بخار آب آرامآرام از دهانۀ لولۀ کتری سیاه روی بخاری بالا میرفت، انگار که از حرارت مطبوع شعلههای آتش در خلسهای عمیق فرو رفته باشد و نخواهد از آن بیرون بیاید. بدنۀ طرف راست بخاری از حرارت سوزان آن «سرخ» شده بود. اطراف بخاری چند جاجیم کهنه و رنگو رورفته پهن شده بود که وصلههایش از تعداد ثانیههای یک دقیقه نیز بیشتر میشد و روی آن جاجیم چند وصلۀ رنگارنگ و کودکی قنداقپیچ به خواب فرو رفته بود که صدای نفس منظمش، آرام به گوش میرسید. کودک بیخیال از همه جا چشمهای بادامیاش را روی هم گذاشته بود و گاهی نیز میان خواب لبخند میزد.
هنگام لبخند زدن گونههای سرخ و برآمدهاش آرام حرکت میکردند و گوشۀ چشمها و لبش با هم در به دو سمت مخالف کشیده میشدند گویا واقعا جهانی دیگر از چیزی شگفتانگیز لذت میبرد. کمی آنطرفتر پشت بخاری دخترکی با موهای کوتاه شده و مرتب در حال نوشتن روی دفترش خم شده و با فشار، مداد را روی کاغذ می کشد.
اصلا حواسش به نوزاد زیبای آرام نیست. فقط میکوشد تا در پیکار با مداد و دفتر پیروز شود. بعد از هر باری که صدای سربالا کشیدهشدن مداد روی دفتر میآید، صدای دیگری را نیز به راه میاندازد و آن صدای خشخش پاکنی است که آن خط راست نامرتب را پاک میکند. اینکار را چندبار انجام میدهد و سرانجام سرش را بلند کرده ناامید به صفحۀ سیاه و پوست پوست شدۀ دفترش نگاهی مظلومانه میاندازد و با خود نقنقکنان:
-اوف، ای خو باز جور نامد؟
سپس خیلی سریع کف دستش را روی کاغذ میگذارد و به سرعت برگه را پاره کرده و در دستان عرقکردهاش میفشارد تا هم عرقها پاک شوند و هم حرصش خالی شود. همینطور که کاغذ را در دستانش مچاله میکند نگاهش به لبخند آرام نوزاد آنسوی بخاری میافتد و ناخودآگاه لبهایش برای لبخند کش میآیند و با خود میگوید: امروز از دیست مه فرار نمیتانید…
و در ذهن خود بار دیگر گفتههای دیروز مادرکلان را مرور میکند:
– مادرکلان، اسملاکا چیست؟
– دخترمه، اسملاکا یک رقم ملاییک استه کی د خاو طفل میایه و اوره میخندانه.
– ملاییکه واقعی استه؟ دعاهایی آدمه هم قبول موکونه؟
– بچوم بچی، ما خو ندیدم. میتوانند…
با خود فکر کرد حتماً آن و حالا که برادر کوچکش لبخند میزند حتما ملائک آمدهاند. چقدر خوب است یکی از آنها را برای خود داشته باشد تا مشقهایش را با قدرتش حل کند و نمراتش خودبهخود خوب شوند. با خود فکر کرد اگر بشود چه میشود. بنابرین باید دست به کار میشد، بالاخره باید یکی از آنها را داشته باشد تا در انجام تکالیف خستهکنش کمکش کند، اما چطوری؟ آنها که دیده نمیشوند. هر لحظه ممکن بود برادرش بیدار شود و گریه کند آن وقت اسملاکا میرفتند و مادرش از حیاط به داخل خانه میآمد.
حالا که مادر برای جاروی حیاط و جدول بیرون است بهترین موقع برای شکار است. چطور باید این موجود نامرئی را میگرفت؟ دستهایش را زیر چانهاش گذاشت و به برادرش خیره شد. کمی بعد گویا که فکری به سرش آمده باشد با عجله وارد آشپزخانه شد و به سراغ گونی آرد رفت. آستینهایش را بالا زد و دستش را درون گونی کرد و مشتی آرد برداشت و با دست دیگرش دامن لباس سرخش را بالا کرد و آرد را درون آن آرد روی ریخت، آنقدر این کار را تکرار کرد تا تقریبا دامنش به اندازۀ یک کاسه بزرگ شد. سپس خندان از آشپزخانه خارج شد و نزدیک برادرش رفت. کنارش نشست و پس از اینکه بوسۀ آرامی بر گونهاش کاشت، دست در آرد توی دامنش کرد و آرد را اطراف برادرش روی هوا پاشید تا همهجا سفید شود و او اسملاکایش را ببیند. در همین اثنا که آردها را میپاشید از جایش بلند شد و چرخزنان شروع به آرامخواندن وردی کرد که خودش ساخته بود و همزمان آرد به اطراف میپاشید:
اسملاکا وای کلکا کجا کجا اسملاکا؟میچرخید و آرد را به هوا میپاشید. آرد مثل برف روی جاجیمهای خانه را سفید کرده بود و حالا لایه ایی از آرد روی گونههای سرخ و صورت نوزاد هم نشسته بود؛ ولی هنوز خبری از اسملاکا نبود که نبود. وقتی آرد توی دامن دختر تمام شد دختر ناامید به برادر کوچکش نگاه کرد که صورت سرخ و سفیدش زیر باران آرد سفید شده بود و تازه متوجه شاهکارش شد و به اطراف هم نگاه کرد تمام خانه پر از آرد شده بود. با خود گفت:«دیوانه کی فرشته ره کد آرد گرفته؟ فامیدن و فرار کدن. حالا باید تور هم میداشتی. حتما کی این آردها را جمع میکنه؟» و وای از آن روزی که مادرش خانه را با این وضع با جارو به جانش خواهد افتاد. پس کاملا ببیند.
حتما موضوع اسملاکا را فراموش کرد. باید به هر طریقی که شده خانه را تمیز میکرد پس چرخید تا دنبال جارو برود. همین که دور خورد تا به سمت حیاط برود، گوشۀ آستین لباس قرمزش به لولۀ کتری سیاه روی بخاری گیر کرد و کتری با صدا به زمین افتاد و صدای گریۀ نوزاد تمام خانه را پر کرد. دختر درحالی که از ترس خشکش زده بود به روبهرو خیره نگاه میکرد. زن چادریاش را روی شانهاش محکم کرد و با عجله کلید را درون قفل در کرد و چرخاند. به دخترش گفته بود جلوی خانه را جارو میکند تا نفهمد که برای خرید به بازار رفته و درسهایش را بخواند. اگر لج میکرد و با میدانست مادرش به بازار رفته حتما او به بازار میآمد و اینگونه مجبور بود که پسر نوزادش را هم در آن سرما بیرون ببرد. اما حالا هم خریدش را کرده بود و هم عروسکی زیبا با لباس فرشته برای دخترک لجبازش خریده بود. بنابراین با لبخند در را باز کرد و همین که در را بست صدای افتادن چیزی و صدای گریۀ نوزادش بلند شد. همین که صداها متعاقبا جوش را شنید یاد کتری آبی افتاد که تا حالا حتما آمده بود و طفلی که آنطرفتر خواب بود و دخترکی که هیچوقت آرام و قرار نداشت. چطور فراموش کرده بود که کتری روی بخاری است. با ترس تمام خریدها را روی زمین رها کرد و به داخل دوید همین که در اتاق را باز کرد با دیدن صحنۀ مقابل نفسش بند آمد. دختر با چشمانی پر از اشک به او خیره شده بود و جاجیمهای یک طرف بخاری که با لایه بسیار نازکی از آرد و آب کاملا کثیف شده بود و بخار آرامآرام از آن بالا میرفت. پسرکش آنطرفتر در میان قنداقهاش درحالیکه لایه ای از آرد سر و صورتش را پوشانده بود با صدای بلند گریه میکرد و رد اشک روی صورت پر آردش بهراحتی دیده میشد. دختر با ترس به مادرش خیره شد، صورت مادرش از خشم گل انداخته بود و در دستش یک فرشته بود.