غلام سخی بسیار آدم کارگر بود. او ساده دل و با ایمان هم بود.
یک روز صبح زود از خواب بیدار شد، نمازش را خواند و آیت الکرسی را هفت مرتبه دور دور و پیش خودش فوت کرد. ساک کارش – یک کیسه برنج خالی که داخلش قابلمه کوچک ماکارونی بود – را برداشت. صورت کوچک دخترکش را با داخل لبهایش بوسید تا خارهای بروتش از خواب بیدارش نکند. به زنش گفت که صد تومان صدقه بیندازد. بسم الله بلندی گفت از خانه برآمد، کار هر روزش این بود.
صف درازی از آدم و شیخ در ایستگاه اتوبوس منتظر بودند، غلام سخی سه صد تومان به نفر جلویش داد تا برایش کارت بزند. یک صندلی خالی گیر آورد و نشست تا اتوبوس حرکت کرد دل غلام سخی را خواب برد.
کسی شانهاش را تکان داد، چشم که از خواب گرفت سرباز قد بلندی کنارش ایستاده بود.
– کارت شناسایی؟
جان غلام سخی یخ شد. دلش برای دخترش تنگ شد. سرباز به زور از شانهاش گرفت و بلندش کرد. اول گلشهر بود، ایستگاه آخر.