داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «‌آل خاتو»

عزیز بود و سنگ موم، قریه ای که همه دنیایش بود. یک یک تخته سنگ‌ها و درخت‌هایش را میشناخت در رودخانه اش آب بازی ها کرده بود، هر تپه اش را بارها در نوردیده بود، داستان‌هایش را از بر بود، بارها و بارها خود را در قالب قهرمانانش قرارداده بود و شنونده ی همیشگی داستان مادر کلانش بود.

اما این تعلقات باعث نمیشد که از دنیای بیرون قریه چشم بپوشد و کنجکاوی نوجوانانش از او پسری شجاع ساخته بود و این جسارت کافی بود تا اعتماد مادر را جلب کند و به تنهایی راهی روستایی شود که عمه اش ساکن آن بود. پری گل با چشمان خاکستری روشن که نگرانی های مادرانه تا حدودی در آن نمایان بود به عزیز نگاه میکرد و عزیز هم درحال نگاه کردن به ابروان مادرش بود گویا قبول کردن و نکردن خواسته اش را از صاف شدن ابروها و ندیدن چین و چروکی در پیشانی که در سفیدی به برف میمانست جست و جو میکرد.

طاقت شنیدن جواب نه را نداشت پس به بنفشه جوش سرخی که گل‌های سبز در آن نمایان بود، دست انداخت و گفت:

_ آبه بخدا تا خانه عمه راهی نیه امروز موروم شبه آونجی میمانوم فردا چاشت نشده خانیوم.

پری گل لبانش را کمی درهم فشرد و با همان حالت گفت:

_ جواب آته توره چی بدوم البد مخاهی مه و توره یک جا تی لقه کنه.

عزیز نگاهی ملتسمانه ای به مادرش انداخت و گفت:

_ خودتو کی میدنی عمه و آته زیاد قد هم جورنیه، آته کی نمیه تورم نمله کی بیی، آبه بخدا یگ شبه.

پری گل دستش را به گونه ای که کفش در زیر چانه و انگشت هایش تا بالای گونه اش رسیده بود قرارداد، نگاهی به عزیز انداخت و گفت:

_ او عزیز موری، ولی شب نشده میی.

عزیز که فرصت را غنیمت دیده بود چشمان کشیده بادامی اش برقی زد و به همراه بلند شدنش وسکت سیاه رنگش را از زمین برداشت. پری گل که عجله کردن عزیز را برای رفتن دید ناخودآگاه دستپاچه شدو گفت:

_ راستی خوار توام بسراق جور کده منه سارق کو بره عمه خو بوبر، پس که آمدی خودتو میدنی، دو راهی که رسیدی از طرف راست بیا، چپ کوهستانه و د شب پراز گرگ و کفتار، همو پسر ریزۀ حاج مندعلی ره که یادتویه.

عزیز: اوهوم عره عره یادمیه خدافظ.

پس از طی کردن مسافتی نه چندان کوتاه عزیز خوده مهمان قریه کوچک دید که مردمان زیادی را در خود جای داده بود و یکی از آن اهالی گل بانو بود، عمۀ عزیز. با دیدن عزیز، گل بانو او را بطوری در بغل خود کشید که اگر از پشت به آن دو نگاه کرده میشد چیزی جز گل بانو دیده نمیشد.

پس از بغل کشی گل بانو با محبتی گرم شکم عزیز را به نان دیگی که همراه با مسکه گاو بود دعوت کرد و به سرعت خود را به کربلایی نسا رساند که مشغول گفتن داستانی با گریه و زاری بود. در اتاق مجاور هم عزیز بالشتی نمدی را در زیر سر خود قرار داده بود و با خوردن مسکه منتظر سستی پس از آن بود و نگاه عمیقش را به سقف کاه گلی گنبدی شکل بالای سرش دوخته بود و به کاه هایی که بیرون زده بود بدون هیچ دلیلی خیره شده بود. در این فاصلۀ کم صدای کربلایی نسا که چندان هم دل چسب نبود از اتاق کناری گوش عزیز را به ناگاه به کنجکاوی وا داشت.

کربلایی نسا: گل بانو آل خاتو پگ در به در کده گل ممد مه مریض شده هرچی موگیم فقط سرخوره شو میده.

گل بانو: خب چه کار د آل خاتو دره؟

کربلایی نسا: وییییی گل بانو جان اچی نکو که دل مه کلو سوز دره د سر ای باچه ولی دال مه دشی نمیگرده. د دو راهی به طرف سنگ موم بود که ای رقم شد، باچه ره گفتوم د روز بورو از طرف راست، طرف چپ کوهستانه و گرگ.

گل بانو: خو؟

کربلایی نسا: خو او از راست رفت ولی شب شده بود و گرفتار آل خاتو شد.

گل بانو: او که میدنست اونجی دره آل خاتویه بچی از چپ نرفت.

کربلایی نسا: ویییییی اگ از چپ میامد که امی دوانه شیم پس نمیامد.

گل بانو: چی بوگوم خوار، بار اول که نیه، دال مو کی د آل خاتو نمیگرده خدابیامورز باچه قربانعلی ره کی یادتویه، اویم …

با خسته شدن چشمان عزیز، آرام آرام مژگان کوتاهش تا پایین چشمش رفتند تا شاید اندکی از خستگی راه را که در پاهایش جمع شده بود به خوابی دلکش مبدل کند، خوابی که با خوردن مسکه، عمیق بودنش بیش از پیش شده بود. ولی این خواب خوش با تکان دادن و صدا زدن گل بانو آن هم به طوری که هر آدم هوشیاری را میترساند به ناگاه به بیداری نه چندان خوشایند تبدیل شد.

گل بانو: عزیز او عزیز بال شو تا وضو بگیری، نماز خوره بخوانی مه هم نان ره جور مونوم، شاباز بچه ره بخز.

عزیز با شنیدن این جمله ناگهان دو زانو شد و گفت:

_ عمه جان مگر چه وقت است؟ چه مدت است که خاو رفتوم؟

گل بانو: غروب شده، زمستان نزدیک است تا شور موخوریم شب شده است.

عزیز با دست پاچگی و موهایی تقریبا نامرتب دست گل بانو را بوسید و گفت

_ عمه جان نمازه قضایش ره میخانوم د آبه خو گفتوم شب نشده د خانه یوم تا اینالی رم بخی دیر شده.

گل بانو: شب میشستی خو.

عزیز: بابه مه نمیدنه اینجیوم اگه خبر دار شونه و آبه مره یگجا قبر مونه.

گل بانو: خو برو ولی عزیز هوش خوره بیگیر، راه رم که خودتو بهتر بلدی آدم وری از یگ گوشه برو.

عزیز دوان دوان به طرف سنگ موم راهی شد و این درحالی بود که گرگ و میش بودن هوا با هر گام عزیز جای خود را به تیرگی شب میداد با رسیدن یر سر دوراهی عزیز ناگهان یاد حرف مادرش افتاد و علی رقم اینکه مسیر سمت چپ بسیار نزدیک تر بود ولی به رویارویی با کفتارها و گرگ نمی ارزید پس با سرعت قبل یه راه خود ادامه داد اما از طرف راست. باد بوته ها را به این سو آن سو پراکنده میکرد، به رودخانه نزدیک شد سایه هایی در اطراف آن میدید، هر از گاهی برمیگشت تا پشت سرش را نگاه کند، کمی که جلوتر رفت ناگهان ایستاد، قلبش تند میزد پاهایش به لرزه و نفس هایش به شماره افتاده بود به ناگاه یادش آمد اینجا همانجاست.

همان نقطه ای که مادرکلان بارها از آن به نام دره آل خاتو نام برده بود. آل خاتو باعث شده بود که پسر قربانعلی جانش را از دست بدهد، علت بیماری گل محمد نیز بود. هرکس از این راه گذر کرده بود از گزندش در امان نبود. صداها و توصیفات مادرکلان، گل بانو و کربلایی نسا مداوم در گوشش میپیچید و ترس او را دو چندان میکرد. میخواست بدود ولی پاها و دستان آل خاتو او را میگرفت حتی موهای درازش دامی بود برای گرفتار کردنش. راهی گریزی برای خود نمیدید نگاهی به جایی که سایه تیره تری بود و صدایی بیشتری از آنجا به گوش میرسید انداخت، سنگی را از زمین برداشت و در شال تیره رنگی که همیشه به کمرش میبست، جای داد و با دستان لرزان شال را گره زد.

پس به سمت سایه قدم برداشت و انتهای شال را در دستش محکم کرد، در مسیری میرفت که کسی تاکنون جرات رفتنش را به خود نداده بود با خود گفت:

_حال که کارم تمام است پس خوب نگاهش میکنم تا ببینم واقعا چشمانش سرخ است و موهایش به پایش میرسد.

به سایه نزدیک شد انگار دستانش را میدید که به سمت او می آید صدای ضربان قلبش را خودش هم میشنید گوش هایش داغ شده بود و زبانش خشک. درداین فکر بود یا کشته میشوم یا از آل خاتو مویی میکنم تا هفت پشتم از شر او در امان باشد به یک باره چیزی را دید که برایش باورپذیر نبود. درخت خشکیده با شاخه های بلند و درهم کشیده اما زیاد که باد آنها را تکان میداد و پیچیدن باد در میان شاخه ها صدایی ترسناک تولید میکرد. آل خاتویی نبود، درخت بود و درخت، پاهای عزیز از هر زمان دیگری سست تر شد. شال را انداخت، نشست و به تنه درخت تکیه کرد و لبخند زنان با نفس‌های عمیق در این فکر بود تا حرف ها و داستان های تازه ای برای اهالی قریه اش تعریف کند.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدی هزاره
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx