جان به لب شدم، از این همه کار؛ آخر تا به کی؟ چقدر کار، چقدر جان کندن؟ پس چه وقت بازنشستگی؟ چه وقت استراحت؟ پروردگارا! کاش این حضرت دکتر عالی مقام، رضایت می داد به بازنشستگی حقیر عاری مقام! مگر همین جناب ایشان برای دوستان صدیقشان نمی گویند که یک وقتی اصلا و ابدا دوست نداشتند کت و شلوار بپوشند؟ پس چرا حالا رضایت نمی دهند به جدایی؟ خودشان روایت می کنند که روزی از روزهای جوانی سیاههی دانش بدست، برای استخدام به دانشگاه رفته بودند و مُمتَحنان، پذیرش را مشروط به تغییر لباسشان کرده و گفته بودند:
– آقای دکتر شریفی! علم و دانش شما شریف، تخصص شما شریف، فقط اگر یک دست کت و شلوار شیک هم بپوشین، میشین یک دکتر شریف و دست نیافتنی! شما رو استخدام می کنیم، به شرط این که حتماً با کت شلوار بیاین.
از همان روز حضرت دکتر به تکاپوی خرید جامه ی فرنگی افتادند و در همراهی همسرشان مرضیه بانو، بازار جامگان را زیرپا گذاشتند. نور به قبرت ببارد مرضیه بانو! روحت شاد با آن سلیقه ات! همه را دیدی و هیچکدام را نپسندیدی، جز حقیر ناقابل را! دست گذاشتی روی شانه ام و گفتی:
– جواد آقا! این همون کت شلواریه که باید بخری! رنگ سرمه ای و سنگینشو ببین! جنس فاستونی و خوبشو ببین!
چقدر به خودم بالیدم از آن توصیفها! یادش به خیر آنقدر خوش رنگ و رو بودم که جناب دکتر خجالت می کشیدند با من جایی بروند، می ترسیدند دوستانشان بگویند: برای استخدام شدن، رنگ و پوست عوض کرده ای؟! روزهای اول، این مکافاتها را داشتم، ولی کم کم کار به جایی رسید که دیگر بدون من بیرون نمی رفتند. می گفتند: وقتی کت نپوشم، فکر می کنم چیزی کم دارم.
حالا ده سال از آن روزها گذشته و در تمام خوشی ها و ناخوشی ها با ایشان بوده ام، در عروسی ها و عزاداری ها، سفرهای دور و نزدیک و کلاسها و کارگاهها، در چله ی زمستان و گرمای تابستان. کت تنهایی شده ام که نزدیکترین همراهش (شلوار) را از دست داده! کتی پیر و رنجور با پوستی رنگ و رو پریده. می خواهم شکایت کنم! می خواهم فریاد سر کنم و بگویم: حضرت دکتر عالی مقام! شما را به خاک مرضیه بانو قسم! بگذار بازنشسته شوم! اما صد حیف که صدایم به جایی نمی رسد. چندین بار با تمام وجود فریاد کشیدم، آنقدر بلند که کوکهای زیر بغلم باز شدند، ولی به جای شنیدن حرفم، زیر بغلم را دوختند! چند روز پیش هم تعدادی از دوستان حضرتش برایش کت و شلواری جوان آوردند تا جایگزین من کنند، ولی مشکل اینجاست که ایشان قبول نمی کنند، این عالی جناب. امروز، پسر، عروس و نوه های جضرت دکتر برای روز پدر آمده اند و من باید خودم را از قله ی چوب لباسی به پایین بیندازم تا به دست و پای پسر و عروسش بیفتم و تقاضا کنم از رنج نجاتم بدهند!! ولی انگار… انگار لازم نیست، رنگ و روی پریده و پلاسیده ی پوستم، سخنم را به آنها رسانده است! بگذار ببینم چه می گویند؟!
– بابا جون! نمی خواین بالاخره این کُتو بازنشست کنین؟!
: نه پسرم. این کت، مثل خودم، جنس قدیمه و به این زودیها از کار نمی افته.
– آقا جون! این کت و شلوار خاکستری رنگ و شیک رو کِی خریدین؟! نمی خواین بپوشین و شیرینیشو بدین؟!
: عروس گُلم، اینو نخریدم، یک عده توطئه کردن و برام خریدن تا یادگار مرضیه رو از من بگیرن.
– این چه حرفیه بابا؟! وقتشه بعد از این همه سال، یه دست لباس نو بپوشین. اینقده بدبین نباشین.
: نه پسرم، می خوام یادگاریهای مادرتو تا روز مرگم با خودم داشته باشم.