«نبی» از بیخ بته بود، هیچکس و کویش را نمی شناخت. حتی خودش. مثل سمارق که بهاران آب جویکی میروند او هم غفلتاً در آن کوچه سبز شده بود. گویی زمین ترکیده و از از میانش سربر آورده است. چارشانه، شاه زور و شیرمست بود و قدش یک و نیم قد دیگران. مورچه زیر پایش آزار نمیدید و بدترین دشمنش، شکمش بود چه پر میخورد و زود سیر نمی کرد. سفله بچه های کوچه که غریب آزار ویله گرد بودند بر او شیرک شده بودند و نامش را گذاشته بودند «نبی شتر!» و «نبی خاده!» اما او یک گوشش را دو می کرد و گوش دیگر را دیوار، چه خود از زور وافرش می ترسید، نمی خواست با سفله گان برابری کند و از شانش چیزی بکاهد.
«بابه نوروز» سماوارچی او را «نمونۀ قدرت!» صدا میزد و گاهی که شاگردش نمی بود و پتوس چاینکها و پیاله ها را به دستش میداد تا به دوکانداران دیگر چای برساند و در ادای این خدمت ناچیز اجازه اش میداد که شبها بغل سماوار روی سکو اطراق کند و مفت و مجانی بخوابد. یکی از صبحها گاهی که غریبکاران مثل مور و ملخ دور سماوار «بابه نوروز» جمع بودند، نبی مثل تختۀ در، در حالیکه پیزارهایش را زیر سرگذاشته بود هنوز هم خر میزد، خلیفه غیاث گلکار از بابه نوروز پرسید: پدر ای لاش کوه کیست که دوکانه پر کده؟
بابه نوروز جواب داد: نمونه قدرت است کار می پاله.
خیلفه غیاث گفت: عجب غریب کاری، خوش (خوابش) خو سرداریست!
بابه نوروز گفت: هان، آدم بیکار یاغر شوه یا بیمار!
نبی از بگو مگو آن دو بیدار شد، سرجایش نشست و دستارش را دور سرش محکم پیچید.
خلیفه غیاث ازش پرسید:
وطندار خام خو شدی، خو کو خو کو هنوز وخت اس!
بابه نوروز گفت: حق دار، خو بچگی سنگین است!
نبی «اوف» کشید، چشمایش را مالید و تمام این گپهای نیشدار را نادیده گرفت.
خیلفه غیاث باز پرسید: وطندار شیر، از کجا استی؟
نبی جواب داد: از بیخ بته!
خیلفه غیاث بخ زد و بابه نوروز و مزدورکاران ابلهانه هرهر خندیدند. خلیفه گپ نبی را به ریشخند گرفت و گفت: خو از بیخ بته، از بیخ کدام بته؟
نبی با لبخند جواب داد از بیخ جارو بته!
خنده اوج گرفت و سر ایذا و آزار بازتر شد. خیلفه غیاث گفت:
شکر خدا که بی کس و کوی نیستی ده کجا که جارو بته نیست دنیا ره چارو بته پر گده!
نبی جواب داد: هان میفامم مه کس دار بی کس هستم مثل چارو بته که بی قدر و خود روی و خارچشم مردم است.
با این گپها، خیلفه غیاث خنده اش، خورد و فهمید که گپهای نبی از بی عقلی نیست. با همدری ازش سوال کرد: وطندار شیر چند سر نانخور داری، ننه و بابت زنده استن؟
نبی از قول مامایش قصه کرد که مادرش سرزا مرده است و پدرش که عاشق مادرش بوده پس از ماهی دق مرگ شده است.
خلیفه پرسید: خی تره کی کته گده؟
نبی پاسخ داد: اول خدا، باد از او خاک و هوا!
خیلفه غیاث گفت:
خدا وسیلیته کنه، بچی هوشیار هستی مگم نگفتی کسب و کارت چیست؟
نبی جواب داد: خرکاری، خیلفه پرسید: خر هایت کجاست خر داری؟
نبی جواب داد: مه خرکار بی خر هستم، اگر خر میداشتم ده شار چه میکدم، یک خر خوب آدمه نان میته، او (آب) میته.
خلیفه گفت خی بیادر کارت زار است. خرای ای شار همگی غرغری، روغن خور و بالانشین استند، مثل صاحبان شان!
نبی پاسخ داد: میفامم مگم نصیب خور نصیب خوده میخوره حالی آمدیم توکلم بخدا.
بدین منوال نبی یک چند بیکار ماند و هر چه تک و دو کرد کسی به دادش نرسید تا اینکه روزی تنه و توشه و قد و بالایش نظر خانمی بسیار آراسته و زیبا را جلب کرد که دنبال نوکر میگشت و در آن بازار برای خرید آمده بود. نبی غافل و بی خبر، از تخت چرک و چوبی دکان، پاهایش را آویخته چرت میزد، خانم یکی دو بار از درون موتر شکل و شمایلش را از نظر گذرانده و پس از آن با اشارت انگشت نزد خود فرا خواندش، نبی متردد و دو دل و نا دل از لب دوکان به پایین جست و نزد خانم آمد.
زن پرسید: او بچه بیکار هستی؟ نبی جواب داد: بلی صاحب. زن پرسید نامت چیست؟
نبی با تواضع جواب داد: خاک عبدالنبی.
زن خندیده پرسید: چه کاره هستی؟
نبی میخواست بگوید هیچکاره، یا خر کار اما حرفش را فرو خورد مؤدبانه جواب داد:
ـ بی بی از ده آمدیم، دهقانی، باغوانی، خاکشورانی، هرچه باشه یاد دارم.
زن بار دیگر سرتا قدم نبی را چون کاسبی کارکشته با نظر های خریداری ورانداز کرد. گویی در طویله اسپی انتخاب میکند یا در نخاس گوسفندی. هیچ عیبی در او نیافت در تمام عمرش مردی آن چنان رعنا و تنومند ندیده بود. نبی عیناً مثل «عمرشریف» مرد رویا های خانم بود. مثل همان هنرمند مصری مقیم امریکا که در سراسر جهان هزاران عاشق سینه چاک دارد. باز مژگانهای برگشته اش را تنگ کرد و مو به مو سر و گردن و چشم و ابرو و لب و دندان نبی را سنجید و بر کلک هنرآفرین آفریدگار آفرین گفت.
طرفه تصادفی بود، «آب در کوزه او تشنه لبان می گشت» دل خانم از حسن اتفاق ذوق زد. لب گلرنگ و گوشت آلودش را به دندان گزید و نبی را در لباس سیاه پیشخدمتی با نکتایی رنگین و یخن آهار خورده، بوتهای براق و موهای شانه کشیده در نظر آورد که مثل شهزاده هایی از «بابل» یا سردار دلاوری از پشت سرش ایستاده و چون کوهی از وقار و تمکین منتظر فرمان است، او بعد از سالها مدل استنثنایی اش را یافته بود و میدانست که رقیب هایش آن زنهای پرعقده و خودخواه و خودنما اگر جهان را ریگشوی هم بکنند مردی به اصطلاح چین (کتلاکی) نخواهند یافت. اما نبی که دید خانم غرق در چرتهای خود اس و دیگر از بیع و بقاله خبری نیست کم آمده و شرمنده و پشیمان سرش را خارید و قدمی دور شد ولی خانم با اشتیاق صدایش زد: کجا کجا او نبی؟
نبی باز درنگ کرد. خانم پرسید:
ـ پیش مه کار میکنی؟
نبی جواب داد:
پیش شما. بلی مگم چه کار؟
خانم گفت:
ـ هرچه پیش آمد خوش آمد. بیا بالا شو!
نبی نخستین بار سوار موتر می شد که چوکی هایش نرمتر از پر قو بود. گمان برد وارد باغ بهشت شده بر تخت روانی سوار است. عطر بسیار ملایمی از موهای افشان و گریبان خانم می تراوید و نبی را که مشامش فقط با بوهای ترش و تند و تیز دوکان سماوار و کلبه های روستایی آشنا بود منگ و مدهوش کرد. خانم که خود سر جلو نشسته بود از آیینه کوچک مقابل، ناظر منظر غریب نبی بود که نا استوار و نابلد و نامطمئن وسط چوکی نشسته با هر چرخ و تکانی از سویی به سویی می لمید و تعادلش را از دست میداد. خانم با لبخند نمکین ازش پرسید: نبی نارام نیستی؟
نبی شرمگین و مؤدب جواب داد:
ـ نی بی بی جان زنده باشین.
خانم گفت:
نام مه ماریا است اما در خانه مره ماری میگن فامیدی؟ بالاخره موتر دم دروازه آهنی بزرگی ایستاد و دربانی با تواضع در را گشود و نبی و خانم پیاده شدند. آشپز و باغبان و ننه گگ های مورونی و پیشخدمت ها همه دور نبی جمع شدند و قدبلند ترین شان تا شانه او میرسید. اما آنها مثل اینکه شاهد تماشای نرغول یا دیو یا هیولایی باشند با نگاه های رمیده و بی محبت بال و کوبالش را از نظر میگذراندند. خانم با خشونت بر آنها بانگ زد: چه تماشا ست که دور دان تان مگس خانه کده آدم است آدم ندیدین؟
همه پراگنده شدند و خانم به حسین پیشخدمت دستور داد که نبی را اول حمام و دکان سلمانی برای اصلاح سر و ریش ببرد و پس از آن تا تهیه لباس های نو، از سر کهنه فروشی برابر قد اندامش دریشی و بوتی بیاورد. هردو پس و پیش رفتند و سه چار ساعت بعد از آن، نبی با کمک حسین در لباس نسبتا مناسبی درآمد که از او آدم دیگری ساخت. اما دریشی و دستار باهم جور نمی آمد و خانم از ترکیب آنها به قهقه افتیده گفت:
نبی کَل خو نیستی که ای تکه چرک و کهنه ره ده سرت قایم گرفتی. سر ته شانه کو مثل حسین مثل خلیفه آشپز.
نبی مظلومانه گفت:
بی بی وبال داره، مه از بچگی سرلچ نگشتیم.
خانم جواب داد:
پشتش نگرد خیراست گنایت بگردن مه.
نبی چار و ناچار به اصرار خانم و نوکران که دیگر رام شده بود تا با دستارکش که ظاهراً آب و آبرویش بود، وداع گفت و چنانکه خانم میخواست سرش را شانه زد و بار دیگر مقابل بی بی ظاهر شد، خانم گفتش:
ـ حالی کمی آدم شدی. ببین او نبی تا ای نبی چقدر فرق داره!
بالاخره «دیگر» شد و آقا که پیپی کنج دهن داشت با نخوت و ناز از سر کار برگشت. نرسیده به دهلیز، خانم با اشتیاق صدایش زد:
رش رش مژده:
نام شوهرش در اصل رشید بود و او بی قاعده، از مصغر «رش» را ساخته بود که هرچند به گوش نامانوس، ناموزون و ناخوشایند می آمد، اما برای اهل بیت و دوستان نیمه وطنی که درهرچیز نوآور بودند لقب بسیار ناز نازی، متعارف، ابتکاری و عالی بود که به قد و بالا و گل رخسار شوهرش می آمد. از آن گذشته آن دو همیشه شیر و شکر، به زبانهای مادری و نامادری فارسی و فرانسوی صحبت میکردند چه «رش» دیپلومات بود و ماری نیمچه دیپلومات و فرانسوی را چه در سفر های خارج و چه از موسفیدان خانواده، یاد گرفته بود «رش» حسب معمول روی زنش را بوسیده پرسید:
چیست چیست چی شده که باز خوشحال هستی؟
ماری شادمانه کفهای دستش را بهم ساییده گفت:
آخر یافتم آخر به آرزویم رسیدم.
«رش» پرسید:
بابا بگو چی ره یافتی خیر باشه؟
ماری جواب داد: خارچشم (ثری) و (نیلو) ره، کسی ره که بکارن و نیافن.
رش فهمید که باز زیر دندان زنش ریگ آمده و مصمم اس گلی به آب دهد و از (ثریا) و (نیلوفر) دختران کاکایش انتقام بکشد.
بنابرآن ابروها درهم کشید، بر کنج لبهای لطیفش، اشرافی آب چین انداخت و منتظر پیامد ماجرا شد، ماری بی توجه به تغییر حال شوهر، بر حسین بانگ زد که نبی را بخواهد. نبی وارد سالون شد و متواضع و محجوب سلام کرد. آقا چون شاخ کبر، با جنباندن سر جواب سلام گفت و پس از لحظاتی نظاره، به اکراه و اجبار اظهار نظر کرد:
ـ بد نیست اما…
ولی ماری که منتظر چنین پیشامد سردی نبود مثل اسپندی بر مجمر داغ، از جا جهیده نهیب زد: حق «اما!» نداری میفامی چرا؟…
رش لال ماند چه اخطار طعن آلود و معنی دار زنش عطف به اسبق میشد و او میترسید مبادا ماری جلش را از آب بکشد و پرده از روی روابطی بردارد که او با خدمه ها برقرار کرده بود. بنابرآن به ننه پته افتاد، از وارخطایی دست به بازوی نبی انداخته گفت:
ـ چرا، چرا، عزیزم گپ مه آخر نشده، نبی واقعاً فوق العاده است. «سوپرمن» است!
ماری گفت: بدون شک، مه ده انتخابم خطا نمیکنم.
آن وقت مصالحه کردند و نزاع پایان گرفت. دیگر ماری در طول روز با نبی بود و مثل آموزگار مهربان گاه با عتاب و گاه با نوازش مو به مو راه و رسم زندگی و رموز کار ها را به او می آموخت و اگر نبی گپی را پشت گوش میکرد و تنبلی نشان میداد و به ملایمت یا به پشت دستش میزد و یا با سرانگشت های لطیفش گوشش را می مالید و شمرده و عام فهم مثل اینکه کودکی را به راه بیاورد مطلب را بازگو میکرد سپس قت قت خندیده میگفت:
ـ آفرین نام خدا، صد فیصد درست است.
روی نبی از شرم گل می انداخت سرش را زیر میگرفت اما از تنبیه نازآلود بی بی بدش نمی آمد و می فهمید که اینکارها از سر تحقیر نیست.
بی بی از کارکشته هایی بود که روزگار تک تک می آفریند برای او نبی مثل یک اسپ زیبای وحشی یا قطعه زمین بکر و بایر بود که به رام کردن و تربیت می ارزید. می خواست از نبی موم بسازد موم بسیار نرم و ملایم که به دلخواهش از شکلی به شکلی در آید. سر انجام نبی همان شد که بی بی می خواست؛ رام، دست آموز و کاردان، در خواب و بیداری در کار و بیکاری همیشه هوش و حواسش پیش بی بی بود و روزهایی که ماری خانه نمیبود نبی را زمین جا نمیداد و هوش پرک و سراسیمه سرحق و ناحق ته و بالا میرفت چه بی بی بوی مخصوصی داشت، مثل باغ سنجد، مثل شکوفه آلو با او مثل کردهای شبدر و نعنا بعد از باران شبانگاه بهاری. وقتی بی بی برمیگشت و بوی دلاویز گردن و گریبانش بار دیگر در دهلیزها و اتاقها می پیچید نبی از جوشی می افتاد و دلش جمع میشد. آنگاه دست و آستین برمیزد و چنان به شستشوی سنگفرشها و دیگ و کاسه می پرداخت که زمین چون کف دست ظرفها چون نقره و طلای ناب بل میزدند.
ولی آقا در انتخاب نوکر سلیقه دیگری داشت. او طرفدار لعبتی نازک اندام بود که هر کار خانه باشد، سرشته مند و طناز خوش خوی، خوش گفتار، خنده روی، و رموز فهم، پرده پوش و رازدار که بتواند در غیاب خانم چون گربه خانگی ناز بفروشد و خود را به برو پاچه اش بمالد. اما از ترس ماری بر زبان نمی آورد و این آرزو را همواره در صندوق سینه می نهفت. چه در خانه، خانم سلطنت میکرد و بر آقا و نوکر و حشم و خدم نفوذ روحی عمیق داشت. و هنگام مصاف، ده گرد مرد افگن حریفش نمیشد. اما اگر نوکر مرد میبود، دیگر وای به حال نوکر، آنگاه همه چیز فرق میکرد. آقا در رابطه با نوکر مرد، معیار های خاصی داشت، گمان میبرد نوکر شخصیت مستقل ندارد، یا گدی کوکی یا آدم ماشینی یا چیزی بین بت و انسان است که صورت اشیاء را تشخیص میدهد و سیرت شان را نمیداند. عقل و هوش دارد، اما این عقل و هوش فقط در جهت اطاعت بی چون و چرا از آقا بکار میرود. خلاصه معتقد بود که حس بی اطاعتی در نسل و تبار نوکران به کلی مرده است و چیزی به نام «نه» در سرشت شان نمیباشد از این خاطر میخواست تمام نوکران بوزینه وار تعقبیش کنند تا چیزی شبیه او اما نه خود او شوند.
در رابطه با نبی هم همین شیوه پیشه کرد بلافاصله برایش خط اندازی نمود تا آن خاصه نوکر روی همان خط های بیاید و بر دفعی المثل سلامتی را با اشاره سر جواب می گفت و هنگام رجوع کاری با سرانگشت سبابه، یا اشپلاق فرا میخواندش. نبی هم به خاطر بی بی تمام این بی ادبی ها را نادیده می گرفت و ظاهراً چنانکه بادارش میخواست قالب شد و در جلد آقا درآمد. اما چه آقایی! آقا مثل برگ گل، نازک و نارنجی بود. قدک برابری داشت از فرط ناز با بینی قلمیش گپ می زد و صدایش چون خروسی نوبالغ به زیر بود و نه بم.
نبی هم به تقلید از آقا یاد گرفت که کمی نرم و کمی آهسته گپ بزند و هنگام استراحت آقا و بی بی بر دو شصت پا راه برود. دیگر هیچکس سپ سپ پاهایش را نمی شنید و هیچکس از او عملی مغایر نزاکت و آداب معمول نمیدید. لیکن با تمام این مزایا نوکری چیزهایی داشت که گاه گاه دلش را میزد و خاطرش را می آزرد. به طور مثال همواره لباس های عاریتی یا دست دوم بر تنش مینگریست. یا کفش از پایش بزرگتر می بود یا پا از کفش. یا کرتی به جانش نمی آمد و یا جانش با کرتی. یا پتلون تا بند پا می برید یا از فرط درازی زمین را میروفت ولی نبی در هرحال در قالب جدید چه تنگ و چه گشاد خودش را جا داد. با غم آقا غمین و با خنده آقا خندان می شد. اگر آقا سکوت را ترجیح میداد، نبی نیز ساکت بود و اگر سرحرف می آمد صحبت نبی نیز گل میکرد و با ربط و بی ربط چیزهایی میگفت. ولی در تداوم این کار ها حس کرد که رفته رفته در خود می پوسد و از دورن خالی می شود. ساعتهای یک یا دوی شب که مجالس بزم و شب نشینی پایان می یافتند او هنوز با خرمنی از بشقاب ها، قاشق ها و پنجه های چرب، گیلاس های بدبو و میوه های ته مانده، مشغول بود و همی می شست و صافی میزد و می چید تا اینکه آن کار فرساینده پایان میافت.
سپس دل خسته و ناشاد به اتاقکش می خزید و روی چپرکتش که به لطف و عنایت بی بی ارزانی شده بود، دراز می افتاد اما خواب به چشمش نمی آمد.
از چیزی مبهم و ناگفتنی ناراحت بود و علت را نمیدانست، از گذشته خیلی بهتر میخورد و می آشامید. معاش خوبی داشت و آقا نیز چندان مزاحم نبود که سر باز زند و کار را یله کند. پس او چه میشد که هر روز در خودش به تحلیل میرفت و گمان میبرد که چیزی را از دست میدهد. آیا آن چیز چه چیزی است که پیدای ناپیداست. نه به نان میماند و نه به آب، نه خریدنی و نه فروختتی است… گیج میشد و راست روی جایش می نشست و مثل درمانده یی در گرداب، با آن چرت می چرخید تا آنکه غرق میشد و از حال میرفت. رویا ها به سراغش می آمدند خودش را شیری می یافت تنومند و یالدار که رشته یی در گردن دارد و سر رشته در دست بی بی است. او مست و هیبتناک میغرد و می کوشد تا رشته را پاره کند و آزاد شود اما بی بی با دست سفید و ملایمش چندان او را می نوازد که از غضب می افتد و به تدریج در رخوت نوازش هایش کوچک و کوچکتر می شود تا آنکه در جلد موشکی می در آید که مذبوحانه چنگ چنگ می زند. ولی آقا ناگهان در قیافه گربه ای تیزدندان و تیزچنگال سر میرسد و او با جستی سریع و بی امان به دندان گرفته می گریزد. نبی چیغ میزند و از خواب می پرد. براستی چه دنیای مزخرفی که گربه را شیر و شیر را گربه میسازد. از خواب حقارتبارش می شرمد و دو دسته و خشماگین موهایش را می کند و میخواهد همان دم در و پنجره را بشکند و مثل شیری سر به صحرا و بیابان بزند اما بر سرعقل می آید و هیچ دلیلی برای از دست دادن آب و نانش نی یابد. سعی میکند که آقا را فراموش کند چه از او متنفر است و به عنوان مردی قبولش ندارد. اما بی بی ماری جان چیز دیگری است کماکان چون قرض مهتاب چارده در ذهن میماند. کاش او هم آقا می بود تا زنی چنین انتخاب می کرد و یا بی بی نوکر می بود تا شوهری چون او بر میگزید.
به علاوه برای نبی بعضی از کار های بی بی بسیار مرموز و عجیب می نمود، به طور مثال شب های جمعه او را از داخل شدن به سالون و اتاق نان منع کرده بود و نبی رمز این پنهان کاری را نمیدانست. در آن شب، حلقه رفقای خاص باهم می نشستند لبکی تر میکردند و از آسمان و ریسمان قصه می گفتند. سر حلقه هموار «رش» بود که همیشه به بیخ و ریشه اش می بالید و عکس های کهنه کهنه را برای اثبات مدعا در چند ردیف آویخته بود تا همه بدانند که اصل و نسب معلومداری دارد و در این مورد چنان داد سخن میداد و دهانش گرم می آمد که اگر دمش را نمی گرفتند تبارش را ثمه به ثمه می رساند به جمشید و اسکندر ذوالقرنین و دومی «محمد سلیمان» نام داشت که از طرف رفقا مفتخر با لقب «مامد» شده بود.
او جوانکی به نهایت خوش پوش و خوش سیما بود، به خودش بسیار می نازید چه فکر میکرد «دون زوان» محافل است. به زمین و زمان ناز می فروخت و از بس پاک و ستره و اتو کشیده بود گردی هم جرئت نشستن بر سرآستین مبارکش نمیکرد. همیشه تمارض به درد مفاصل میکرد و چون لرد های انگلیسی با چوب دست گران قیمتی راه می رفت که دسته اش از عاج بود و خاتم کاری شده بود. ادعا داشت آن عصا را «لرد اوکلند» ویسرای انگلیس هنگام سفر پدر بزرگش به هندوستان که سفیر حسن نیت پادشاه وقت بود به او بخشیده است. از آن جهت آن چوب را که معرف شخصیت خانواده گی و وسیله اثبات اصالتش بود، به جزء در بستر خواب در هیچ جایی از خودش جدا نمیکرد. او تنیس باز لایفی نیز بود و گاهی با نیکر و لباس سفید سپورت سری به خانه های دوستان میزد و مورد اکرام خانمها واقع میشد.
سومی گل محمد یا «گلو» بود که اصل و نسب چندانی نداشت ولی از راه وصلت با دختر کاکای «رش» چون پینۀ سرآستین یا انگشت ششم، نیمه اعیانی شده بود. مثل بلبل صاف و روان حرف میزد و نیم و نیم کله دو سه تا زبان خارجی یاد داشت و بیشتر محفوظاتش اشعار هزل آمیز عبید زاکانی، لطایف ملا نصرالدین و قصه های «کتاب لطایف الطوایف» بود. در مسخره گی، مشله گی و حاضر جوابی همتا نداشت و همه گمان می بردند که عالم ترین شان «گلو» است. اما در واقع مثل بوجی خالی آرد بود که فقط ازش گرد می تکید.
گلو به لطف تیز هوشی و استعداد خداداد تا مقام ریاست رسیده بود و وقتی شنگول میشد و به اصطلاح «جوکها» و شوخی هایش گل میکرد که ماری در بازی «برج» پارتنر یا همبازیش میبود، آن وقت محشر میکرد و هرچه در چنته داشت بیرون میریخت. همه فقط با لبخند های سرد و حقارتبار آن خوش خدمتی ها را بدرقه میکردند چه گلو در نظرش در هر چیز آدم متوسطی بود و به نظربازی نمی ارزید.
چهارمی ابراهیم جان بود که رفقا نامش را تلخیص کرده از آن «ابرام» ساخته بودند یعنی «ابراهام لینکن» آن مرد نام آور تاریخ که عاشق آزادی بود.
این لقب اعزازی به ابراهیم جان نمی آمد و درست نقطه مقابل شخصیتش بود چه «ابرام» در همان شصت سالگی مثل اینکه چوب قرت کرده باشد از غرور بسیار، بی توجه به چپ و راست، شخ و «ترنگ» راه میرفت و خود را محور و میخ زمین می پنداشت. چون در زنده گی آدم بی اطاعتی بود درهمان بست مدیریت مصلحتاً از کار متفصلش کرده بودند. بنابر آن از دم و دستگاه شکوه هایی داشت. همیشه قرص کمر میخورد و آثار «موسولینی» را می خواند و به تقلید از او چون قهرمانی مقوایی، یک سر و گردن بلندتر از دیگران جلوه میفروخت. اما زنها؛ «ثری! زن مامد» بود و چنان که اشاره کردیم نام اصلیش ثریا، بود و رفقا به خاطر رعایت سجع و قافته نامها، «ثری» اش میخواندند. و (نیلوفر) زن گلو بود که به پیروی از دیگران به تدریج شده بود «نیلو جان!» بهترین خدمتکارش، شوهرش بود چه آن دلقک دیده دراز در هر موردی مرهون خودش می پنداشت.
و بالاخره شاه گل و سیمه جان خانم «ابرام» بود که از نظر سن و سال در حکم عمه یا خاله دیگران بود اما هرگز قبول نمیکرد که زیبای بازنشسته است. به قدری به خودش میرسید و با قدری آرایش میکرد و عندالزوم «میدی» و «ماکسی» می پوشید که بهتر از هیچ می نمود و گاهی که جوانترها سرحال نمی بودند «گلو» با او گرم میگرفت چه معتقد بود که در آن رباعی دلنشین سکنه ملیحی ضروری است که از روی اغماض به خواندن می ارزد.
به این ترتیب از جمع و ترکیب و تخمیر و استحاله آن عده با یکدیگر مجمع رفقا بوجود آمده بود. رفقایی که مثل دوستان شکاری در همه چیز باهم هم نوا بودند الا در تیزاندازی و شکار! بنابرین رقابتی دیرینه، ملغوف، آتشین و کین توزانه از چند جهت چه زن و چه مرد بین شان جاری بود که خمیرمایه بگو مگوها بود.
«نیلو» و «ثری» در تنظیم و ترتیب خانه از ماری سبقت جسته بودند چه «ثری» پیشخدمت بی نظیری بنام «عبدل» داشت که مایه رشک دیگران بود و همه متفق القول بودند که از آرایشگر یا «دکوراتوری!» بی نظیر است و «نیلو» آشپزی بنام «امین» داشت که در تهیه و طبخ غذاهای وطنی و فرنگی بی همتا بود.
بنابر آن از سالها نیلو و ثری در برابر ماری که زیباتر بود، جبهۀ واحدی داشتند و گاه گاه «امین» و «عبدل» را به رخش می کشیدند. وقتی هم ماری به کشف نبی مفق شد، فهمید که بعد از سالها اقبال به او روی آورده و کسی را یافته است که اگر ماهرانه به میدان بکشد داغی بی درمان بردل حریفان خواهد گذاشت.
همان بود که یک دست دریشی سیاه کشمیر، یک جوره بوت براق، یک نکتایی «تراوپر!» ابریشمی و یک پیراهن یخن قاق برایش خرید تا شب جمعه به بر کند و در خدمت رفقا بیاید. در ضمن با «رش» اصل قصه را در میان گذاشت و گفت که در این نوبت برای تغییر حال مجلس، با همه بالخاصه با «ثری» و «نیلو» سر شوخی دارد.
بالاخره موعد مقرر فرا رسید، مهمان ها بعد از تعارفات معمول بر جاهای شان نشستند و باب قصه و خنده و مزاح بازشد اما ماری بعد از دقایقی، دیگران را وادار به سکوت کرد و گفت:
ـ امشب مهان بسیار محترمی نیز به جمع شان می پیوندد که تازه از امریکا رسیده است.
ثری پرسید:
کیست ماری جان؟ کی آمد؟ از خود اس یا بیگانه؟ و شاگل بینیش را چیده گفت:
ـ ده گور شامت ما حتماً مخل اوقات است!
اما ماری ذوق زده گفت:
ـ نی چیزی میگم که باور نکنین تا شیرینی نگیرم نمیگم.
گلو با هیجان پرسید:
زن است یا مرد؟
ماری گفت:
ـ البته، بری شما، متأسفانه مرد!
دهن گلو یخ کرد و پس تکیه کرد. ابرام که ذاتاً از سیاه پوست بدش می آمد، پرسید:
ـ ماری جان هر که باشه مهم نیست. خدا کند «نکرو» نباشه
ماری خندید و گفت:
ـ نی ابرام عزیز سفید است مثل برف!
نیلو پرسید جوان است یا پیر؟
ماری جواب داد:
ـ جوان مثل شمشاد که ده عمر تام ندیده باشی.
خواهر جان خی بسیار بد شد چرا وختر نگفتی که لباس درستتر می پوشیدم.
ماری سراپا نیلو را از نظر گذراند و گفت:
ـ خوارک سودا نکو همی حال صد دختر چارده ساله به نوک ناخونت نیمرسن!
سرانجام همه باور کردند که مهمانی بلند بالا و خوش قیافه و سفید پوست در راه است.
شاه گل به بهانه ای خود را به تشناب رسایند و تا باردیگر به سر و وضعش برسد و نیلو و ثری کمی تلخ و ترش شده چه لباس های شان را مناسب پذیرایی از یک مهمان معزز نمیدیدند.
بالاخره (مامد) گفت:
ـ ماری جان تاجر است یا دیپلومات.
ماری جواب داد:
ـ نه تاجر و نه دیپلومات
مامد پرسید:
خی چیست توریست است؟
نی بهتر از اینا هنرمند است، ستاره سینما!
دهان همه باز ماند. ماری کجا و ستاره سینما کجا!؟ باز ناباور شدند اما ماری که از فحوا شک و شبه شان را یافته بود، گفت:
شک نکنین، افغانستان آمده که ده نقش هیروی کتاب سواران «ژوزوف کسل» بازی کنه، رش تصادفأ ده هوتل (انترکانتی نانتل) کتیش آشنا شد و خواهش کد که امشو مهان ما باشه. حالی فامیدین؟ نیلو ملتهب و هیجانی صدا زد: ماری اگه نگویی سر مه ره بخوری. بخدا شیرینته میتم:
ماری گفت: چی؟
نیلو گفت:
ـ یک دعوت کلان به دستپخت امین!
ماری گفت: خی حالی میگم!
بعد از آن مثل اینکه سر صندوقچۀ جواهرات را بگشاید شمرده و غرور آمیز گفت:
ـ مهمان امشب ما عمرشریف است؛ عمرشریف!
همه باهم جیغ کشیدند او عمرشریف! چه شانسی! زنده باد!
ماری با جنباندن سر به ابراز احساسات همه پاسخ گفت.
اما در همین هول و هیجان بودند که تپ تپ پاهایی در دهلیز پیچید و حسین که در این صحنه سازی سر رشته را به دست داشت آمد و گفت:
ـ بی بی مهمان آمد:
همه دست و پاچه نیم خیز شدند و عمر شریف با آن قیافه مردانه شرقی چون شاخ شمشاد وارد شد، همه تمام قد ایستادند یکی «شب خوش!» و یکی «یان سوار!» گفت و خانم ها شوقمند مثل اینکه به استقبال شهزاده ای میروند از دو گوشه تریزها گرفته جا به جا تعظیم کردند.
ماری که برغم دیگران از جایش تکان نخورده بود خونسرد و آرام گفت:
معرفی میکنم پیشخدمت نو ما عبدالنبی!
همه خیله خند و خود باخته دق ماندند و پک شان را گم کردند. نمی دانستند چگونه با این بازی دراماتیک مقابل شوند. تیر ماری درست به هدف نشسته بود و «ثری» و «نیلو» چون دو مار زخمی به هم می پیچیدند. گلو که در چاپلوسی سرآمد روزگار بود از همه اولتر مشرف شده بود و دست نبی را در دست داشت. وقتی ماری پرده از روی ماجرا برداشت او با آن قدک کوتاهش که نیمش سرزمین و نیمش زیر زمین بود سپر بلای نبی شد و چنان مورد استهزاء و واویلا قرار گرفت که زنش با تمام بی مهری به خشم آمده، صدا زد:
ـ ای یک شانتاز است، یک دسیسه است. ماری جان، ما خو نان گم نکدیم که ماره مسقره می کنی!
اما ماری معذرت خواست و گفت:
بابا چقدر رسمی گپ میزنی یک مزاق بود، شو جمعه است شو خنده و ساتیری.
دیگران نیز به خاطر اینکه مجلس از حال نیفتد حرفش را تایید کردند و ابراهیم جان به نیابت از همه گفت:
ـ نیلوجان تو و ماری گوشت و ناخن استین، گوشت از ناخن ازهم جدایی نداران. مزاح بود مزاح!
آن وقت به سلامتی سر، هر دو سر شیشه شامپاین را باز کرد و به زبان آلمانی شعار داد:
«پروست! پروست!» همه کف زدند و از وساطت به موقع شیخ مجلس شادمان شدند.
پیمانه ها به دوران افتید و نبی آن حقه و توطئه را به هزار زحمت به پاس نمک و نمکدان نادیده گرفت و با خونسردی در اجرای هر کاری سنگ تمام گذاشت. یکی را «بیر» یکی را «جین» یکی را «ویسکی» تعارف کرد. باری سیگار خانم را روشن نمود و باری چون همای سعادت مثل شهزاده ای از «بابل» یا سرداری دلاوری از «کارتاژ» گوش به فرمان ایستاد. خانم ها تظاهر به بی میلی میکردند اما دزدیده نگاه های شان میرساند که مایلند زنده زنده نبی را قورت کنند.
ماری با تجاهلی زیرکانه به آنها فرصت چشم چرانی میداد و میگذاشت پیش از پیش پل و پلوان شان را آب ببرد و شیشه تقوای شان درز بر دارد. ولی همینکه نبی برای کاری بیرون رفت ثری خطاب به ماری گفت:
ـ خواهرک عمر شریف کجا و ای غول بیابان کجا به گمانم عارقت ترش کده!
شاه گل گفت:
ـ ماری جان نوکرت بسیار کته و دبنگ است. آدم ازش میترسه!
و نیلوفر که هنوز چون برج زهرمار نشسته بود، نیشخندی زد و کنایه آمیز گفت:
ـ هان باب دندان ماری جان است! براستی که قدر گل را بلبل بدنا و قدر جوهر ره جوهری!
و گلو مثل ماش به سوی زنش لولیده واه واه گفتو در تایید نظر عمومی به زبان فرانسوی اظهار داشت که او یک دیو یک هیولاست! و «مامد» که سرش گرم شده بود بی توجه به باریکی کار و وخامت اوضاع گفت:
ـ درست است درست است.
اما ابرام که از دست زنش دل پر خونی داشت و دیگر اجاقش به کوری میرفت به فکر عناد و مقابله با شاه گل مشت محکمی بروی میز کوبید و مثل یک مارشال صدا زد:
ـ اعتراض دارم، اعتراض! هرگز نی، او یک خراج پاچاهیست یک گنج شایگان! یک دون ژوان! و یک آریایی اصیل! قبول ندارین، پس تماشا کنین.
سپس بی محابا آواز داد: «نبی، نبی خان!» نبی شتابان سر رسید. ابرام گفت:
ـ قدش یک متر و نود سانتی، بر شانیش هشتاد سانتی، کمرش چهل سانتی و قطر بازوها هرکدام بیست سانتی، چشم و ابرو و موها سیاه القاس، پوست مثل شیر سفید، بینی بلند و عقابی! و آن وقت در حالیکه از هیجان می لرزید برخاست و کلک دهن نبی را باز کرد. نبی نمی دانست که مقصد ازین بیانات و دیوانگی ها چیست، اما به احترام مجلس اعتراض نکرد. ابرام صدا زد:
ـ آقایان خوب تماشا کنین، بالاخره دندان ها، مثل صدف منظم، مرتب و سالم. نبی آغای دنیاست. نبی ماستر یونیورس است.
مجلس کرخت شد ولی ماری از جا برخاست و دست ابرام را به عنوان برنده بلند کرد و گفت:
ـ براوو مارشال براوو ابرام.
اما «رش» که سخت خودیش جریحه دار شده بود و چشمهایش از فرط نشه هرچیز را دو دوتا میدید با همان صورت همیشگی نبی را نزد خود فراخواند و پرسید:
ـ نبی تو بگو به چی میمانی؟ به یک غژگاو، به یک غول، به یک ابله به یک آغا؟
نبی حیران ماند چه بگوید، در تمام عمرش چنان مجلسی ندیده بود. فهمید نان چند فتیر است!
با آن هم ترجیح داد خاموش بماند. اما «رش» براو داد زد: «تره میگم احمق زبان نداری؟»
صورت نبی مثل مارگزیده ها کبود شد. هرگز تا آن وقت در محضر و ملاء عام از سرلچ و لچی آن همه خواری و خفت ندیده بود، خیال کرد شقیقه هایش از درد می ترکند و چیزی مثل آب جوش زیر پوستش میدود، مع الوصف بازهم حد نگهداشت و لاحول گفت.
لیکن «رش» به غیظ آمد و به شدت گیلاس لبالبش را به روی او پاشید و بانگ زد، خارج شو خر احمق!
ماری با عتاب جیغ زد:
ـ خر نشو رش!
رش که دیگر زمین و زمانی نمی شناخت نخستین بار افسار گسیخت و فریاد زد:
ـ چه گفتی لوند، خر خودت، خر پدرت! و آن وقت بوتل خالی ویسکی را برداشت و با حدث تمام به سوی زنش پرتاب کرد اما نبی از همان هوا بوتل را قاپید و در یک لحظه آنچنان بر سر «رش» کوفت که دنیا را خون گرفت و گله و کابوسش یکی شد. سپس چون شیری با یک جست به بیرون پرید و سر به بیشه و بیابان گذاشت.