داستان کوتاه «النگوهایی که بزرگ می‌شوند»

اخم هایش توی هم است. دستش را روی شکمش فشار می‌دهد و نزدیک می‌شود. بند تفنگش را روی شانه چپش انداخته است. می ایستد، کف دستانش را به هم میمالد تا گرم شود. ها می‌کند. دوباره اخم هایش توی هم میرود و شکمش را می‌گیرد. کمر بند شلوار آبلغش را باز کرده و پشت به من می‌نشیند. شکمش ترق ترق صدا می‌دهد. علف های خشک شده ای که به باسنش برخورد می‌کند را با دست میخوآباند.
از روی تپه که پایین می‌آمدم او را دیدم. سرش را پایین انداخته بود و دایم آن را تکان می‌داد. پشت دو تخته سنگ پنهان شدم. زمستان بیشتر در سنگ نفوذ می‌کند. این را حالا می‌فهمم که به سنگ بلند سیاه پناه آورده ام. انگار میخواهد تمام روح و گرمای مرا ببلعد. نوک انگشتانم چاقوی تاشو باز شده ته جیب ام را لمس می‌کند. نمیدانم چرا ناگهان دست چپم سست می‌شود و سبد از دستم می افتد. مرد تکانی به خود می‌دهد سرش را سمت من میچرخاند

_شاشم نمیتانیم

یک لحظه چشم در چشم می شویم. دو دستی شلوارش را می‌چسبد و میخواهد بلند شود از بین دو تا سنگ میپرم بیرون چاقو را در پشتش فرو میکنم چاقو مثل سوزن چرخ خیاطی به پشت مرد فرو میرود و بیرون میاید تا مرگ را به تن او بدوزد. مرد را که رها می‌کند. ه و ا ش تا زانوهایش پایین می آید و با صورت روی زمین فرود می آید. باد و نجاست هنوز از شکمش خارج می‌شود و روی زمین و شلوارش می ریزد. مرد سجده کرده است اما سمت راست صورتش را به جای پیشانی روی خاک گذاشته نفس های بریده و خون آلود میکشد شاید خرخر کنان ذکر سجده اش را میگوید. قسمت پنجه بوت سیاهش روی زمین و کف بوتش سمت من قرار گرفته. دستانش در امتداد بدنش رها شده پنجه بوتش سر میخورد و شیاری روی خاک ایجاد می‌کند. بدنش شبیه مرغ‌هایی که علی سر میبرید تکان میخورد. پایش ضربه آرام ب پایم میزند. نفس حبس شده ام را رها میکنم. چاقو را آن قدر محکم در دستم نگه داشته ام که انگشتانم سفید شده است. خون سرباز روی انگشتانم حرکت می‌کند از چند قطره از مچ دستم روی خاک میریزد و چند قطره راه ساعد دستم را پیش میگیرند. صورتم گر می‌گیرد. از سنگ تکیه میگیرم پای آن بالا می‌آورم. سرم را که بالا میگیرم تازه می‌بینم سنگ‌ها چقدر شبیه دوتا تآبوت اند. سرم گیج میرود. میخواهم خون و استفراغ را از روی صورتم پاک کنم اما باز هم سرم گیج میرود.
صورت به صورت سرباز نفس میکشم .او هم نفس میکشد خرخر. قطره های خون کوچک روی سبیل های کرکی اش گیر کرده اند .
چشم هایش نیمه بازند. چه مژه های بلندی دارد. جلو چشم هایم را سیاهی می‌گیرد. آخرین بار توی غار بود که چشم هایم سیاهی رفت. سبد را از ورودی شیب دار غار سر به پایین سر دادم .علی آن را پایین گرفت و گذاشت لبه یک تخته سنگ که مثل بقیه غار خاکستری خیلی روشن بود.

– علی خان من میترسم تو را خدا بریم یک جای دیگه

چشم هایش را ریز کرد لبخند زد و سینه خیز از شیب بالا آمد دستم را کشید افتادم روی او افتادم. غار جیغ ها و قهقهه های در هم تنیده را سمت ما منعکس می‌کرد. بازوانم قدرت بازوانش را لمس می‌کرد. هردو به پایین غلط میزدیم. غلط آخر نسیب او شد.

– کجا میری زهرا؟ چرا قهر میکنی؟

داشتم از شیب بالا میرفتم

– زهرا یک لنگه پا چطور خانه میری؟

برگشتم توی چشم هایش زل زدم چشم هایش گرد شده بود با دستش ب بالای ورودی غار اشاره کرد:

– زهرا اژدها!!!

صدای افتادن چیزی نزدیک خودم را شنیدم. خواستم نگاه کنم اما همه چیز تیره شد بدنم سست شد انگار استخوان‌هایم را به ناگاه از کالبدم بیرون کشیده اند. تصویر مات علی را می‌دیدم که به سمتم خیز برداشت. آرامش آغوشش را حس کردم. در آن غرق شدم.

– زهرا جان بیا این قند بخور؛ توی دهن خودم ترش کردم. زهرا بلند شو.

نمیدانم چند تا قند توی جیبش داشت یا چند تا قند توی دهانم گذاشت یا چند لحظه از خود بی خود بودم. در آن لحظه تنها درک کردم تن صدایش تغییر کرده بود توان جوآب دادن نداشتم. چشم هایم را که باز کردم دیدم شالم را از سرم برداشته دارد با آن مرا باد میزند قطره درشت عرق روی پیشانی اش لای آبروهایش گم شد. نفس اش را بیرون داد:

– تو که ما را کشتی دختر جان

و باز خنده روی لب‌هایش دوید.

به من خیره شد شیطنت از چشم هایش شراره میزد. به گردنم اشاره کرد:

– مادرم همیشه میگفت برف‌ها اطراف غار آب میشند تو چرا آب نشدی؟!

سرم را که پایین گرفتم دیدم دوتا دکمه کوچک از ردیف ده تای دکمه جلو پیراهنم باز است. دستم را پایین گردنم گذاشتم

– بی حیا

سرش را خاراند:

– خوب گفتم نفس بکشی. اما عجیب موی سیاه ات به برف می آید. چشم هایت را هم که سرمه میکنی انگار دو بادام شیرین را دورش خط گرفته اند.

از جا بلند شدم که این دفعه بروم. بروم خودم سبد علف را پر کنم. با سه تا از دوستان صمیمی ام که قرار بود جور مرا بکشند. هرکدام از سر سبد سنگین تر از هر روزشان سبد مرا پر کنند.

دستم را گرفت:

– بشین

مرا پشت به خودش نشاند صدای باز شدن چاقویش را شنیدم. با گوشه چشم میدیم که موهایم را بالا آورد. چاقو انداخت میان بند قرمزی که موهایم را با آن می‌بستم. هر چهار بافت مو را باز کرد.

– تو مگر نمیدانی بد است یک زن خودش موهایش را ببافد؟!

دستش را فرو کرد؛ موهایم خوب پریشانشان کرد

– عجب موجی دارد دل آدم را با خودش میبرد.

چشم هایم را باریک کردم:

– تازه دلت را برده ام علی خان.

خندید. سرش را کج کرد سنجاق سرهای پیچه هایم را باز کرد.

– تو که میدانی اولین روز مکتب دل ما را بردی. هشت ساله بودی من سیزده سالی داشتم.

– همان روزی که پسر خان ده شما، ملا را تهدید کرد که اگر فلکش کند نوکرهای خان را میفرستد تا ادبش کنند.

آه بلندی کشید پاهایش را روی گلیم دراز کرد.

– ها ما هم خوب خندیدم و گفتم:

– ملا از فلک شاگرد میترسه. و ملا هم مرا خوب فلک کرد.

– دیگه مکتب نیامدی نه؟ با آن دست گلی که به آب دادی توی کفش ملا.

سبد کوچکی که مثل گلیم و فانوس از خانه بود گذاشت بین من و خودش.

– گپ کم کن مه که نکردم زیر سگ گرفتم کفش ملا را همان روز نجاست درس می‌داد. گفتم نشان بدم درس فهمیدم.

– فردا به مکتب شایعه شد که گم شدی.

بسراغ را در آورد

– برای اولین بار پایم باز شد به این غار؛ غار اژدها. خوب شد فلک نشدن بچه خان پای مره از مکتب برید زهرا که خواندن بلدم.

پوزخندی زدم

– پس چطور تو را خر مغز مکتب می‌گفتند

یک تکه از بسراغ های سرخ بزرگ را گاز زد و یکی هم سمت من گرفت.

– آخر مه عاشق سگ جنگی و خروس جنگی هستم خودت بگوی تو کشتی پشت کی رو زمین نزدم توی ده آن وقت بگویم چه من و رقع و گلشا دوست دارم بخوانم. یا شیرین فرهاد یا رساله که سگ نجس است پدرم خوش داشت ملا شوم.

دراز کشید و دست‌هایش را ستون سرش کرد. به سقف که یک گردن از خودش بلند تر بود زل زد.

– خدا بیامرزه کربلایی را.

چشم هایش را بست یک لحظه سکوت توی غار پیچید.

– اگر مادرم بفهمد علی جانش آمده خوب مرا چوبکاری می‌کند.

– پس مادرت هنوز تو را علی جان میگه

ب چشم هایم زل زد و گفت

– اسمی که خودش رویم گذاشته؛ آخر باید جان یک نفر باشم.

– پس من هم میگویم علی جان!

بلند می‌شود لباسش را می‌تکاند.

– برویم تا چشمه

دلم دوباره میلرزد.

– توی تمام ده هیچ کس پایش را اینجا نمیگذارد علی. یادت رفته اینجا غار اژدهاست میگن چند نفر تا حالا اینجا نفس اژدها پیچ کرده شان. اگر خود اژدها ببینیم چی کار از مریضی گذشته میمیریم.

فانوس روشن می‌کند و راه می افتد

– من صدبار تا ته غار رفتم، هیچ چیز نبود. خودت به چشم دیدی کسی رفته باشد داخل غار مریض بیرون شود؟ خوب دیگه بیا.

دستم را دور بازوی راستش حلقه کردم. هوای غار دم کرده بود

– انگار همین الان تفتی شلغم انداخته باشی.

زودتر از آنچه فکر می‌کردم به چشمه رسیدیم. سقف غار آن جا خودش را بالا کشیده بود و از چند سوراخ روی آن نور و هوای تازه وارد غار میشد. بخار با غلغل آب از چشمه بیرون میزد.

– کفش هایت را بکن؛ پاچه هایت را بالا بده بیا توی آب

جریان آب گرم را احساس می‌کردم. علی چند قدم جلوتر که رفت آب تا زانویش میرسید. پیراهن نباتی رنگش را توی شلوار همرنگش کرده بود.

– من جلوتر نمیام شلوارم خیس میشه.

آمد جای من؛ فانوس را خاموش کرد و گذاشت روی یک سنگ کنار چشمه.

– ولم کن علی مست کردی الان چپه میشیم توی چشمه تمام لباس‌هامان خیس میشه.

بازوانش را دور زانوهایم قلاب کرد. مرا می‌چرخاند. حالا نوری که از شکاف‌های غار می‌آمد خودش را بهتر نشان می‌داد. علی که میچرخید صورتش تاریک و روشن میشد. بخار که به سقف غار و شکاف ها میرسید قطره میشد و روی سر و صورت ما می‌چکید. من صورتم را بالا گرفتم چشم هایم را بستم و به این سرگیچه مطبوع تن دادم.

چشم هایم را باز میکنم هنوز دنیا دور سرم میچرخد. موهای تنم سیخ می‌شود. یعنی جواب می‌دهد. دست زمخت سرباز را میگیرم. با چاقو کمی نوک دو تا از انگشتانش را میبرم. خون گرم توی دهانم جریان پیدا می‌کند. (

– سربازهای مغول وقتی سوار بر اسب بودند و احساس ضعف می‌کردند، گردن اسب را تیغ کوچکی میزدند و از خونش می‌نوشیدند.

خون که به گلویم میرسد اوغم می‌گیرد. برمیگردد توی دهانم دوباره قورت میدهم.

علی وقتی موهایم را می‌بافت برایم داستان تعریف می‌کرد. توی سه ماه نامزدی در بافت استاد شد. چقدر زود گذشت. اما این سه ماهی که از رفتن علی میگذرد به اندازه سه تا زندگی بر من گذشت. انگشتان یخ زده زمستان انگار توی پهلوهایم فرو میرود که اینگونه آن را به درد می‌آورد. دسته سبد از فاصله بین دو تا سنگ دیده می‌شود. طی این چند سالی که گذشته چقدر خاک گرفته و پوسیده شده. گلیم و فانوس و سبد توی غار ماند. قرار بود هر از گاهی بعد عروسی هم به آنجا سر بزنیم. مریم را که حامله شدم حتی تصور هوای دم کرده غار حالم را بد می‌کرد. علی هم سرش به خروس های گردن دراز سرکش و سگ‌های لب کلفتش و زمین میراثی اش شد. آخرین خروس جنگی اش کمی قبل رفتنش بود.

خروس جنگی اش که در نبرد با خروس رفیق و رقیب اش شکست خورده بود را سر برید. دوستش شب مهمان ما بود.

– خروسی را که نمیتانه بجنگه باید شوربا کرد. بفرمایید سر سفره.

مریم پای خروس را خورد. دست‌هایش چسبناک شده بود. دنبال پدرش میدوید و میگفت میخواهم به تو بچسبم. آخرش هم دست‌هایش را روی صورت پدر گذاشت و ریش کوتاه و کم پشت پدر چسبید به انگشتان کوچک مریم.

پدرش خندید و دخترک را در آغوش گرفته برد تا دست و رویش را بشورد. آن شب مهمان که خوابید استخوان های خروس را با پرهایی که خودش از تنش کنده بود توی یک کیسه پارچه ای سفید کرد و فانوس به دست رفت. وقتی برگشت توی رخت خواب خزید. پاهایش را نزدیک شکمش جمع کرد دستهایش را زیر گردن خمیده اش گرفت و پشت به من خوابید. سه روز بعد زهرا به گردن دوباره استوار علی چسبیده بود. من او را می کشیدم و او بیشتر توی سینه پدرش فرو میرفت. محکم تر که کشیدم گردن پدرش آزاد شد و این بار دستان کوچک بند تفنگ بر شانه پدرش را گرفت. علی رو به سمت جاده کرد

– زهرا بقیه رفتند از من جدایش کن.

سم اسب‌ها گرد و خاک به پا کرد دلم میخواست پاهایش را میان دستانم بگیرم. رد اشک‌ها مثل رودخانه ای گل آلود که به ریش اش میریزد روی صورتش ماند. دستان لرزانش را دراز کرد صورتم را با گوشه شالی که به گردنش داشت پاک کرد. تمام وجودم آتش گرفت.

محکم‌تر از دفعه قبل از زیر بغل مریم گرفتم و کشیدم. بند زمخت تفنگ دستان کوچکش را پوستمال کرده بود. رهایش کردم. به سمت خانه دوید. علی دستش را گذاشت روی سرم و گفت

– (برو خانه بچه ها رو تنها نگذار.

اسبش را دواند و خود را به هم رزمانش رساند.

به خانه که وارد شدم مریم را دیدم که لباس‌هایش را در آورده و توی ذغال هنوز افروخته تنور پرت کرد. النگوها را هر چقدر فشار داد از دستش بیرون نیامد. هر چی خریده مال خودت من نمیخوام مال خودت. محمد بیدار شد و گریه اش همراه صدای مریم توی سرم میپیچید. محمد تلو تلو خوران خود را توی بغلم انداخت. کشمش پلوی آن شب سر سفره سرد شد تنها محمد بود که مشت مشت به این طرف و آن طرف پرت غذایش را پخش می‌کرد و اندکی هم با موفقیت ب دهان میبرد. توی غار ابتدای چشمه پر از کرم‌های سفید بود که کمی از برنج کشیده تر و چاق تر بودند.

محمد به آنها بنج میگفت. زیر دندان میترکیدند و مزه مغز استخوان می‌دادند. این پنج روزی که با بچه ها توی غار پناه گرفتیم غذای ما را تشکیل می‌داد. مریم را برده بودم سر مزار که اخلاقش بهتر شود مزار انتهای جاده ای بود که از روستا رد میشد؛ از تپه بالا می‌آمد از میان جنگل کوچک صنوبر و از نزدیکی غار اژدها می‌گذشت.
در راه برگشت صدای راکت‌ها شنیدم. روی تپه ایستاده تماشاچی راکت هایی که از نزدیکی روستا به هوا بلند میشدند؛ آدم‌های ده را می‌دیدم که به هر سو می‌دویدند. زنی با شال سبز از خانه آتش گرفته ای بیرون دوید. از آخرین خانه روستا که متعلق به بی بی فاطمه است. شال سبزش همانند پیراهن مخملش توی شعله می‌سوخت شالش را از سرش کشید. شکمش حسابی بالا آمده بود میگفت:

– زهرا خفه میشم آن قدر سنگین شدم که انگار یک کوه حمل میکنم مادرم میگه بچه هر چه پخته بشه بهتره وگرنه همین الان یک دمنوش زعفران درست می‌کردم تا دردم شروع بشه.

حالا مثل تیر می‌دوید و صدای جیغ های تیزش مرا سرجایم میخکوب می کرد.

بچه اش حتما با تمام وجود تقلا می‌کرد مثل مریم. من که خم میشدم و به تنوری که در خانه حفر و ساخته شده نان میزدم حرارت آتش شکمم را گرم می‌کرد و پای مریم را خوب حس می‌کردم که محکم لگد میزد و تمام وجود کوچکش بی تاب میشد. حتما بچه بی بی فاطمه محکم‌تر از مریم لگد میزد. میخواست شکم مادرش را پاره کند شاید با تمام وجود جیغ می‌کشید یا توی دریاچه سوزان خودش اشک می‌ریخت.

هیچ کس صدای کسی را که توی آب فریاد میزند نمی‌شنود. بالاخره خواستم به سمتش بروم که دیدم یک پایم را محمد و دست ام را مریم محکم گرفته و هردو با صورت‌هایشان در گل‌های دامنم پناه گرفته اند. بی بی فاطمه روی زمین افتاد. شاید بچه اش هنوز زنده میبود یا شاید هم سوخته باشد. راکت دیگری بین تپه و روستا فرود آمد و گرد و غبار آخرین ارتباط بین چشم هایم و روستا را قطع کرد. محمد را بغل کردم و به سمت جنگل دویدم. جنگل و صدای راکت‌ها با هم به پایان رسید. نمیدانم چطور پاهایم مرا به سمت ورودی غار برد. مطمئن بودم حالا سربازهای دشمن وارد روستا میشوند. می افتند به جان اندک زن و بچه و پیرمرد و پیرزن‌ها که هنوز امید داشتند و از روستا نگریخته بودند. تمام مردان جنگنده رفته بودند که جلو پیش روی دشمن را بگیرند.

هر کجا که به دست دشمن بیافتد با خاک یکسان می‌شود. این را علی شب قبل رفتنش میگفت. محمد را روی پایم تکان می‌دادم. علی توی رخت خواب پهلو به پهلو میشد. پشت سرم نشست. تا روی بر گرداندم دیدم یک بافته بلند از موهایم در دستش تاب میخورد. گریه نکن زهرا کاش میشد لب‌هایت را با خودم ببرم؛ تا برایم شعر بخواند تا بخندد. دست بردم پشت گردنم بجا مانده آن تکه بریده شده از موهایم را لمس کردم. گفتم

– خوب تو هم چیزی از خودت به من نمیدهی؟

چاقویی که در دستش بود را تا کرد و دستم داد. یک نوار باریک پارچه ای بریدم و سر پریشان بافته مو را با آن بستم.

چاقو بعد از آن شب همراه من شد. چاقو توی غار خیلی بدردم خورد. بساط خودمان را نزدیک چشمه آوردیم. شب قبل یک مار توی غار پیدایش شد. کنار محمد نشسته بودم شکمش چیزی مثل روغن بیرون می‌داد. شیرم تقریبا خشک شده بود. محمد هرجا می‌نشست را کثیف می‌کرد. مار را دیدم نفسم بند آمد درست از زیر باسن محمد رد شد به طرف من که آمد چاقو را توی سرش فرو کردم. خوب بود مریم ندید. مریم که جای ما آمد دستش روی کثافت محمد رفت و با اخم محکم توی صورت محمد زد.

محمد با صدای ضعیف گریه می‌کرد. ضعیف تر از گریه قبلی اش. به خیال خودش آمد که شیر بخورد گردنم را بغل کرد زانوهایش را خم و راست کرد پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و گفت

– مه مه.

صورتش را بوسیدم و چهار زانو کردم و او را روی پایم خواباندم و شروع به شیر خوردن کرد. پلک‌هایم روی هم می آمد و گردنم کج میشد که ناگهان درد خوابم را پراند. سینه ای که شیر نداشت را چنگ کشید و با خشم بین دندان‌هایش فشرد. ناخوداگاه با دودست به بازویش زدم. از روی پایم به زمین افتاد دهانش را باز کرد شانه هایش میلرزید اما صدایش بیرون نمی‌آمد. یک لحظه بعد که محکم در آغوشش گرفتم صدایش از دهان کوچکش بیرون آمد.

مریم بی تفاوت ب ما نگاه کرد و گفت:

– محکم تر بزن.

کشیده ها کار هر روزش بود. از خودم یاد گرفته بود. بعد رفتن پدرش هر شب مریم رخت خواب خودش را خیس می‌کرد. چند روز سیلی خورد. رفت ترکه خورد اما بدتر و بدتر شد. چگونه میتوانم مریم را به خاطر سیلی سرزنش کنم. بلند شد رفت سر چشمه تا دست‌هایش را بشورد پایش سر خورد و توی آب افتاد. جیغ کشید و بعد مدتها مرا مادر صدا کرد. لباس‌هایش را در آوردم و روی سنگ پهن کردم. بدن برهنه اش را لای شال پشمی ام پیچیدم. سرش را به سینه ام چسباند.دستانش زیر شال تکان میخورد. بعد چند لحظه دست‌هایش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت:

– بالاخره النگوهای اونو در آوردم.

النگوها را روی خاک پرت کرد. صورت مریم زیر نور ضعیف فانوس سفید میزد. دنده های مریم را از زیر شال میتوانستم لمس کنم. او هم مثل محمد اسهال بود با این تفاوت که کمی خون هم توی مدفوع آبکی اش وجود داشت و او هم مثل محمد یک ریز آب طلب می‌کرد. آب گرم چشمه دیگر حالت تهوع آور اولیه را نداشت. شب هرگونه بود گذشت. امروز دیگر کرمی در نزدیکی چشمه پیدا نکردم.

لباس مریم در تنش زار میزد. شکمش را محکم گرفته آب زرد رنگ بالا می آورد. صورتش را سمت من کرد و گفت

– تلخه مثل دارویی که ب من می‌دادی. کاش یک آبنبات داشتی تا دهنم رو شیرین کنه.

با چاقو تکه هایی از گلیم پاره کردم و با باریکه های لباسم بند درست کردم و به کف کفشم بستم. نباید کسی رد پای کفش مرا ببیند و راه غار را پیدا کند هرچند بوته و درخت صنوبر ورودی غار را پوشاندند. محمد را به مریم سپردم. هر دو روی گلیم نشسته بودند محمد با چشم های نیمه باز نگاهم می‌کرد. انگشتان باریک و کوچک مریم موی سر محمد را شانه میزد. محمد دستان سردش را به سمتم دراز کرد. اگر توان ایستادن داشت حتما دنبالم راه می‌افتاد. بعد رفتن پدرش تمام خانه را گشت .تنور خانه، نشیمن، مهمان خانه. جلو در طویله آن قدر ایستاد و مشت کوبید که آن را هم باز کردم. وقتی مطمئن شد که پدرش هیچ جا نیست گریه سر داد. تا خوابش برد.

بیدار که شد عصر شده بود. توی دامنش یک مشت گندم بریان و توت خشک ریختم. رفت نشست دم در که پدرش مثل هر روز از سر زمین بیاید و هنگام چای خوردن توت خشک و گندم بریان او را شریک شوند. خسته که شد آمد کنارم ایستاد و سرش را تکیه داد به شانه ام. لب‌هایش را جمع کرد صورتش سرخ شد. دامنش از دستش لغزید. سریع نشست گندم‌ها را چندتا چندتا توی دامنش ریخت. گندم‌ها همه جا پخش شده بود سرش را بالا گرفت و گفت

– بابا

توی سه ماه بچه ها دوبار سرما خوردند. یک بار محمد از مریم گرفت و یک بار مریم از محمد. پاییز را با درد مشترکشان گذراندند. اسب چهارشانه شان رفته؛ حالا برای سوار شدن بر روی شانه هایش دعوایی به پا نمی‌شود. حالا فقط من ماندم. امروز اصلا فکر نمی‌کردم با این سرباز روبه رو شوم. حالا سر گیجه ام بهتر شده. رنگ از صورت جوانک گریخته است.

روی زمین مینشینم یک طرف روستایی است که بیشتر خانه هایش را آتش زده اند و یک طرف جنگل بالای تپه. بیچاره جنگل صنوبر؛ جنگ را هرکس ببرد درخت‌ها را می‌برد تا دوباره با آن در، پنجره، ستون و تیرچه های سقف درست کند. پلک‌هایم هنوز سنگین است. حالا چکار کنم فکر نمیکنم در روستا غذایی مانده باشد یا سوخته اند یا غارت شده اند. کاش میشد بروم سر چاهک کوچک سیب زمینی و سبدم را پر می‌کردم. اما نه یک چاقو جیبی از پس چند سرباز مگر برمیاید. اگر بلایی سر من بیاید بچه ها چه میشوند.

چشمم به زخم سرباز میافتد. گوشت تنش پاره شده و سرخ میزند. دستم را دراز میکنم و زخمش را لمس میکنم. چشم هایم را میبندم. صورتم داغ می‌شود؛ تمام بدنم داغ می‌شود. باد سرد قطره ها را با خودش میبرد. بلند میشوم که به غار برگردم سبدم را برمیدارم. صدای خش خش از پشت سرم میشنوم قلبم تند میزند. چاقو هم توی جیبم است رویم را که برمیگردانم میبینم سگ کربلایی حسین است. ایستاده و تن سرباز را بو میکشد.

– کیشت. گمشو.

گم شود تا کی دیر یا زود به سراغ سرباز می آید. صدای گریه محمد است؛ نه باد است، باد که بین صنوبرها می‌پیچد. محمد که توان گریه ندارد. دست‌های مشت کرده ام را روی ران‌هایم میکوبم.

کنار سرباز مینشینم. موهایش را نوازش میکنم. چشم های نیمه بازش را می‌بندم. بدنش هنوز گرم است. چاقو می اندازم زیر یقه اش و پیراهنش را می‌درم. نفس عمیق میکشم. حالا خوب زخم ها را میتوانم ببینم هشت زخم پنج، شش سانتی. رگ‌هایش دیده می‌شود. استخوان کتفش زیر یکی از زخم‌ها سفید میزند. ته سبد را خاک میریزم.

– این یک مشت خاک هم برسر صفورا. خاک بر سرت خاک بر سرت صفورا.

خاک از روی شالم روی صورتم میریزد. دهانم پر از طعم خاک می‌شود. سرفه ام می‌گیرد. روی خاک سبد کمی برگ خشک میریزم.

تیز به چشم های سرباز نگاه میکنم.

– به من نگاه نکن. منو ببخش تو هم اگر اندازه من گشنه بودی شاید… شاید…

دماغم را بالا میکشم. صورتم را با آستین کت پاک میکنم. با چاقو درست بین مفصل بازو و شانه برش میزنم. نمیدانم چرا چشم های سرباز باز هم باز مانده. دست‌هایم سست می‌شود. چاقو را روی سینه سرباز میگذارم. چاقو بالا پایین حرکت می‌کند. می‌کند؟ چشم هایم را میمالم. دستش را رها میکنم. سراغ قفسه سینه میروم. زیر جناق سینه نوک چاقو را فرو میکنم میکشم پایین. دوباره میایم جناق سینه و دو طرف پوست روی شکم را از آخرین دنده جدا میکنم. کل شکمش میریزد بیرون. اوغ… روی صورتش بالا می‌آورم. یاد بالا آوردن مریم می افتم؛ تلخ، تلخ، تلخ. دستم را زیر دنده هایش میبرم. سمت چپ با نوک انگشتانم فشار می‌آورم. ناخنم به یک رگ گیر می‌کند. بالای قلبش است. با ناخنم سعی میکنم رگ‌ها را پاره کنم. قلب بین دست‌های من قرار گرفته. پلک‌هایم را روی هم فشار میدهم. قلب را میکشم ب سمت خودم. پرت میشوم روی زمین. قلب درست وسط دامن گل‌دارم افتاده. دارد تکان می‌خورد؛ دارد میتپد.

– دارد میتپد لعنتی تو را در آوردم که دیگر قلبم آرام بگیرد که باور کند مُردی، تو و صاحب تو.

قلب را می‌چسبانم به سینه ام سمت چپ. هیچ تپشی حس نمیکنم. قلب را توی سبد میگذارم. حالا میتوانم سر وقت دست‌ها بروم.

چاقو دستم را میبرد. خون روی شکم باز سرباز میریزد. خونم بین خون سرباز گم می‌شود. ماهیچه های دست را میبرم. دست دیگر هم به آن ملحق می‌شود. دوباره پلک‌های سرباز را فشار می‌دهم تا مژه ها توی هم قفل شود. خیلی کم است. نجاست روی پاهایش را با زیر پوشش پاک میکنم. زیر پوش آبی یکی شبیه اش را علی داشت.

– معلوم نیست مادرت چند بار خرابکاری تو را تمیز کرده. چجوری بزرگت کرده. دامادت کرده یا نه گفته هنوز بچه ای. تا حالا عاشق کسی شدی؟ به اشک‌های من نگاه نکن؛ عشق خیلی خوبه. اما نه… کاش عاشق نشده باشی کاش یک دختر یک جا منتظرت نباشه.

سبد با گوشت پاهای مرد نصفه بیشترش پر شده. جگرش رو روی سبد میزارم. تفنگ، تفنگ را چکار کنم. سگ حسین کربلایی نشسته و به من نگاه می‌کند.

– هی سگ زرد گناهو میندازم تقصیر تو. گرگ‌ها و شغال‌ها دوباره لباس‌هاشو بدرین

لباس‌های سرباز به تن نیمه اسکلتی سرباز میدم. دستی توی موهای سرباز میکشم. جنس موهاش مثل موهای علی هستند، چرب، ضخیم و مشکی. تفنگ کنار سرباز میذارم. به دست‌هایم نگاه میکنم. برای چندمین بار به تکه های تمیز تر لباس مرد دست میکشم. اما انگار خون در خطوط دستم نفوذ کرده است؛ به خصوص خط سرنوشت. دست‌هایم را به خاک میمالم. نمی‌شود.

سبد را برمیدارم. از تپه بالا میرم. به پشت سرم نگاه میکنم، صورت سرباز سمت تپه است. سگ به سرباز نزدیک می‌شود. سرباز با نگاهش من و نیمی از تنش رو بدرقه می‌کند. سنگ های سیاه از دور شبیه سنگ قبر بالای سرش ایستاده اند. قدم‌هایم را تند میکنم. باد مرا هل می‌دهد. گرما و تفت غار به صورتم میزند. یک قطره از سقف مستقیم روی گونه راستم چکه می‌کند و به پایین سر میخورد. بچه ها در آغوش هم روی گلیم خوابیدند.

– بچه ها بلند شین. غذا آوردم. بچه ها… بچه ها…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سمیه فصیحی