داستان‌های اخیر

داستان کوتاه « از چاه به چاه»

چاه وسط بیابان دهن باز کرده بود، تشنه، رو به آسمان، به امید قطره آبی و آسمان هم آتش می بارید و تشنه مان میساخت و تشنگی آدم را به خمیازه می انداخت و چاه هم گویی به خمیازۀ بی پایانی افتاده بود. ارباب ایرانی با اوستا صحبت میکرد و با دست دور و اطراف را نشان می داد که سرتاسر بیابان بود؛ بی دار و درخت. چاه میکشاندم به طرف خودش و کشان کشان رفتم و ارباب ایرانی و اوستا هم از دنبالم آمدند.
به هر جا، به هر چاهی که رسیده ام، پنداشته ام که تمام چاه های دنیا گویی به هم ارتباط دارند. گویی در آن پایان، در اعماق، در میان تاریکی راهی است که از آن بگذری، به دهانه چاه دیگری می رسی و در جایی دیگر، چاه دیگری است، قطار به قطار مانند رشته های قنات و چاه ها همچنان که آب به همدیگر میدهند، ظلمت هم به همدیگر می بخشند. ته چاه تاریک بود و از این بالا عمق آن معلوم نمی شد. خم شده بودم به داخل چاه که از آن نسیم خنکی بالا می آمد.
گفتم: به آب رسیده اند؟
صدایم در چاه پیچید و پایین رفت و به ته آن رسید و دیواره ها را چرخان چرخان بالا آمد: به آب رسیده اند؟ «به آب نرسیده ام آب تشنگی را فرو می نشاند. عطش گلو را می خشکاند. همچون گلوله ای از ریسمان که بر گلو فرو کرده باشند و گلو میسوزد و دهان باز می ماند و چشمان به انتظار می ماند که کِی از این آسمان مگر قطره اشکی، نم بارانی ببارد تا شاید بشود. زبان بر لب خشکیده کشیده تا مگر…. و چشمان میشود لانه کلاغ ها و کرکس ها که به آبی بی آب آسمان پر میکشند و قارقار میکنند و شاید بوی مرگ را شنیده باشند و خیال مگر بال بکشد تا از این دیواره های چاه خشک و بی نم و رطوبت بالا برود و خاک بیفشاند بر چشمان که میخ شده بر آسمان تا مگر کسی سرک بکشد به این دایره چاه که مثل این دایره چشم خالی مانده و حتا دیگر کرکسی هم نیست و حالا شده لانه مورچگان که همین طور از پاها شروع می کنند به بالا آمدن و میرسند به گردن و از صورت بالا می آیند و می روند به چشم خانه که دیگر از نگاه تهی شده است. شب میشود و روز میشود و ناگاه این دایره سفید و سیاه چاه یک باره می آید پایین. پایین آمد یا چشم خانه ما بالا رفت؟ و چشم ما رسید به چشم چاه یا خیال ما آمد بالا و رسید به دهانه چاه و بالاتر رفت و چشم در اندیم به هر طرف که کویر بود و بیابان بود و خشک بود و آفتاب، سنگ و خاک. نه علفی، نه سبزه ای. اگر علفی باشد خار است. که چون توپی گاه بر شن باد کویر میغلتد و لول میخورد به هر طرف گویی ارواح سرگردان در این برهوت به بازیگوشی کودکانه با این گلوله خار پرداخته اند. دهانه چاه اول سفید بود، روز روشن. و بعد از این دایره سفید که در دور دست آبی بود، آهسته آهسته سورمه ای و خاکستری میشدند و بعد سیاه، یعنی شب. و بعد از دور فقط چشمک ستاره ها بر چشم این چاه و در آخر به چشم من که بیدار مانده بودم و چشم به راه بودم همچون چشم این چاه که مگر کسی بیاید و ای چشم ستاره، از آن بالا ببین که کسی نیست که به این اطراف بیاید؟ و صدایم که پیچید در دیواره چاه و بالا رفت تا به ستاره و دوباره پیچید و چرخید. برگشت و با خود خاک را از دیواره ها فرو ریخت: کسی نیست که به این اطراف بیاید. تا این که تو رسیدی. پا گذاشتی بر چشم چاه و همان طور بر چشم من، چه می خواهی؟»
ترس برم داشت. ارباب ایرانی ایستاده بود کنار اوستا. وانتشان دورتر پارک شده بود.
راننده کاپوت را زده بود بالا و به ماشین سرکشی میکرد. ارباب گفت: نه هنوز، فکر می کنم چند متری مانده باشد. می دانید این جا یک کمی زمین خشک است. باید عمیق تر کند تا به آب رسید. البته خود اوستا بهتر میدانند. تخصص شان در این است.
اوستا ریش ماش و برنج اش را خاراند، به دور و بر نگاه کرد که بیابان بود و گفت: بله این جا خشک است. بارندگی کم است، این خاک تشنه است.
خم شد و مشتی خاک برداشت و آن را در دست فشار داد. خاک سرمه شد و از دست اوستا ریخته شد بر زمین و اگر نرمه بادی میبود گرد می شد و می رفت به هوا.
– …له له می زند از تشنگی.
ارباب گفت: آب اگر برسانیم به این خاک، این جا را بهشت می سازیم.
و نگاه کرد به دور و اطراف. راننده کاپوت را پایین داد و با کهنه دستمالی شروع کرد عرق گردن اش را گرفتن. هوا گرم بود و آفتاب حاکم بود و بر زمین که می تابید چشم را خیره می کرد. از چاه نسیم خنک می آمد بالا. ارباب گفت: آب از شما، خاک از من، این جا را بهشت می کنیم.
و چشم را تنگ تر کرد و سیر به اطراف نگریست، تا انتهای مرزهای قلمرو اش. گویی تمام این جا را غرق در سبزه و گل میدید و درختانی که باد در کاکل برگ‌هایشان شرشر می کرد. گفت: کافی است برسی به آب و یک موتور کار بگذاری…
لبخند زد و به اوستا نگاه کرد. حالا همه این زمین‌ها دست اوستا را می بوسد…
و رو کرد به من و گفت: … و همت تو…
اوستا لب های خشک‌اش را لبخندی کم رمق باز کرد: خیالت راحت باشد، من در افغانستان هم کاریز می کندم. یک افغانستان است و یک حسن کاریزکش…
ارباب خندید و بعد چیزی گویی به یادش آمد که لبخندش جمع شد و قیافه جدی کرد: راستی ببینم، شما کارت شناسایی دارین؟
من نداشتم. اوستا هم نداشت که گفت: اگر کارت نداشتیم، کار نمی دی؟
ارباب لبخند زد و گفت: نه عیب نداره، ولی می داشتین بهتر بود.
و باز نگاه کرد به اطراف: سال‌ها پیش از این باید این جا تبدیل می شد. به باغ و بستان. سر راه‌تان دیدید که زمین‌های دیگر را کشاورزی کرده بودند… همه آن جاها مثل این جا بودند.
اوستا پرسید: خوب شما هم چرا همان زمان اقدام نکردین به حفر چاه؟
– ما هم شروع کرده بودیم می بینی که (و اشاره کرد به چاه که دهن باز کرده بود…) ولی خوب چاه کن های ما را نگذاشتند که بکنند.
نشستیم لب چاه. اوستا چشم دواند به ته چاه که ظلمات بود. روی دیواره ها هنوز جای بیل و کلنگ بود. تلاش‌های انسانی. دست‌های انسانی وجب به وجب این را کنده بود و رفته بود پایین برای یافتن آب. کلوخی کوچک از زیر پای اوستا لغزید و افتاد به داخل چاه و خورد به دیواره چاه و کمانه کرد و خورد به دیواره روبرویی و پایین رفت و در تاریکی غرق شد و شاید تاریکی را به موج انداخت. موج های متحد الشکل پخش می شدند تا به دیواره چاه می رسیدند و بر می گشتند و در هم فرو می رفتند و تصویر سیاه ما را که در تاریکی منعکس شده بود، به موج می انداختند.
– «گلوله سنگی و کلوخی حتا اگر باشد، گو بیاید و این سکوت سیاه و سنگین چاه را بشكند، من قبولش دارم، حتا اگر این سنگ و کلوخ بیفتد بر سر و صورتم. دیگر هیچ صدایی نمانده بود که فریاد نزده باشم که آهای چرا مرا تنها میگذارید… مگر گوش فریادرسی هست؟ صدا باشد فقط، هیچ چیز دیگر هم گو نباشد. فقط صدا باشد تا این زنگ سیاه سکوت را بشکند. گو قارقار کلاغی باشد یا غریو بال کرکسی در چشمخانۀ چاه و چه سال ها که نشسته ام در همان بالای چاه و چشم دوخته ام به چار طرف که مگر کسی… گوش فریادرسی نیست؟ و تنها پژواک این صدای نمانده در گلویم هست که در دیواره چاه ذهنم می پیچد و می چرخد: نیست، نیست، نیست…»
ارباب پرسید: خوب ایشاءالله کار را از کی شروع میکنین؟
اوستا گفت: جنگ خرمن سر شد. یار… اول نرخ را طی کنیم.
– خیلی عالی است، اول طی کن، چقدر بدهم تا این چاه را به آب برسانی؟
اوستا برخاست و از نو نگاهی انداخت به اطراف و باز خم شد و خاک را مشت کرد و نگاه کرد و پاشید. نگاهی دیگر کرد به چاه و به من گفت: بخیز برو یک طناب و دلو بیار…
بلند شدم و رفتم به طرف وانت که راننده در سایه آن نشسته بود و سیگار می کشید. پشت وانت پر بود از وسایل چاه کنی. طناب و دلو را برداشتم و آمدم پایین. راننده ته سیگارش را دور انداخت و پرسید: خوب از کی شروع می کنین انشاءالله؟
– بگذار اوستا و ارباب به توافق برسن.
– هر چه زودتر ایشاءالله. پختیم تو این هوا، سنگ می ترکه…
و شروع کرد خودش را باد زدن. طناب و دلو را بردم سر چاه. ارباب می گفت: عرض کردم، قسمت زیاد چاه را کارگرای قبلی من کندن. از همشهری‌های خودتان بودن… فقط چند متری مانده…
– الان یک دلو خاک را که ببینم می فهمم چقدر مانده تا به آب برسیم…
ارباب خندید: کار را که کرد؟ آن که تمام کرد.
اوستا طناب را گرفت و گفت: این را می بندم به کمرت. برو پایین در ته چاه، بعد دلو را می فرستم پایین، یک دلو خاک را بفرست بالا.
و شروع کرد به بستن طناب به کمرم. لرزشی آهسته و آرام مرا می لرزاند.
– آهسته آهسته باید ترست بریزد. زمین زمین است؛ چه سر چاه باشی، چه ته چاه، اگر از ته چاه بترسی، چاه می گیردت… یادت باشه…..
اوستا طناب را حلقه ای دور دست‌هایش پیچید و کمی تار داد. پا گذاشتم به دیوارۀ چاه و پای دیگر به این یکی دیواره و رفتم پایین تر. اوستا طناب را کم کم باز می کرد و من پایین تر می رفتم.
ارباب گفت: از چاه می ترسه؟
اوستا گفت، هوم، بچه کابل اس… آن جا کارش این نبوده که… درس می خوانده… برو باز پایین تر، از دستت کمک بگیر… جنگ های داخلی که شروع شده بیچاره درس و مدرسه اش را… مواظب خودت باش… از هر چیزی که بدت بیاید سر دچارش میشی.
تاریکی کم کم با سرمایش از پاها می آمد بالا و مرا در خود فرو می برد و هیاهوی آنها از بالا کم کم گنگ می شدند و خلوت و سکوت بود که چون قیر سیاه و سنگین غرقم میکرد…
– «خوش آمدی ای برهم زننده خلوت ما… هزاران سال است گویی چشم انتظار کسی هستیم که پا بگذارد بر این حریم و مهمان خلوت ما شود. پایت را درست بگذار به آن گودی ها تا نلغزد. دستت را محکم کن و بیا پایین تر… می بینی در هر قسمت این دیواره ها اثری از من است. جای کلنگ و بیل من. شمه و شربت من و نیروی من لحظه به لحظه کم می شده و عرق من که می چکیده و فرو می رفته در زمین تا بعد همچون آبی از دل زمین بیرون بریزد و برهوتی را به بهشتی تبدیل کند و مواتی را به حیاتی بدل کند، زندگی ببخشد…»
گرچه آرامشی است در این ته چاه ولی گویی رخوتی ملایم از ترس ناشناخته، شاید از گذشته های دور، از زمان پدر کلان ها، دل را می لرزاند. تو بگو از سرما است انگار این لرزش و دست و پا هم می لرزند و اگر این طناب نبود که میکندم از این دنیای وهم و خیال و بندم می کند به دنیای واقعی، حالا می پریدم در میان این ظلمات تا مگر دری باز شود به جایی دیگر و…
بچه ها آن بالا هستند و غلغله شان می آید تا این ته چاه. آیینه می اندازند پایین. آفتاب می تابد به آئینه هایی که در دست بچه هاست در آن بالا و بخش بخش میشود و می ریزد مثل آبشار به داخل این چاه، مثل میله‌هایی از نور و آدم را به هوس می اندازد که چنگ بیاندازد به میله ها و برود پایین و می روم پایین تا می رسم به ته چاه و چقدر آدم است در این جا… مُرده های آدم…
– مُرده آدم است این جا….
صدایم کله می زند به دیواره و منعکس می شود و باز سر میکوبد به این دیواره و باز به دیواره دیگر و بالا می کشد خودش را تا آن بالا:
– مُرده آدم است این جالب
– «زیاد نیاشوب این سکوتی را که دیگر به آن عادت کردیم. سال هزارم بود گویی که کرکسی خواست بیاید پایین و آشوب کرد در این چاه و یک جفت کفتر چاهی را که شده بودند مونس تنهایی من فراری داد و… دیگر هیچ… حالا هزاره چندم است که آمدی تا سر بزنی به غریبی و احوالش را بپرسی؟ غریب را تنها بگذار… هزار سال دیگر گذشته بود که باز، باورم نمیشد، صدای گوسفندانی که می آمدند و چاه این صدا را در خود می کشید تا… می دانست که من خوشم می آید. هر دو حال همدیگر را میدانستیم و صدای سرکوب گوسفندان بر زمین پیش آمد و پیش آمد تا… باز باور نکردم، سطلی با طنابی آمد پایین شرنگ شرنگ کنان. سطل به دیواره می خورد. چه صدایی! موسیقایی… آمد پایین تا پیش پاهایم و چه خجالت کشیدم. آبی نبود و چگونه این سطل خالی را باز بفرستم آن بالا؟ اگر همان اول ها می بود، همان زمان‌هایی که چشمه اشک نخشکیده بود، شاید از آب دیده… یا شاید با چنگ و دندان هم میتوانستم این زمین را حفر کنم تا… و با چه شرمساری سطل را گذاشتم که خالی برود بالا… من که گناهی نداشتم، آنها نگذاشتند تا به آب برسم، آمده بودم پایین…»
نشسته است روی زمین و چشم دوخته به بالا، رو به آسمان. در انتظار فرجی انگار یا گشایشی، شاید این دریچه آسمان مگر باز شود و طنابی آویزان شود و بیاید و بیاید تا برسد به دهانه چاه که گردی سفیدی است و سرهای ارباب و اوستا و حالا راننده هم آمده است و طناب بیاید تا برسد به او و چنگ بزند به آن و حلقه کند دور کمرش و طناب را بالا بکشند و بکشند… چشم ها خشکیده از بس که خیره مانده به آن بالا و اصلا گویی چشمی نمانده و مورچه هایی آن را ذره ذره خورده باشند ولی اگر چشمی هم نباشد این نگاهش هنوز هست رو به آن روزن بالا، معجزه ای اگر باشد…
– «گناه من نبود، می توانستم به آب برسم، آمده بودم پایین. برادرم آن بالا بود. خاک می کندم و میگذاشتم در دلو تا او بالا بکشد و وقتی نفس تنگی می کرد جای مان را عوض می کردیم و من آن بالا میماندم و دلو میکشیدم. روز چندم بود؟ نمی دانم، رسیده بودیم به این جا… ارباب آمد که بچه ها مواظب باشین افغانی های بی کارت را می گیرن… می برندتان رد مرز میکنن، کار ما که به هر حال خودتان را اگر بفرستن آن سو، مکافات داره تا سالم برگردین… از ما گفتن…»
و من پایین بودم و برادرم آن بالا بود و کلنگ می زدم که صدایش در چاه پیچید: یک ماشین جیپ می آید این طرف… چه کار کنم؟ بیایم پایین؟
– تو اگر بیایی پایین، آن وقت کی بیاردمان بالا؟ برو یک جایی پشت و پنهان شو، وقتی که آنها رفتن باز بیا سر چاه… کجا را داشت که پنهان شود، در این بیابان کو حتا یک سنگی که بشود پشتش پناه گرفت. کو حتا یک تک درختی یا حوی و جری… گرفته بودندش حتماً و شاید گفته بوده که این جا در چاه برادرم است و آنها باور نکرده بودند. با این که بچه گی کرده، از من کوچک تر بوده و نگفته بوده که من اینجا هستم. شاید پیش خودش فکر کرده که از یک خانواده یک نفر رد مرز شود بهتر است و من شاید بتوانم خودم را بالا بکشم و… یا این که شاید اربابی، کسی بیاید به کمک من و… چشم به راه ماندم. چنگ زدم تا خودم را بکشانم بالا، کاشکی طناب را آویزان کرده بود پایین. رفتم بالا و افتادم، رفتم و افتادم… چشم به راه ماندم. پیش خودم حساب کردم که چند روز شاید طول بکشد تا رد مرزش کنند و چند روز دیگر تا از آن جا برگردد و… هزار سال گذشت. شاید برایش آن طرف مرز اتفاقی پیش آمده که نتوانست برگردد… نکند؟… این جا آن قدر تاریکی است که نمی دانم، نکنند تو او هستی و برگشته ای… برادرکم…»
– چقدر مُرده آدم است این جا
بچه ها نور می باشیدند به پایین. آدم ها افتاده اند روی هم. دست این یکی بر گردن آن یکی، پای آن یکی روی صورت این یکی. سر آن یکی روی زانوی این دیگری… نشسته، خوابیده، چهار زانو، یک بغلی و در هر حالتی. کار ما بچه ها این شده که شرط ببندیم و پایین بیاییم در این چاه ها و هر کسی که بیش تر توانست طاقت بیاورد و بماند او برنده است. چون پردل است. سال‌ها پیش مرده های صاحب منصب ها بود با همان لباس خودشان با سری که پشت کله شان گلوله ای خالی شده بود و گلوله از صورتشان بیرون زده و همه چیز را سر راهش بیرون ریخته بود. بچه ها می گفتند: مجاهدها شب‌ها ضابط‌های خلقی را می گیرن و میکشن و می اندازن در چاه‌های کوره های خشت پزی… و ما می ریختیم دور چاه‌ها و حال سال ها بعد از آن مرده آدم هایی با لباس عادی افتاده بودند. یکی میخی گویی بر سر خورده باشد و این یکی گلوله ای شاید بر شقیقه… هنوز چهره ها وحشت زده است…
– بکشیدم بیرون… دیگر بیش از این تاب ماندن ندارم.
و استفراغ است که بر پیراهن ام می ریزد، گویی دل و روده ام بالا می آید و دهانه چاه با کلۀ بچه ها می چرخند و می چرخند و…
– بکشیدم بالا… دیگر طاقت ندارم.
و تا پایم بر زمین می رسد چار دست و پا خودم را می کشانم تا به خانه…. دیگر این جا جای ماندن نیست، نمی خواهم بیش از این در این جا باشم.
– «چاه ها به هم ارتباط دارند. در این اعماق راهی هست از این یکی به آن یکی. مثل زنجیره هایی حلقه حلقه و باید بگردی در این چاه ها تا بتوانی خودت را بکشی از یکی از این ها بالا… و من تمام چاه های دنیا را گشته ام، همه اشان پر بودند از آدم ها و ما آدم ها در این چاه ها گم شده ایم و این قدر باید بگردیم تا مگر همدیگر را پیدا کنیم، نمی دانم و برگشتم به این چاه خودم تا نکند برادرکم آمده باشد و من نبوده باشم و او رفته باشد.»

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
محمدآصف سلطان‌ زاده
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx