربه های ساعت، هرچند به ته جیغی ناخوشایند از کهنگی شباهت دارد، در سرتاسر ایستگاه قطار طنین انداز شده است. ساعت دو و نیم صبح است. سو سوی روشن چراغ‌ها در مه آلودگیِ شب انگار به اجبار رخنه کرده باشد در دل تاریکی و به این لحظه رسانده باشد خود را، یک روشنایی نامطمئن؛ که هر آن ممکن است حوصله اش سر برود و گریز کند از این هستی که هست شده به تقاضای انسان.

‏مسافر نگاهش را می کَند از تیک تاک عقربه های ساعت دیواری. از نیمه شب بدین سو، خشمی آرام، اما محکم خود را مقابل تمام عبور و مرورهای این مارهای آهنی در مرکز توجه قرار داده است. راننده های قطار و کارگران خط آهن اعتصاب کرده اند. از نیمه شب بدین سو. برای سه روز. برای سه روز قطارها حرکت نمی کنند. قطارها، نه دلواپسِ مسافری اند که ممکن است با هر برهم زدگی، بخشی از او نیز برهم بخورد؛ و نه درگیرِ لجاجت ساعت در خودنماییِ زمان. قطار ها و این قلب های آهنی شان.

‏مسافر چمدانش را در سرمای منفی ده درجه، در خلوت ایستگاه که فقط تک و توک آدم هایی در رفت و آمدند، می کشاند. صدای کشیده شدن چرخ چمدان روی سنگ فرش کهنه آسفالتی ایستگاه پخش می شود. صدا گویی تقلا دارد خود را آویزان کند از بی رمق آوازِ عقربه ساعت، آه این بی رمقی، تا شاید توهم همنواختی، او را از به زوزه ای تبدیل شدن، در دل این شبِ سرد برهاند. این شب و سوز سرمای اولین ماه زمستان. قطار متوقف شد و دیگر حرکت نکرد و مسافر ماندگار شد در این ایستگاه خلوت و مسافرانی که در گوشه و کنار سرگردان، منتظر معجزه حرکتی بودند به مثل او، تا از سردرگمی این نابهنگام نامعلوم توقف رهانیده شوند. مسافر خودش را به دکه قهوه فروشی رساند. مرد سیاه پوست جوانی خود را درون کاپشن سرخ رنگ بزرگی پیچانده، تقلای گریز از سرما. میان وقفه های نه چندان وقفه، دستانش را به دهانش نزدیک می کند و بخاری که از بازدم اش به مثل ابری بیرون می آید را می دَمد به دستهایش؛ ناگهان دندان هایش بیش از اندازه سفید می نمایند، مثل سربازهایی که کنار هم ایستاده باشند با یونیفورم‌های همرنگ. گاه این همرنگی ها چقدر نامتعارف و نامرتبط اند، مسافر با خود می اندیشد و ناخودآگاه نگاهش را می گیرد از سفیدی دندان های مرد، و خود را به کنجی می کشاند تا سوی نگاه مرد با سویِ چشمان او تلاقی نکند. موهای پخش شده مقابل چشمانش را پس می زند. سوز سرما رخنه می کند درون پوستش، در فاصله ای که دستش را از داخل جیب بیرون می آورد، موهای پخش شده را کنار می زند و دوباره دستش را داخل جیب سمت راستِ کُتِ بلند خاکستری اش با پُرزهای درشت، فرو می برد. این سرما چه جسورانه بیداد می کند.

قهوه ای تلخ سفارش می دهد با شیر. می داند که تا طلوع خورشید چشمانش میان خواب و بیداری سرگردان خواهد شد؛ چاره ای نیست. و این تمکین بی چاره گی. این تن دادن به اجبارهایی هر چند کوچک. این اجزا. تنها امکان رفتن به شهری که مقصد نهایی اش است، اتوبوسی ست که حوالی صبح می رسد. می اندیشد به انتظاری که پیش روی اش قدم علم کرده و لجوجانه ایستاده است. سرش را تکان می دهد و به کف زمین خیره می شود. گویی زُل زده است به دست و پا زدن فکرهای منتظر، به انتظار ایستاده تنها امکانِ رفتن که تکاپو دارد بجهد درون مغز مسافر. مثل کودکی چُست و چابک. و قبل از اینکه مسافر دوباره سرش را تکان دهد، اندوهی نا بهنگام، که گویی شده آن عضو ناجورِ انجمنِ خیال های یخ زده اش، شروع می کند به دل آشوبی و بیقراری. دستهای سیاهِ قهوه فروش سیاه پوست شیرِ سفید را درون گیلاس پلاستیکی گلدار، که به مثل این می ماند باغی استوانه ای را در خود حبس کرده باشد، به قهوه تلخ اضافه می کند. مسافر به ریخته شدن و حل شدن شیر در قهوه عمیق می شود. سرما سوز می زند. بخاری که از قهوه ی داغ به هوا می رود، همراه می شود با بخار دهان مسافر هنگام نوشیدن. تزریق اندوه در سرما در سراسر وجود مسافر، تلخ تر می کند طعم قهوه را. گاهی میان تمام راه‌هایی که آمده و رفته است، به این اندیشیده که سرچشمه این سوگی که او را در همه راه‌ها، سفرها، همسفر است کجاست؟ کدام یاد را زیر و رو کند تا لمس کند زخمی را که ناسوری اش تا اکنونِ نفس کشیدن های مسافر ادامه دارد.

پیرزنی که چندین لایه لباس را روی هم پوشیده، از انتهای تاریک ایستگاه، که علامت خروج دُرشتی روی دروازه اش مقتدارنه خود را به رُخ می کشد، با چرخ دستی پر از همه وسایل نامرتبط به زیستن، تو گویی به داخل ایستگاه به یک باره پَرت می شود. مثل هجوم نابهنگام یک صدا به دامنِ سکوت. مثل برخورد زمان به تقلای بی مانند ثانیه ای از گذشته، برای دوام در حال. خیالِ مسافر به یکباره انگار کشیده می شود از دور دست‌های دور به داخل ایستگاه. به پیرزن می نگرد. پیرزن چرخ دستی اش را به سختی می کشد و صدایی کریه سکوت ایستگاه را می شکند. صدا پخش می شود در سرتاسر ایستگاه که با تمام آبادانی اش اما گویی بازمانده های متروکیِ یک شکوه است که حالا مکث کرده در بوسه ای طولانی، به مثل خیال یک بازگشت با شکوه بعد از یک طرد و ترک، در روزهایی که همه قطارها طبق برنامه ای مشخص حرکت می کردند و هیچ کارگر خط آهنی هوای دل بستن به اعتراضی را نداشت. مسافر همچنان چشم دوخته به چرخ دستی، می شنود بگو مگوهای پیرزن را با خود، که بیشتر به نجواهای بیمارگونی می ماند، تو گویی با پیری اش کلنجار می رود. و این کلنجار با زمان. این مجهول، این نامعلوم. نجواهایی مثل صداهایی نامفهوم در اسارتِ مفهوم هایی به اجبار دیکته شده، از سوی همه آنهایی که با هر چه معنا سر آشتی ندارند در انتهای عُمر.

مسافر خودش را به کنج خلوت ایستگاه که تاریک تر است و روشنایی چراغ ها کمتر راه یافته به آنجا، می رساند. گیلاس پلاستیکی قهوه را داخل زباله دانی می اندازد و بی اینکه میلی داشته باشد، با مکثی طولانی نگاه می کند به گل های گیلاس که میان زباله های دیگر گم می شود. محو شدن یک زیبایی. حذف از هستی و ادغام شدن در میان نیستی. گویی گل های گیلاس جاندارانی بودند که با انداخته شدن به داخل سطل زباله، به زندگی شان پایانی ابدی داده شد. این پایان ها. و مسافر به یاد می آورد آخرین پایان را. که گویی تمام دل و جانش به یکباره فرو ریخته بود و او در آن لحظه تنها به ابدیت یک تمام می اندیشید. و این گل‌های گیلاس پلاستیکی حالا میان زباله دانی؛ که شاید دوست داشته اند از هستیِ کاغذی شان بگریزند و به زندگی در باغ برگردند؛ به دامن طبیعت، که هر صبحگاهان با لمس ژاله ای سر مست شوند از زیستن. بود شدن یک هست. هست شدن یک بود. آه این توهم بازگشت به ریشه. نه باید رویا شد. رویای بازگشت به ریشه.

مسافر دستانش را در جیب فرو می برد. این ناخودآگاه گریز از سرما. انگار تمام مسافران سر درگم این ایستگاه خاموش از سرما می گریزند. این بی میلی در این سیاهی شب چه اجبارهایی را به او تحمیل می کند. و بی میلی دیگری، وادارش می کند یکی از دستانش را بیرون آورد از جیب تا چمدانش را به سمت دیوار بکشد. و تکیه می دهد به دیوار تمام جسمش اش را که گویی میل به هیچ حرکتی ندارد. به مثل قطار ها که لج کرده اند. این مارهایی با قلب های آهنی. آهنی. و دیوارها چه تکیه گاه های سستی بوده اند در سرنوشت اش، مسافر به یاد آورد. گاهی چقدر آرزو کرده بود، در آن روز های دورِ فرو افتادن از بلندای آرزوهای بر باد رفته اش، دیواری مستحکم، تکیه گاهی شود تا او و هستی اش که آبستن اندوه های سوگوارتری از سوگ های روزگاران شده بود، تکیه زنند به آن تا سقوط نکند به قعر نا امیدی. به عقربه معلق ساعت دیواری نگاهی گذرا می اندازد. او بارها سقوط کرده است به انتهای نا امیدی و دوباره بازگشته است و این لجاجت در بازگشت گاه مثل نگاهی گذرا به او پوزخند زده است. چقدر منفور است این گذرا نگریستن ها. این گسستِ از تمرکز و این آغاز جدایی از امتدادِ یک اصرار برای ادامه دادن. آیا می شود به وفای زمان دل بست؟ آیا می شود به وفای عمر امیدی داشت؟ آیا می شود به وفایی وفا کرده دل بست؟ و مسافر گویی تمام بار سفرهای عمرش را می خواهد به زمین بگذارد. دلش می خواهد چهار زانو بزند میان همه این انتظارهای هر چند بی هیچ وعده ای به وفای زمان و مردمانی که در این زمانها زیسته اند و تصور کرده اند، ردپایی از خود بر جای گذاشته اند. پوزخندی می زند مسافر. ردپایی بر جای گذاشتن.

ناخودآگاه به سمت دیگر ایستگاه گام بر می دارد مسافر. چمدان به دنبالش کشیده می شود. چه خیالی. مسافر چمدان را به دنبال خود می کشاند. این واقعیت است. همیشه بارهایی را به دنبالش کشانیده تا تصور کند هنوز پایش به زمین بند است. هنوز دلش در گیر زندگی کردن میان اشیاست. هنوز می خواهد لمس کند اندکی از داشتن هایی هر چند مقطعی را. و مسافر می داند که دیگر پایش به هیچ مکانی و دلش به هیچ داشتنی بند نیست. که گویی بریده شده است از همه آنچه روزگاری داشته است و از هر آنچه روزگاری هوس داشتن شان را به اندازه ی آرزوی کوچکی در دل کاشته بود. آفتاب که رفت، تمام جوانه ها خشکیدند. کجا خوانده بود این جمله را و حالا در این ایستگاه، میان این سرمای سوزناک، چرا به یاد آورد این خشکیدگی را؟ چرا به یاد رفتن آفتاب افتاده بود؟ و حالا در چنین سرمایی که عقربه های ساعت هم دیگر میلی به طنازی در مقابل زمان ندارند، مسافر و چمدانش هیچ اختیاری ندارند برای انتخاب سو و سمت های رفتن و گذاشتن گام و هر چه بیشتر کنده شدن از هستن ها. سردی سوزناک زمستان، این زمستان سوزناک و می خواهد هزار بار تکرار کند سوز، سوز، سوز…؛ که مسافر را مجبور می کند به کنج دنج تر و تنگ ترِ ایستگاه بخزد. کنج ها. کنج گرم تر است و خلوت. کنج ها، پنهان-مکان هایی برای خزیدن در دلِ همه ی ندیده شدن ها. شاید که سرما و سوزناکی زمستان حیا کند و او را برای لحظه ای تنهاتر بگذارد با خودش.

در کُنج این کُنجِ پنهان، مسافر تکیه می دهد به دیوار. چشمانش را برای لحظه ای می بندد. ایستاده است در راهروی قطار، دستانش را از پنجره قطار که به مقصدی می رود نامعلوم، بیرون آورده است و احساس می کند برخورد باد را با نوک انگشتانش. به مثل لحظه ی عشق بازی زبان و لب قبل از هم آغوشی دو تن؛ تن- هایی تن در تن. رخنه می کند میان قلبش حس یک رسیدن به رضایت که گویی سال‌هاست در آشوبی گم گشته غرق و سرگردان، و حالا او شده است آواره – مسافری میان جاده و راه ها. راه هایی که گویی به هیچ جایی نمی رسند. که گویی تمسخری شده اند برای پیمودن گام هایی که پیمودن تنها چاره ی ناچاری هایی ست که در آن گرفتارند. مکث باید این جا بیاید و چهار زانو زند و از لجاجت بسیار گونه هایش سرخ شود. مکث باید اینجا مکث کند. اینجا در این لحظه. اینجا میان هر چه پیمودن. مسافر چشم‌هایش را می گشاید. دو مرد که هردو به طور نامربوطی لباس سیاه و بنفش پوشیده اند، آن سوی تر در حال سیگار کشیدن و گفتگویند. خلوت کُنج خدشه دار شد. مسافر به دهان هر دو مرد خیره می نگرد. دهان هایی که تند تند تکان می خورند، گویی واژه گانی که بیرون میدهند بین دو دهان رد و بدل می شود به مثل توپ هایی گِرد. لعاب جمله های ناتمام شان به کفِ زمین پخش می شود و یکی از مردها ته مانده سیگارش را به سمتی نامعلوم پرت می کند. مسافر ناخودآگاه چشمانش همزمان با پرتاب ته سیگار به سویی حرکت می کند؛ این سوهای نامربوط به انتهایی؛ و این همه نامربوطی در یک شب، و به سمت پیرزنی که لایه های زیادی از لباس را پوشیده است و گویی پرت شده بود داخل ایستگاه بی اختیار، و حالا کنار چرخ دستی اش به خوابی عمیق فرو رفته، دچار ایست می شود نگاه مسافر. و مسافر تصور می کند شاید خواب های پیرزن همه شان پر از پرنده هایی باشد که دلیل پرواز را فراموش کرده اند.

مسافر این سوی تر می آید، در کُنج دیگر این کُنج خلوت، مردی چهار زانو زده روی سرمای کفِ زمین. گویی ضیافتی باشکوه به راه انداخته باشد و موهای بلندی دارد که به جو گندمی می زند؛ مقابلش روزنامه های کهنه را پهن کرده است، تکه ای نان و مقداری سبزیجات و پیاز خام خرد شده ریز و درشت را مرتب چیده رو به رویش، روی روزنامه ای که شاید مهمترین خبرهای جهان را از دیروزها خبر داده بودند، که دیگر امروز هیچ جذابیتی برای این لحظه جهان نداشت. جهان و خبرهایش. این نشخواری تیترها. و این تهوع بی تفاوتی. خبر. کور شدن هزاران کودک در بمباران دهکده ای در جنوب اوکراین و یا بی خانمانی زنان بیوه در عصری عادی در غزه و یا هم دخترانی که دیگر نمی توانستند با کتاب و قلم آشتی کنند در گوشه ای از افغانستان و ربوده می شدند در روز روشن. این خبرها. که چه زود کهنه می شوند و عادی. و این هیاهوی تازه که شاید فردا سر خط خبرها شود. های خبر جدید، خبر تازه نفس: اعتراض کارگران خط آهن ایستگاه قطاری که مسافری داشت جا مانده از قطار. که مسافرانی داشت جا مانده از هر حرکتی. و مسافر نگاهش را از مردی که با ولع لقمه ی نان را می بلعید و گاهی عمیق می شد به سطری از روزنامه کَند.خیره شد به سقف کُنجِ خلوت که خلوتی اش را حالا به حراج گذاشته بود. نه حالا دیگر خلوت نبود و تا صبحِ روشن، هیاهویی پر از صدای دور و نزدیک شاید تمام کنج را تسخیر کند. و آه امان از تسخیر شدن. این هیاهوها همه جا سرک می کشند تا دنج گوشه های خلوت جهان را دچار اضطراب کنند.

مسافر دستانش را در جیبش فرو برد دوباره. به چمدانش خیره شدکه گویی به مثل سرباز تحت امری، آماده به شنیدن فرمان حرکت بود. خودش را در میان کت خاکستری بلندش پیچاند و نگاهش را برد به سویی که دیوار کنج خلوتِ حالا پر از هیاهو، تمام می شد. فاصله ای ایجاد می شد وسیع برای تمام رفت و آمدهایی که در این سحرگاه زمستان سرد، حالا، بی رفت و آمدهایی به مثل فرسوده مکانی می نمود ناگوار. بی عبورهایی که وعده دهنده به مقصدی معلوم باشد. و بعد ریل های قطار آغاز می شدند. موازی. و قطارهایی که لجاجت کرده بودند و مسیرهایی که در توقف بند و از رسیدن باز مانده بودند. مسافر برای لحظه ای دوباره خیره می شود به سقف. چِک چِک آب، و قطره هایی که به کفِ زمین برخورد می کند، صدایی که محو می شود میان هیاهوی صحبت زن و مردی که به کنج پناه آورده اند، شاید در لحظه ای که افکار مسافر در حالِ اکنون، پریشان دیروزها بود و آواره در طول و عرضِ ایستگاه قطار. زن و مرد به هنگام گفتگو نگاه شان را به سویی ناهمگون متمرکز کرده اند و پرنده سیاهی که به یکباره از میان شان عبور می کند، بهم می زند تعادل حرف‌هایی را که می رفت به جمله های پر معنا ختم شود. خفاش سرگردانی که به سمت دیگری از ایستگاه پرید، تا شاید دیگر آدمی زادی خلوت اش را برهم نزند. مسافر به پرواز خفاش خیره، طولانی نگریست، آنقدر نگریست که خفاش در سیاهی گم شد. و جایش را سوز سرمایی گرفت که شاید جامانده ای بود از ترس خفاش از همهمه مردمانی که آمده بودند در این کنج جمع شوند از سوز سرما. این بزمِ گریخته گان از سوز و جستجوگران گرمایی هر چند ناپایدار.

مسافر چمدانش را کشید به سمت دیوار. این ایستایی چمدان مقابل چشمانش او را به یاد تمام لحظه هایی می انداخت که دیروزها می توانست در آن تغییری ایجاد کند، اما پروای رسوایی ای که پچ پچ زمانه روزگارش را دچار اندوهی بیشتر کند، او را وا داشته بود همانطور بی ثمر ایستاد شود در مقابل هرچه رکود رخنه کرده در عزم اش. چمدان را تکان داد تا تکان بخورد سوی نگاهش. و سوی نگاهش رسید به مردی با موهای بور، چشمان آبی براق که شلوار نازک صورتی رنگی پوشیده بود با پیراهنی به رنگ ارغوانی و شاخه گل میخکی در دستانش بود. از پله برقی زیر زمین بالا آمده بود و به یکباره شروع کرده بود به رقصیدن، که رقص گل در دستانش برخورده بود به نگاه مسافر. گل را به سمت و سوهای دور و برش می رقصاند، آوازی می خواند قدیمی، با ریتم منظمی که گویی تسلط کامل رویش داشت. مرد آنقدر رها می رقصید که حتی سوز سرما می شرمید از رخنه کردنی لجوج. گویی در دنیای مرد هیچ زمستانی نبود. گویی تمام سردی های جهانِ او کوچ کرده بودند به سرزمین های دور. آنقدر دور که حتی نمی شد خط هایی به توهم مرزی برایشان کشید. مرد می رقصید. با گلی در دست و ارغوانی رنگ پیراهنی بر تن.

به یکباره کنج تبدیل شد به باغی پر از گل؛ و گلهای گیلاس پلاستیکی آواز خوانان از سطل زباله بیرون جهیدند چون بازیگوش کودکی که به دنبال بادبادک رنگی اش امتداد یک جاده یک طرفه را می دوید. پاهای پرشور مرد که می رقصید خودش را به پیرزن رساند، خواب او را بر آشفت. دست پیرزن را گرفت. شاخه گل میخک را مقابل چشمان پیرزن رقصاند و طنازی گل پیرزن را به یاد روزهای دخترکی جوان در یکی شهرهای اروپای شرقی انداخت؛ که در ایستگاه قطاری دور از همه راه‌هایی رسیده به شهرهای بزرگ ایستاده بود با دامنی چین دار به انتظار. آن روز باران باریده بود. پیرزن چشمانش درخشید. فریادی از شعف از گلویش بیرون پرید که ادغام شد با آهنگ ساز دهنی مردی نشسته در کنجی آن سوی تر، که دیگر روزنامه های جهان را نمی خواند و سهم خود را از پایکوبی یک شب زمستانی در ساز دهنی که آهنگی از باخ را می نواخت به جهانیان هدیه می داد. زن و مردی که سودای معنا دهی به گفتگوی شان را داشتند خیره به مرد شاخه گل در دست نگریستند، و بی مهابا شروع کردند به حرکت دادن پاهایشان. همدیگر را بوسیدند بی واسطه و مسافر به یکباره خندید میان اینهمه اتفاق. چمدان را رها کرد برای لحظه ای و گسست از هرچه به دنبال کشیدنِ باری. این سنگینی. گسست از وابستگی به اشیا و شروع کرد به سوی دادن نگاه اش به سمتِ بازگشت خفاش که رفته بود تا در امان باشد از پچ پچ آدمیزادان و حالا پروازش را گویی رقصان و خوشان برگردانده بود به سقفی که از آن معلق آویزان شد و شروع کرد به آواز خواندن. باد سوزناک خاموش شد. زمستان خجل سرک می کشید از انتهای آن سوی تر و آواز ترانه ای بلند در حزنی غریب سرتاسر ایستگاه را پُر کرد. ترانه ای از دیروزها که زنی سروده بود در ایستگاه برای معشوقی که نیامده بود؛ و حالا مرد سیاه پوست، پیچانده تمام هستی اش را در کاپشنی سرخ، می خواندش با صدای بلند. مسافر دستانش را از جیش بیرون آورد، حرکت داد در هوا. میان شادمانی نگاهش و شروع کرد به رقصیدن دست در دست پیرزن. ساعت نواخت. چهار بار نواخت. کنج خلوت پر از هیاهو شد و آواز. و اندوه سوزناک زمستان که گویی رخت بربسته باشد و رفته بود به جایی دیگر. مرد شاخه گل به دست میان جمعیتی خرسند، شاخه گل میخک را به اوج می برد و برایش نیایش روزهای یک شنبه را در ترکیبی از آواهای سرزمین های گرم، شادمان تقدیم می کرد. و مسافر دید که گل میخک لبخندی زد و در یک چرخ زدن مرد به دور ستون قاه قاه خندید. مرد گل میخک را در آغوش گرفت. مسافران مقصدهای نامعلوم و منتظر در ایستایی حرکت قطارها، بی پروا می رقصیدند با زمان و کنجی که حالا شاد ترین کنج جهان شده بود.

مرد شاخه گل میخک را به دهان گرفت، از میان جمعیت که غرق در پایکوبی بود، جدا شد. به انتهای کنج رفت، از کنج بیرون کشید خودش را با چرخشی و رسید به ریل های قطار. میان خط های موازی ریل‌ها رها و سرشار از مستی می رقصید و می رقصید و خفاش که پروازش را گسترده بود به پهنای آسمان، او را همراهی می کرد. مسافر به دور شدن مرد نگریست و به دستانش که در هوا به سمت و سوهایی مرتبط با نگاهش در هماهنگی بین زمان و زمین می رقصید. مسافر خنده ای کرد دوباره. و ساعت نواخت. پنج بار نواخت. مسافر در میان هیاهوی کنج، چمدانش را تکانی داد، از کنج بیرون خزید و دلش را دلداری داد از آوارگی ای نابهنگامی که در دل شب به او تحمیل شده بود و حالا شادمانه در آغوشش گرفته بود. به سمت دروازه که علامت خروج بزرگی خود را به رخ می کشید، گام برداشت. صدای کشیده شدن چمدان بر روی زمین در سرتاسر ایستگاه پخش شد. مرد شاخه گل به دست میان قطار ها سوت زنان می رقصید و مسافر از دروازه بیرون رفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

صحرا کریمی